فصل پاییز

فصل پاییز : فصل پاییز

نویسنده: DreamWalker

  پاییز دیگری از راه رسید. ابر های تیره و بارانی، بار دیگر به شهرمان برگشتند که با باران خود به شهر جلوه زیبایی ببخشند. برگ ها با مادران خود یعنی درختان خداحافظی می کنند تا همراه با باد و جریان آب، به سوی کشف مکان های جدید بروند. مردم لباس های گرم خود را که مدت ها است در کمد خاک می خورد، بیرون می آورند. زمان آن رسیده است که فصل جدیدی از زندگی مان شروع شود.
  به نظر من، پاییز یکی از زیباترین فصول سال است. تغییراتی که در این فصل اتفاق می افتد، به شدت زیبا است. تغییر در ظاهر و حس و حال طبیعت، تغییر در زندگی مردم و... . من به این فصل علاقه زیادی دارم به خصوص زمانی که باران می بارد. در این مواقع ، باید زمانی را به لذت بردن از آن اختصاص دهم. لباس گرمی می پوشم، چترم را برمیدارم و به پیاده روی میروم. به یکی از کافه های شهر میروم و یک فنجان هات چاکلت سفارش میدهم. در آن هوای سرد، یک فنجان نوشیدنی گرم خیلی حال میدهد. بقیه وقتم را به پیاده روی میگذرانم. در خیابان های شهر قدم میزنم. ماشین ها را میبینم که با عبورشان، آب را به اطراف می پاشند. کودکان را میبینم که چتر به دست در حال بازگشت به خانه هستند. از مرکز شهر به سمت خانه حرکت میکنم. قبل از رفتن به خانه، یک کار دیگر هم هست که باید انجام دهم.
  به پارک جلوی خانه مان میروم. جنگلی در این پارک وجود دارد به اسم جنگل رِیوِن وود. چند ماه پیش، اتفاق عجیبی در این جنگل افتاد. در شب هالووین، من همراه با یکی از دوستانم و گروهی از نوجوانان وارد این جنگل شدیم اما به سختی از آن خارج شدیم. بیشتر نوجوانان ناپدید شدند. من و دوستم سر از شهر گرِیپواین در آوردیم. همراه با دوست جدیدی به نام کاترین استیسی به شهرمان برگشتیم و جلوی همه آن اتفاقات را گرفتیم. من همیشه به این پارک میایم که یادی کنم از کسانی که در آن اتفاق جانشان را از دست دادند. روحشان شاد!
  پاییز همچنین فصل آغاز مدارس است. دوباره باید صبح زود از خواب بلند شویم و به مدرسه برویم. برخلاف اکثر دانش آموزان مدرسه مان که علاقه ای به مدرسه ندارند، من به آن علاقه زیادی دارم. از فعالیت های هنری در مدرسه لذت زیادی میبرم و به داستان و داستان نویسی علاقه عجیبی دارم . اتفاقا خوب هم داستان مینویسم. تاکنون چندین داستان نوشته ام و از خواندن هر کدام از آنها، لذت میبرم.
  در فصل پاییز، روز ها کم کم کوتاه می شوند و شب ها بلند. شب، به من حس بسیار عجیبی میدهد. نمیدانم چرا! شاید به این خاطر باشد که مرا به یاد آن اتفاق در جنگل ریون وود می اندازد یا شاید هم به این خاطر باشد که بعضی شب ها با دوستانم در پارک جلوی خانه مان قایم باشک بازی می کردیم. شاید هم به خاطر ظاهر و حس و حال شب باشد که مرا مجذوب خویش میکند. بعضی شب ها، تنها از خانه بیرون میروم تا کمی قدم بزنم. حیف است از این هوای خنک شبانگاهی استفاده نکرد. شب ها به شهر نمیروم. شلوغ است و پر از سر و صدا! در محله مان قدم میزنم. قدم میزنم و از خانه دور میشوم. خیابان خلوت است. ماشینی رد نمیشود. باد ملایمی می وزد و همراه با خود، بوی خوبی را می آورد. چراغ های زرد کنار جاده، بر زیبایی این شب افزوده اند. به خانه برمیگردم و از شدت خستگی، خود را در تختم می اندازم و میخوابم.



  از خواب بیدار میشوم. هوا بارانی است. باد نسبتا شدیدی می وزد. برگ های زرد درختان جدا شده و همراه با باد به پرواز در میایند. هوا طوفانی است. پدر و مادرم سر کار هستند. صبحانه ام را میخورم و به اتاقم برمیگردم. شروع میکنم به نوشتن ادامه داستانم اما ناگهان میشنوم که در خانه را میزنند. در را باز میکنم و میبینم که یکی از دوستانم است. او بدون اینکه چیزی بگوید به سمت جنگل میدود. من هم شروع میکنم به دویدن تا جلویش را بگیرم. هیچکس نباید وارد آن جنگل بشود. به جنگل میرسیم. او که جلوتر از من است، وارد جنگل شده و ناپدید میشود. من باید او را از آنجا خارج کنم.
  میدانم که احتمال دارد هیچوقت از آنجا خارج نشوم. پس رویم را به سمت خانه مان برمیگرداندم. با همه چیز و همه کس خداحافظی میکنم. باران شروع میکند به باریدن. این باران پاییزی واقعا لازم بود. به سمت جنگل برمیگردم. برگ های درختان جنگل هنوز به طرز عجیبی سبز هستند. وارد جنگل شده و در تاریکی آن ناپدید میشوم.

***

موقعیت جک اَندِرسون هنوز مشخص نیست. جست و جوی پلیس برای یافتن او بی نتیجه ماند.


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.