صدای درزدن اتاق بی روح و خاکستری خانم جونز به صدا در آمد؛خانم جونز با لحنی خسته و کشداری گفت:(بفرمایید.)در با صدایی که معلوم بود چندین سال هست روغن کاری نشده بوده،باز شد.سربازی جوان، همانطور که کلاه نظامی اش در بغل داشت وارد اتاق شد.
فضای اتاق دلگیر بود.کاغذدیواری های اتاق به رنگ طوسی تیره بودندو به طور عجیبی اتاق تاریک بود.اتاق همانند غار خفقان و تاریکی بود که هیچ آدمی دوست نداشت داخل آن غار بشود.تنها منبع نور آن غار خفقان و تاریک پنجره ای بزرگ بود که در دیوار انتهای اتاق وصل شده بود.جلوی پنجره میزی بدقواره و بزرگی قرار داشت که نصف دید پنچره را میگرفت.
خانم جونز ،زنی حدودا چهل تا پنجاه سال با موهای جوگندمی و صورت استخوانی ،با قدی بلند و پوستی به رنگ گندمی پشت آن میز بدقواره و فلزی اش نشسته بود.پیراهنی با رنگ توسی پوشیده بود و آرایش خیلی ساده و ملیحی داشت.اگر کسی از دور نگاه میکرد فکر میکرد که خانم جونز دیوی هست که ساکن آن غار نفرت انگیز هست و کافی هست .
مادام جونز به سرباز جوان نگاه کرد و با لحن خسته ای گفت:"امرتون قربان؟"سرباز جوان طبق عادت نظامی ها که نگاهش به رو به رو دوخته شده بود؛با صدایی رسا پاسخ داد:"مادام جونز !پرونده ای جدید به دستور اعلی حضرت برای پرورشگاه خدمت شما آورده شده است."
مادام جونز چشمانش را به آرامی بست و دستانش را بر روی فک استخوانی اش قلاب انداخت و کمی بر روی میز ابوقراضه اش خم شد.مادام جونز همانطور که با کفش پاشنه بلند مشکی اش بر روی زمین ضرب برمیداشت گفت:"متاسفانه ظرفیت پرورشگاه به معنای واقعی پر است.این را خدمت اعلی حضرت نیز گفته ام."
سرباز با شنیدن حرف مادام جونز اخم کرد و با صدایی محکم تر از قبل گفت:"مادام مطمعن باشید اگر این پرونده به خصوص نبود قطعا مزاحم جنابعالی نمیشدیم.این پرونده بسیار حساسی هست."
مادام جونز آه بلندی کشید و گفت:"قربان تمام پرونده هایی که به این پرورشگاه می آیند حساس هست."
سرباز که این دفعه از سر لجبازی مادام جونز دندان قروچه میرفت با صدایی که عصبانیتش را پنهان میکرد گفت:"گوش بدهید مادام تمام پرونده هایی که به این پرورشگاه میاند حساس و سیاسی هستند.درست هست ولی این پرونده ای که دارم درباره اش صحبت میکنم فراتر هست.درباره عملیات شرق هست."
مادام جونز ناگهان چشمانش را از حالت بسته به حالت باز تغییر حالت داد و تقریبا چشمانش از حدقه در آمده بود.صدای ضرب برداشتن آن کفش پاشنه بلند لعنتی بر روی زمین قطع شد.انگار که حرف سرباز معجزه ای رخ داده باشد،به صورت معذب کننده ای در صندلی اش جم خورد و بعد به صورت صاف رو صندلی نشست.اتاق در سکوت معذب کننده ای فرو رفته بود.مادام با چشمانی پر از نگرانی دوخته شده به سرباز ،با صدای لرزان گفت:"ولی..ولی فقط یک کود...کودک؟غیر ممکن هست!باورنکردنی هست!"
سرباز با لحنی نسبتا آرام تر از قبل گفت:"خود کودک که خیر...خود کودک طی اتفاقاتی حافظه اش از بین رفته هست،آن قدر بچه هست و همانطور آن قدری حافظه ندارد که گذشته اش را بداند.به هر حال بگذریم مادام،آیا پرورشگاه شما این پرونده را قبول میکند؟یا شاید خیلی دوست داشته باشید که عملیات شرق به سرانجام نرسد.که این گونه خیانت بزرگی در علیه ..."
مادام جونز بلافاصله از صندلی اش پرید و با صدایی که تقریبا جیغ جیغو فریاد زد:"اوه!نه نه اشتباه برداشت نکنید.این پرونده را قبول میکنم.هرطوری شده مجبوریم مگرنه چیزی که سالیان سال منتظرش بودیم شکست میخوریم.آم..."
مادام جونز با دستانی لرزان شروع به پیداکردن چیزی نامعلوم از روی میز شلوغش کرد . با دستانی که ترس را پنهان میکرد کاغذ های سفید رنگ روی میزش را کنار میزد.بعد از دقایقی مادام جونز خودکاری را از لای کاغذی بیرون کشید و با لحنی لرزان گفت:
"آه خدای من پیدایش کردم.خیلی خب پرونده کودک کی به دست پرورشگاه میرسد؟"
"دقیقا امشب راس ساعت ۱۲.همان مکان همیشگی"
مادام جونز با دستی لرزان شروع به یادداشت کردن بر روی کاغذی کرد.سپس رو به سرباز برگشت و پرسید:"نام کودک چیست؟"
سربازی کمی سکوت کرد،سپس گفت:"ِاما...ِاما رایت"