قایق کاغذی

قایق کاغذی : قایق کاغذی

نویسنده: DreamWalker

  یادم می آید زمانی که ساخته شدم، سازنده ام چقدر خوشحال بود. او کودکی ۶ ساله بود. از اینکه قایق کاغذی زیبایی درست کرده بود، هیجان زده بود. من هم از او خوشم می آمد. سازنده ام مرا در اتاقش رو قفسه گذاشت. روز ها گذشت تا اینکه یک روز، قایق دیگری را آورد و کنار من گذاشت. تقریبا شبیه به من بود. شروع کردم با او صحبت کردن. خاطراتم را برای او تعریف کردم. کم کم با هم دوست شدیم. من او را دوست داستم اما هنوز نمی دانستم که چرا سازنده ام قایق دیگری ساخت. مگر من کهنه و قدیمی شده بودم؟
  روزی بارانی بود. سازنده ام به اتاق آمد. لباس بارانی پوشید، دوست قایقم را برداشت و از خانه بیرون رفت. دیدم که زیر باران در حال تفریح بودند. ۲ ساعت گذشت و آنها هنوز به خانه نیامده بودند. نمی دانستم چرا دیر کرده اند. بعد از ۳ ساعت، پدر و مادر سازنده ام نگران شدند. لباسشان را پوشیدند و از خانه بیرون رفتند. بعد از چند ساعت به خانه آمدند. اندوهگین بودند. چرا بدون پسربچه برگشته بودند؟ وقتی شروع به صحبت کردند، فهمیدم که پسربچه مرده بود. بر اثر تصادف با خودرو درگذشت. راننده متواری شده بود.
  فردای آن روز، در زمان تشییع پیکر مرا به یاد پسربچه در جوی آب رها کردند. برای اولین وارد آب میشدم. از شهر خارج شدم و وارد یک دریاچه شدم. آفتاب غروب کرده بود. ماه طلوع کرد و خود را نمایان کرد. دیدم که دارم در آب فرو میروم. اکنون باید من هم به سازنده و دوست قایقم بپیوندم. صدای جیرجیرک های اطراف دریاچه کم کم محو شد. چشمانم را بستم و برای همیشه از این دنیا رفتم.
  وقتی چشمانم را باز کردم، در ساحل زیبایی بودم. آب دریا برق میزد و ساحل بسیار تمیز بود. سازنده ام در حال آمدن به سمت من بود و لبخندی به لب داشت. لبخند رضایت و دوستی!

پایان


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.