زمان رهایی : فصل یک : بام شماره یک

نویسنده: Navazande



ماشین ایستاد مردی خمیده با موهایی خاکستری و عینکی گرد چشمانی درد زده و ریشی نسبتا بلند از آن پیاده شد و سمت جمعیت درحال همهمه رفت، آن ها را کنار زد به بالا نگاهی کرد مانند دیگر افراد در آنجا و به راهش ادامه داد سمت در رفت پلیسی آنجا بود کارتش را نشان داد و وارد ساختمان شد از آسانسور استفاده کرد و به بام رسید در باز بود گروهی از افراد متشکل از پلیس و خبرنگار و آتش نشان و اورژانس آنجا بودند،
مرد کارتش را نشان داد و وارد جلو رفت ،پسری نوجوان حدود بیست ساله بر روی بام ایستاده بوده و به پایین نگاه میکرد ، مرد نزدیک تر شد به پانزده قدمی اش رسیده بود میدید که چگونه دستان پسرک میلرزد نفس کشیدنش را نگاه کرد که تند است نگاهش راخواند ترسیده ولی ارام،  اولین بارش نبود که چنین موردی را میدید ، در نگاه کردن به جزئیات غرق شده بود و آرام آرام به پیش میرفت پسرک برگشت و او را دید و آرام گفت :
هییییی ، کجا سرت انداختی میای نمیبینی میخام بپرم،

لبخند زد
مرد ایستاد خشکش زد تا حالا چنين چیزی رو نشنیده بود اما سریع پاسخ داد:
چی (با حالت تعجب) میخای بپری (خندید و ادامه داد )   فکر کردی به همین سادگیه .

دهنش را کج کرد و ادایش را در اورد : میخام بپرم میخام بپرم .
پسر سرتاپایش را نگاه کرد و بعد به چشمانش زل زد  و ادامه داد :
چی میخای ؟ها 
مرد پاسخ داد:  اومدم ببینم چی تو کلت میگذره شاید تونستم کمکت کنم ،
_کمک کنی منو؟؟واس چی میخای این کار رو کنی ؟ 
+اممم،چون خودم اونجا بودم 
_اینجا ؟اینجا چیکار میکردی ؟
مرد سرش را خاراند
+نه دقیقا اونجا، منظورم حسیه که الان داری فکر میکنی همه چی تموم میشه 
_مگه نمیشه ؟
+میشه اما به چه قیمتی ؟ اصن به این که چرا اونجایی فکر کردی ؟ یه نگاه به خودت بنداز 
_وایسا وایستا گاز نده باهم بریم، همین جوری میبری و میدوزی ، تو اصن میدونی من کیم چی کشیدم ؟اصن میدونی واس چی اینجام؟ 
مرد عینکش را بر داشت تمیز کرد 
_هی با توام چیکار میکنی
مرد عینکش را دوباره سر جایش گذاشت  خمیازه ای کشید به یاعتش نگاهی کرد و گفت: تو چرا بهم نمیگی ها ؟؟ وقت هممون رو هدر ندی ؟؟
پسرک خشکش زد انتظار این یکی را نداشت کمی مکث کرد و شروع به گفتن جملات بی ربط و مضکی  با صدای بلندی کرد .
مرد  گفت :باشه باشه چرا نمیای پاینین حرف بزنیم ها اینجا هم هوا خوبه ، اونارو میبینی  اونجا (با دست به گوشه سمت راست عقبشان اشاره کرد)  و اونایی که اون پایین هستن تا الان قطعا خبرت رو پخش کردن پس بهتره بیای اینجا پیش من زودباش اونجا خطرناک. 
پسر خشکش زد نگاهی به آن گوشه کرد و سپس به زیر پاهایش  بعد پرسید: چدی الان سر خط خبرم؟؟؟
+اره هستی 
_پس بهشون بگو برن اگه میخای بیام پایین
+جدی میخای بیای؟
_آره ، البته نه بخاطر این که دیگه رفتم سر خط حبر ها نه بخاطر اینکه پشیمون شدم.
+باشه باشه هرجور راحتی .
کمی عقب رفت افراد ان سمت را به بیرون فرستاد پسرک ارام پایین آمد و به جلو حرکت کرد مرد در گوش مامور زمزمه کرد:  بگیرینش این از اون ولگرداس که میخاست با این کار معروف بشه ببرینش چند روز اب خنک بخوره خوب میشه؛ و به راهش ادامه داد.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.