بعد از افتادن توی اون چاله زخمی شده بودم. به هر زحمتی شد خودم رو بالا کشیدم، اما صحنهای که دیدم اصلا جالب نبود.
تمام ساختمانها فرو ریخته بودن، تمام درخت ها سوخته بودند و هیچکس....هیچکس باقی نمونده بود، جایی که پدر و مادرم بودن هم حتی یه قطره خون نبود.
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، گریه کردم و فریاد زدم، همش میگفتم:"چرااااا؟ چرا باید این اتفاقات بیوفته؟؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟؟ نابودتون میکنم، میکشمتون، هر کسی که توی اون دروازه هست رو نابود میکنم."
بعد از این جملات به داخل خرابهی شهر رفتم، امیدوار بودم توی این خرابه ها چیزی برای خوردن باشه.
تصمیمم رو گرفته بودم میخواستم،
هر چیز و چر کسی که توی اون دروازه هست رو نابود کنم، اما با قدرتی که داشتم حتی نزدیک شدن به دروازه برام خطرناک بود، پس باید قدرتی باورکردنی به دست میآوردم.
چیزی برای خوردن پیدا کردم، یه تیکه نون.
یه هلیکوپتر داشت فرود میآمد پس بدون تردید دویدم و به سمتش رفتم، اونا نظامی بودن.
اونا منو به پایگاهشون بردن. پایگاه چند تا بخش داشت، دو مکان برای فرود هلیکوپتر، روبروی اونها سالن بزرگی برای تمرین و کنار سالن تمرین سالن غذاخوری، اونورتر هم دستشویی و حمام.
چه زن چه مرد داشتن برای این اتفاقات آموزش میدیدن.
یه مرد تقریبا ۳۲ ساله داشت اونا رو آموزش میداد، من هم دوست داشتم بهشون ملحقشم، اما تمرین با اونا به من قدرت کافی نمیداد.
برای همین به سمت درمانگاه کوچکی که داخل پایگاه بود رفتم، اما حرفهای اون مرد منو متعجب کرد.
میگفت:" فکر میکنید برای چی اینجایید؟ برای نجات مردم؟نجات دنیا؟ بله برای تمام اینها و چیزهای بیشتر از این اینجایید، اما من نمیخوام طرز استفاده از کمکهای اولیه یا آموزش کار با تفنگها رو یاد بدم، میخوام قدرتی رو در اختیار یکی از شما بذارم که بشه باهاش کل دنیا و حتی کل جهانِ هستی رو نجات بدید. ولی این مسیر آسون نیست حتی ممکنه کشته بشین یا اعضای بدنتان رو از دست بدید، پس اگه جونتون رو دوست دارید از این گروه برید."
نصف این حرفها رو در حالی که به من خیره شده بود میزد.
این همون فرصتی بود که دنبالش بودم، نمیخواستم بمیرم یا اعضای بدنمو از دست بدم ولی.....ولی میخواستم نذارم بقیه هم مثل من پدر و مادرشون، نه کل زندگیشون رو از دست بدن، پس بی تردید وارد گروه شدم.