زمان رهایی : فصل دوم : پایان راه

نویسنده: Navazande

مرد در پشت میزش به صندلی تکیه داده بود و به این فکر میکرد که چه دو هفته خلوتی را داشت،خوشحال بود از اینکه افراد کم تری احمق شده اند ، با اینکه این بدان معنی بود که حقوق کمتری خواهد گرفت؛ در باز شد مردی وارد شد و گفت:
یه مورد جدی داریم خیابان پروس .
مرد پا شد و به دنبالش رفت. 

(  ساختمان شماره ۷ خیابان پروس     )

وقتی به بام رسیدند پسری نوجوان دورو بر ۲۰ سال ایستاده بود با خود فکر کرد اینهم برای جلب توجه این کار میکند بخصوص که دستانش را باز کرده و ایستاده،شخصی که از ماموران اتش نشانی بود با او حرف میزد اما پسر توجه ای به اون نشون نمیداد.
مرد جلو رفت جای مامور آتش نشانی رو گرفت، مامور در گوشش به آرامی گفت اون جدیه.مرد سری تکان داد  و شروع به حرف زدن کرد:
_هی پسر اونجا چیکار میکنی ها؟
پسر برگشت یه نگاه کلی به سرتا پایش انداخت در هفته گذشته حسابی زیر نظرش گرفته بود چون میدانست اگر کسی باشد بتواند جلویش را بگیرد اوست، جوری وانمود کرد که انگار هیچی ازش نمیداند و شروع کرد:
+تو دیگه کی ای ؟   چی میخای ؟
_من میخام نجاتت بدم هنوز جوونی چیزی نمیدونی داری زود تصمیم میگری.
پسر لبحندی زد :تو مگه میدونی چرا اینجام ؟ چیشده که همچین تصمیمی رو گرفتم؟
به چشمان مرد زل زد ، مرد حس کرد درونش خالی شده است و به پوچی رسیده اولین بارش بود در طی تمامی این سالها که  چنین حسی را حس میکرد.
_اکه واقعا جدی چرا وایستادی تا بیایم؟ چرا درجا تمومش نکردی؟
+میخواستم حرف بزنم با یکی غیر از خودم ،ببینم اون نظرش چیه؟ برای اولین بار بعد سال ها،،،،،،مکث کرد،،،،،،،،  شاید بتونم نظر چندتاشون رو عوض کنم. (لبخند زد)
مرد دستی به ریشش کشید و  چند قدمی جلوتر رفت ،جواب داد :
_چرا میخای چنین کاری کنی ؟  واسه کسایی که بهت اهمیت میدن چی؟  به اونا فکر کردی که اونا چه حسی پیدا میکنن؟
+بیا جلوتر بیا.
مرد خشکش زد.
_واقعا بیام جلوتر ؟
+آره ولی یه شرط داره اونم اینکه قرار نیست بپری روم  و سعی کنی نجاتم بدی .
مرد سری تکان داد و جلو تر رفت به ۳ قدمی پسر رسیده بود وایستاد.
_خوب تا حالا بهش فکر کردی ؟
+اره خیلی زیاد ولی جواب سادست فکر میکردم خودت بفهمی!
_چیو؟
+اینکه همه میمیرن و همه با هاش کنار میان.
_و اگه نتونن چی ؟عزیزانت چی ؟
+فراموش میکنن همه همینن روز اول همه یادشونِ و درباره ات حرف میزنن ،هفته اول فقط کسایی که بهتر میشناسنت، ماه اول کسایی که باهات دوست اند ،بعد دوماه همه همون ادم قبلی ان، خیلی خوش شانس باشی شاید بعد یه سال چند نفری باشن که بهت فکر کنند.
با دست به مرد اشاره میکند.
+بیا بیا کنارم وایستا.
مرد به عقب نگاهی میندازد آن ها مخالفتشان را با تکان دادن سر اعلام کردند ولی مرد جلو رفت پایش را بالا برد  و کنار پسر ایستاد  ، جمعیت زیادی زیر پاهایش نبودند  ماموران اتش نشانی تشک بزرگی را فراهم کرده بودند تا اگر اتفاقی افتاد شاید کمک کننده باشد.
_این چیزا که میگی فقط احتمالات، بهت قول میدم هرچی که واست اتفاق افتاده خوب میشه زمان درمانش میکنه .
پسر نگاهی بهش انداخت نگاهی که او میداند.
+زمان درمان نمیکنه‌عادت میده،زمان کمکى به فراموش کردن نمى‌کند، اما کمک مى‌کند عادت کنیم. درست مثل چشمانى که به تاریکى عادت می‌کنند، مثل تو درد از دست دادن فرزندانت درمون نشده عادت شده.
مرد خشکش زد انتظار این یک مورد را نداشت افراد کمی بودند که از گذشتش با خبر بودند، وقتی ده سال پیش به این شهر امد هیچکس را نمیشناخت.
+من میدونم تعجب نکن تحقیق کردم دربارت.
_این فقط ثابت کرد که میشه زنده موند ، اصلا چرا میخای زندگی رو از خودت بگیری ؟ چرا  با این همه سیاهی به دنیا نگاه میکنی؟چرا حق شاد بودن رو از خودت میگیری ؟تو حتما کسانی رو داری که دلت واسشون تنگ بشه.
+شادی ؟شوخی میکنی؟ انسان با غم زاده شده و با غم هم از دنیا میریم من  با شادی بهش خیانت نمیکنم اینکه تو تصمیم گرفتی از دردهات لذت ببری تقصیر من نیست دستش را دراز میکنند .
مرد چیزی برای گفتن ندارد هنوز نیاز به زمان داشت برای گشتن به دنبال کلمات درست دستش را دراز کرد دست داد.
+ تو راهم به اینجا گفتم اگه فقط دو نفر رو بیینم که همو بغل میکنند منصرف میشم حدس بزن چیشد ؟حدس ساده ای هیچکس بغل نکرد، فکر کنم روز بد شانس ام بوده.
پسر خندید دستانشان را جدا کرد و به سمت جایی که تشک نبود دویید و پرید. 

پایان
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.