تازیانه‌ای بی‌نهایت : قسمت۷: یه جای دور 

نویسنده: gojono_1jk

بعد از اینکه اون مرد گفت که یه انسان باعث و بانی ای اتفاقاته، فقط میخواستم پیداش کنم و بکشمش، اما یاد اون حرف رمی افتادم که گفت:"هی، هیرا، هدفت از زندگی چیه؟" 
بهش گفتم که اگه براش چندان خوشحال نمیشه چونکه داستان زندگی من جالب نبود، حتی قبل از مُردن پدر مادرم زندگیم چندان خوب نبود، اونا همش با هم دعوا میکردن ولی چند ماه بود که با هم خوب بودن.
گفت:" اشکالی نداره، من هم داستان زندگی خوبی ندارم، خیلی شبیه همیم."
بعد از اینکه کل ماجرا رو فهمید 
گفت:" بیا وقتی تمرینمون تموم شد و یکیمون اون قدرتو بدست آورد بریم یه جای دور و باهم زندگی کنیم. آخه تو تنها کسی هستی که به من اهمیت میده و من فقط با تو احساسِ.....احساسِ خوبی دارم. ببخشید هیچ‌وقت نمیتونم حرف‌های احساسی رو رُک بگم."
خواستم بهش جواب بدم که آقای هیرو بهمون گفت که وقت تمرینه.
یواشکی بهش گفتم که بعدا با هم حرف می‌زنیم.
نمیدونم چرا با این جمله یاد اون خاطره افتادم، بیخیال.
ربات ادامه داد:"هنوز نمیدونیم که اون فرد کیه یا کجاست، اما میدونیم که توی این دنیاست و جزو یکی از سربازان اعزامی هست. شاید هم یکی از ما باشه و همین الان این‌جا باشه. برای همینه که این مراسمو ترتیب دادیم، تمام این حرف‌ها راست بود بجز کلمه‌ی 'شاید' شایدی در کار نیست. ما مطمئنیم که اون اینجاست، پس در این مکان خشک و تر با هم میسوزه.

ادامه دارد......
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.