تازیانه‌ای بی‌نهایت : قسمت۹: استاد

نویسنده: gojono_1jk

هیرو:" هی هیرا هدفت از گرفتن این قدرت چیه؟" 
مثل همیشه بهش گفتم انتقام، ولی دوباره گفت:" هیچوقت نمیتونی از راه آسون انتقام بگیری. میدونی که؟"
فکر می‌کرد که اون پدرمه و من دخترشم، البته گمون کنم. تا حالا تو زندگیم یه بار نصیحت شده بودم.
اونم مادرم. 
رمی اونجا وایستاده بود، با صورتی خونین و زخمی عمیق بر روی سینه‌اش.
توی محوطه‌ی پایگاه جنگ به راه افتاده بود. 
آقای هیرو با یه مرد هیکلی شاخ به شاخ شده بود و زخمی شده بود.
رمی هم‌ داشت از هوش میرفت، رفتم و گرفتمش اما...اما نفس نمی‌کشید، میخواستم گریه کنم اما، دیگه نمیتونستم. اشکی برام نمونده بود. سیزده نفر از پانزده نفرِ گروهمون روی زمین بود. 
اونا ..... اونا زنده نبودن.
اون مرد هیکلی با یک مشت هیرو رو پرتاب کرد و برخوردش به دیوار، دیوار رو شکوند.
اون مرد داشت به سمت من و رمی میومد.
رمی رو روی زمین گذاشتم و رفتم بهش حمله کنم، اما مثل آب خوردن من رو هم پرت کرد. داشت به سمت رمی میرفت.
داشتم از هوش میرفتم که هیرو رو دیدم، لبخندی زد.
منو یاد پدرم انداخت. در یک‌چشم بهم زدن با سرعتی باورنکردنی شمشیر کاتانا‌یش رو در آورد و مثل یک ستاره دنباله دار اون مرد رو به آسمون برد.
من و اون مرد از تعجب خشکمون زد. هیرو با شمشیرش که انگار تیغه‌اش آتیش گرفته بود، یه زخم عمیق روی سینه‌اش زد.
درست عین رمی.
اون مرد روی زمین افتاد و مُرد.
هیرو هم‌ با سرعتی زیاد روی زمین اومد و باد شدیدی به وجود آورد.
درست بود، اون قدرت درونِ هیرو بود.

ادامه دارد....

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.