شمشیر سیاه : کابوس ها
0
13
0
1
یونس خودش را در تاریکی اتاقش به دست افکارش سپرده بود. همانطور که سوار بر کشتی روی دریای متلاطم افکارش کشتی رانی میکرد؛ ساعدش را میمالید.
هر چه سعی کرد نتوانست کشتی را در دریای طوفانی ذهنش هدایت کند و در آخر باز هم به جزیره رسید. جزیرهای از جنس خاطره. خاطره ایی که علاقهای به یاد آوردنش یا بهش فکر کردن نداشت. خاطرهی کابوسها. شش شب پشت سر هم شش کابوس شبیه هم
در حالی که روی صندلی پشت میزش نشسته بود دستاش را عمود زیر چونه اش گذاشت. به خاطر قد بلندش و هیکل چهارشانه اش از پشت به کوه میماند. کوهی که میلرزید. آدمی شجاع نبود، اما میدانست که الان دارد ترس واقعی را مزه مزه میکند.
چشمانش جمع شده بود و عرقی سرد بر پیشانیش نشسته بود داشت به یاد میآورد؛ داشت به آن فکر میکرد.
همش از شب شنبه شروع شد مثل همیشه بعد از دیدن یه فیلم علمی_تخیلی و اکشن با بهترین دوستش آرتین به خانه برگشت. آنقدر خسته بود که نه غذایی خورد نه چایی. سریع به تخت خواب نامرتبش رفت. همینکه چشمانش را بست؛ خود را در تالار بزرگی یافت. پشتش در بزرگ چوبی کنده کاری شده ایی قرار داشته و روبه رویش تالاری با ستونهای مرمری بزرگ. اما یونس نه حواسش به در کنده کاری شده بود و نه به ستون های مرمری بزرگ. حتی به سرمای کف سنگی زیر پایش هم اهمیتی نمیداد. بلکه چشمانش را به سکوی آخر تالار دوخته بود. سکویی که تا سینه اش بود و دو پنجره بزرگ اما دراز در دو طرفش قرار داشت. پنجره هایی که با تخته های چوب بسته شده بودند اما باز هم باد راه خودش را به داخل پیدا کرده بود.
اما چیزی که حواس یونس را پرت کرده بود نه سکو سنگی بود و نه پنجره ها، بلکه ان چیزی بود که بر روی سکو بود. شمشیری سیاه که از خود نیرویی عجیب ساطع میکرد انگار فریاد میزد و یونس را فرامیخواند. دور شمشیر هفت شمع بزرگ و رنگی بود که گریه میکردن و میسوختن. دور سکو هفت اتش در هفت آتشدان میسوختند. آتشدان های بلوری که هر کدام به یک رنگ بود: آبی، سرخ، سپید، قهوه ایی، سبز، زرد و بنفش
نهایتا سرمای غم انگیز کف سنگی زمین, یونس را به خودش اورد. تازه متوجه پاهای بی کفش و لباس هایش شد. لباس هایی که موقع خواب در تن داشت.
اما در ان زمان انگار توانایی فکر کردن به این موضوع را نداشت. شمشیر فرا میخواندش. صدای شمشیر را با گوشش نمیشنید؛ انگار کلمات شمشیر سیاه بر قلبش فرود می امدند.
« به سمت بیا ارباب»
قدم از قدم برداشت. دیگر نه به سرما کف زمین اهمیت میداد نه به لباس های تنش.
با هر قدم بیشتر میترسید. با هر قدم شمشیر سیاه بلندتر فریاد میزد. با هر قدم قدرت بیشتری میخواست. با هر قدم حریص تر میشد.
بعد از چندین قدم که انگار سالها طول کشیده بود به آتشدان ها رسید. حالا که نزدیک شده بود میتونست ببین که در وسط ان بلور هایی که هر کدام به یک رنگ بودند. ماده هایی قهوه ایی رنگ بود که انگار از لوله شفاف و کوچکی به سمت بالا میرفتند و به آتش جان میدادند.
اتش های میرقصیدند و رداهای سیاهشان را به دست باد میسپردن.
یونس از میان اتشدان ها گذشت. فقط چند قدم به شمشیر سیاه مانده بود. اما حسی عجیب داشت. حس ترسی که طمع قدرت داشت. به جلوی شمع ها رسید. شمع هایی که هر کدام به یک رنگی بود و درست روبهرو ی اتشدان به رنگ خودشان بودند.
اما چشمانش چیزی جز شمشیر نمیدیدند و دستانش چیزی جز شمشیر نمیخواستند. به آرامی دستش را به سوی شمشیر دراز کرد. دستش، لرزان از روی شعله شمع ابی رد شد. اما متوجه اش نشد. شاید ندای شمشیر بیش از اندازه بلند بود. انگشتانش نزدیک دسته شمشیر بود که ناگهان پر توی نوری از لا به لای پنجره سمت راست بر روی دسته شمشیر تابید. ندای شمشیر قطع شد. برای لحظه ای یونس سرش را چرخاند و خورشید را دید که طلوع کرده بود اما چیزی سیاه و تکه تکه جلوی خورشید را گرفته بود. حالا که خبری از ندای شمشیر نبود درد سوختن در بدن یونس چرخید و ناگهان بیدار شد.
بالشت خیس از عرق بود. قفسه سینه اش ساعت مانند بالا پایین میشد. روی تخت نشسته بود. با دستانش صورتش را پوشوند. انگار نمیخواست انچایزی را که دیده باور کند. دستانش را اروم پایین اورد. قطره های عرق بر دستانش فرود می امدند. صدای قلبش را میشنید. ناگهان ردی از نور بر شانه اش دید. بلند شد، دستان لرزانش را آرام به سوی پرده زردرنگ اتاقش برد و آرام کنار زد. خورشید داشت طلوع میکرد. در همان لحظه بود که دیدش. نقطه ای قرمز بر روی ساعدش دید...
«این اولین داستان من هست که توی این سایت آپلود کردم. نظراتتون هرچی که باشه برای من ارزش داره :) »
خود را بنویسید
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳