تازیانهای بینهایت : قسمت۵: اطلاعات
1
10
2
9
اون پسره رمی پسر خوبی بود و به همه کمکم میکرد، مخصوصا به من.
اما انگاری یه چیزی درونش داشت که آزارش میداد، کاری باید انجامش میداد ولی خودش نمیخواست.
دو ماه از عضو شدن من به گروهِ 'وان پاور' میگذشت، کمکم داشتم به این اوضاع عادت میکردم.
من و رمی هم، با هم جور شده بودیم همه جا با هم بودیم.
با هم غذا میخوردیم، تمرین میکردیم و شوخی میکردیم، اگرچه شوخیهای اون یکم غیرعادی بود ولی بانمک بود.
قرار بود فردا به اولین ماموریتمون اعزام بشیم و اون شب هم آقای هیرو قرار بود سلاحهامون رو بهمون بده. خیلی هیجان داشتیم. آخه هیرو بهمون گفته بود که هر کسی سلاح مخصوص خودشو داره.
نزدیک به غروب بود و من بالای سقف سالن نشته بودم، به اینکه اگه اون قدرت رو بدست آوردم دقیقا باهاش چیکار کنم.
به اینکه به دنیایی که پشت اون دروازهاست برم یا نه.
چند تا سرباز اون پایین داشتن حرفهای محرمانهای میزدن.
از اونجایی که سقف چندان بلند نبود میتونستم حرفهاشون رو بشنوم، میگفتن:" امروز قراره اطلاعات محرمانه رو در اختیارمون بذارن، بعد از دو ماه بالاخره یه پاداش خوب داریم"
باید میفهمیدم، یه فرصت برای فهمیدن ماهیت اون دروازه و چیزهایی که پشت اون وجود داشت. که دقیقا چه چیزی باعث و بانیِ این اتفاقات بود.
ادامه دارد.......
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳