تازیانهای بینهایت : قسمت۸: نبرد آغاز میشود
0
8
2
9
نميدونستم قرار بود چی بشه پس سریع آماده فرار شدم، میخواستم بجنگم ولی...ولی هنوز دو ماه بود که من تمرین میکردم.
از پشت اون مرد رباتی یه موجود بیرون اومد، چشمان سفید، دهانی پر از دندان های سفید و تیز، سر بزرگ و بال های ترسناک، شاخ و پنجههای خطرناک. یه لحظه نتونستم تکون بخورم ولی بعدش به هدفم فکر کردم و مستقیم به سمت درِ خروج رفتم.
چند نفر دنبالم اومدن اما اون هیولا فقط با یه حرکت بالش بهشون رسید و یکی رو با پنجهاش چنان پرتاب کرد که از شدت ضربه مُرد و اون یکی رو هم با آروارهاش به دو نیم تقسیم کرد، نمیدونم چرا اما متوجه من نشد. من هم از سالن خارج شدم و در حالی که اون هیولا با چشمای سفید و رنگ سیاهش بهم خیره شده بود، دکمهی بسته شدن در رد زدم.
بعدش از داخل سالن صدای جیغ و داد میومد.
همراه اونا من فریاد میکشیدم و گریه میکردم، دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
با گریه و عذابوجدان رفتم بیرون اما صحنهای که دیدم فقط حال منو بدتر و بدتر میکرد.
رمی اونجا بود، با صورتی خونین و زخمی عمیق بر روی سینهاش.
ادامه دارد....
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳