بسم الله الرحمن الرحیم
زهرا شاه ابادی
مقدمه :داستان دختری که با خانواده اش به خانه متروکه ای میروند که روح واجنه در ان زندگی میکنند و ان دختر
برای خلاص شدن از انها باید طلسم ان خانه را بشکنند که در این راه خطرناک به یک...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ژانر: ترسناک -معمایی
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
داشتم موهامو میبافتم که یک سایه سیاه از پشت پنجره رد شد، خواستم برم جلوتر که با صدای مامانم ترسم بیشتر شد
مامان:_ اِلین دخترم بیا شام حاضره
اِلین +: باشه مامان اومدم
بیخیال شدم و رفتم شام بخورم ، بعد از اینکه شام را خوردیم منو مامان سفر را جمع کردیم من خواستم ظرف هارو بشورم که مامانم گفت خودم میشورم تو برو به کارهات برس چون ما تازه به خانه جدید اومده بودیم کاملا وسایل اتاقمونچیده بودم.
خلاصه منم از خدا خواسته مامان رو بوسیدم و رفتم در اتاقم سرگرم چیدن وسایلم بودم که یهو یک چیزی محکم
خورد به پنجره اتاق ، مامان با صدای جیغ من با عجله اومد بالا و در را باز کرد
مامان:_چی شده اِلین
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اِلین: +مامان یه چیزی خورد به پنجره اتاق
مامان :_ بزار نگاه کنم .......اینجا که چیزی نیست، حتما خیالاتی شدی
.اِلین :+ مامان من مطمئنم یه چیز خورد به پنجره، تازه قبل از اینکه بیام شام بخورم یه سایه سیاه از پشت پنجره رد شد
مامان :_خوب حتما بچه هایی که داخل کوچه بازی میکنن چیزی پرت کردن همین که این حرف رو شنیدم نفس راحتی کشیدم ولی اخه این وقت شب بچه ها داخل کوچه چکار میکنن
بیخیال شدم و به کارم ادامه دادم حدود ساعت یک و نیم شب بود که رفتم پایین مسواک بزنم و بیام بالا بخوابم بعد از اینکه مسواک زدم رفتم بالا که یهو یه صدای
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
عجیب غریب از انباری که بغل دست اتاق من بود اومد که توجه منو به خودش جلب کرد
کنجکاو شدم که در انباری رو باز کنم و داخلشو نگاه کنم ولی انقدر ترسیده بودم که پشیمون شدم و رفتم داخل اتاق ، روی تخت دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم و به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کردم که یهو سایه یک ادم افتاد روی سقف فکر کردم مامان یا بابا هستن برای همین صداشون زدم ولی اصلا جواب ندادن بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ، وقتی دیدم که مامان و بابا خواب هستن ترسیدم و به این فکر میکردم که اون سایه چه کسی بود که افتاده بود روی سقف!!
دوباره برگشتم داخل اتاق و در رو بستم و چراغ خوابم را از داخل کارتون بیرون اوردم و دوشاخشو به پریز برق
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
زدم و روشنش کردم ، دوباره دراز کشیدم هر کاری میکردم خوابم نمیبرد .
حدود ساعت ۴صبح بود
که یه صدای جیغ از انباری اومد !!!!!! من از شدت ترس داشتم به خودم میلرزیدم یهو به ذهنم رسید که یک اهنگ گوش کنم هنذفرییم را از داخل کشو میز برداشتم و به گوشی وصل کردم و گذاشتم داخل گوشم که چشمام کم کم گرم شد وقتی چشمامو باز کردم دیدم صبحه و هنوز اهنگ
تو گوشم داشت پلی میشد و گوشیمم ۴درصد داشت شارژرمو از کشو میز برداشتم و زدم به پریز برق بعد گوشیمو بهش وصل کردم بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم رفتم داخل اشپزخانه که سفره صبحانه چیده شده بود یکم که نگاه کردم یک کاغذ کنار سفره گذاشته شده بود خم شدم وکاغذ رو برداشتم بعد بازش کردم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
(اِلین من و بابات رفتیم سر کار تو هم صبحانت را بخور
و مراقب خودت باش از طرف مامان)
کاغذ رو گذاشتم روی میز بعد از اینکه صبحانه رو خوردم
و سفر رو جمع کردم رفتم داخل اتاق حوصلم سر رفته بود
برای همین یه کتاب از کتاب خانه ی اتاق برداشتم نشستم
روی تخت و شروع کردم به خواندنش غرق در خواندن
کتاب بودم که باز صدای جیغ و داد در انباری اومد!!! پاک
کتابو فراموش کردم
چراغ قوه رو از کشو میز برداشتم ، از روی تخت بلند
شدم و از اتاق بیرون اومدم به سمت انباری رفتم با استرس
خیلی زیاد در انباری را یواش باز کردم و چراغ قوه رو از
جیبم در اوردم و روشن کردم تارعنکبوت همه جا رو
گرفته بود
به سختی یه کارتون خیلی بزرگ رو لای دَر گذاشتم که در بسته نشه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
داشتم میرفتم که یهو پام خورد به یک وسیله ، خم شدم که
ببینم چی هست که یه چیز سیاهی از جلو چشمام رد شد
خواستم که برگردم یهو وقتی چشمم به در خورد خشکم زد!!!!!!!!
مگه میشه من یک کارتون جلو دَر گذاشته بودم ولی الان
دَر کاملا بسته شده بود.
دلم میخواست همون جا گریه کنم ولی گریه کردن که فایده
ای نداشت باید یه کاری میکردم که از این انباری خلاص
بشم و بیام بیرون ،هر چی به دستگیره در زور اوردم در
باز نشد.
مشغول باز کردن در بودم که یهو یه صدایی از پشت سرم
اومد ، اون صدا هی داشت به من نزدیک تر میشد
برگشتم و چشمم به یک پیرزن با چشمای سفید و موهای
وز وزی قرمز افتاد که یک چاقو خونی دستش بود از
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
شدت ترس گریه ام گرفت و خدا خدا میکردم که در باز
بشه و من از اینجا خلاص شم کسی هم خانه نبود که ازش
کمک بخوام، اون پیرزن چند قدم ازم فاصله داشت که
در باز شد و از انباری بیرون اومدم ، در رو محکم بستم
دوییدم سمت اتاقم و رفتم داخل اتاق در رو قفل کردم و
پتو رو بغل کردم به دیوار خیره شدم همین طور قیافه ان
پیرزن وحشتناک با چاقویی که دستش بود
همین طور داشتم فکر میکردم که باصدای دَر به خودم
امدم دَر اتاق ر. باز کردم دوییدم به سمت حیاط و در
رو باز کردم
......... با دیدن هانا تو پوست خودم نمیگنجیدم
هانا:-سلام اِلین خوبی
اِلین:+ سلام هانا
هانا:-مادرت زنگ زد گفت که تنهایی منم گفتم بیام پیشت
اِلین:+کار خوبی کردی بیا بریم داخل اتاق
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با هانا رفتیم داخل اتاقم و دوباره دَر را قفل کردم
هانا:-اِلین چرا در را قفل میکنی
اِلین:+ هیچی همین طوری
هانا:-نکنه میترسی
اِلین:+نه چرا باید بترسم
هانا:-چیزی شده اِلین
اِلین :+هانا راستش من یه صدا هایی از اون انباری
میشنوم ،صدای خیلی وحشتناک
هانا:-چه صداهایی؟
اِلین:+صدای جیغ و داد
هانا: - واقعا؟؟!!!! پس مامان بزرگم درست میگفت
اِلین: +چیو درست میگفت؟
هانا: -مادر بزرگم میگف که پدر و مادرش بهش گفتند که
موقعه ای که ان ها بچه بودن اقای صالحی و همسرش و
پسر ، دخترش در این خانه زندگی میکردند و خیلی
خوشحال بودند
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
یه روز حدود ساعت دو یا سه نیمه شب صدای جیغ و
داد از خانه ی اقای صالحی می امد برای همین همسایه ها
به پلیس زنگ میزنند و از پلیس ها میخواهند که به ان
محله بیایند وقتی پلیس ها میرسند ان ها خانه را نشانشان
میدهند
پلیس ها میروند دم دَر خانه و در میزنند
ولی کسی دَر را باز نمیکند برای همین قفل در رو میشکنن
و وقتی وارد خانه میشوند یک صحنه وحشت ناکی رو میبینن
ان ها میبینن که همه اعضای خانواده به طور وحشت
ناکی کشته شدن
یکی دو روز بعد از این اتفاق وحشتناک در ان خانه صدای جیغ و داد می امد همسایه ها کم کم ان محله رو ترک می کردن
و هر مشتری که برای این خانه می امد وقتی قضیه این خانه رو میفهمید از خرید خانه پشیمان میشد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
........................................................
هانا : -خوبی اِلین
اِلین : +اره خوبم فقط چرا ان ها مردن
هانا: -نمی دونم .یعنی هیچکس نمیدونه
اِلین: +سوسک!!!!!!!!!!!!!!! هانا سوسک !!!!!!!!!!!!!!
هانا : -کجا رفت ؟؟؟؟؟؟؟؟
اِلین : +رفت زیر فرش
هانا: -اون دمپایی رو بده به من.
اِلین : +میخوای چکار کنی هانا با دمپایی
هانا : - تو دمپایی رو بده بعد فرش رو بزن کنار
………
اِلین:+این موزاییک چرا با بقیه موزاییک ها فرق داره ؟
هانا:-بزار برش دارم …
اِلین :+این جعبه چیه
هانا:-نمیدونم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با تعجب داشتیم به ان جعبه نگاه میکردیم که با صدای در
خانه به خود امدیم از اتاق بیرون امدم و به سمت در رفتم
و در رو باز کردم که با دیدن بابا خوشحال شدم و بغلش کردم
بابا : _سلام اِلین خانم
اِلین : +سلام بابا خسته نباشید
بابا : _مرسی عزیزم
بابا : _کسی خونه هست؟؟؟
اِلین : +بله هانا دوستم اومده پیشم
....
هانا : -سلام عمو
بابا : _سلام عزیزم
هانا : -اِلین من دیگه میرم خونه
اِلین : +باشه مرسی که اومدی
هانا : -خواهش میکنم. خداحافظ
بعد از خداحافظی با هانا ، به سمت اتاقم رفتم خیلی کنجکاو
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بودم که داخل ان جعبه چه چیزی وجود دارد
وقتی به داخل اتاق رسیدم در رو بستم و فرش رو کنار زدم
جعبه رو بیرون اوردم ولی یک قفل نمیگذاشت که جعبه
باز شود مطمئنم که یک چیزه با ارزشی ا داخل جعبه
هست که قفل دارد داشتم فکر میکردم که چکار کنم که قفل
جعبه رو باز کنم که چکش به ذهنم رسید
برای همین به سمت حیاط رفتم و از جعبه ابزار بابا چکش
رو برداشتم و به داخل اتاق برگشتم اما هر کاری میکردم
قفل نمی شکست
بیخیال شدم و به سمت اشپزخانه رفتم ، اب خوردم و
دوباره به اتاق برگشتم که با دیدن تخته ای که روی دیوار
اتاقم بود خشکم زد
روی ان تخته نوشته بود
(اگر میخوایی این قفل رو باز کنی باید به حیاط بروی و زیر سومین درخت سمت چپش رو بکنی )
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
داشتم از ترس میلرزیدم که با خواندن متن حس کنجکاویم
بیشتر شد برای همین به سمت حیاط رفتم و سمت چپ
سومین درخت رو کندم که بعد از کندن یک چاله ی کوچک یک دستمال رو پیدا کردم ان رو از خاک
بیرون اوردم و بازش کردم که با دیدن کلید چشمانم برق
زد ولی اخه چطور ممکن است یعنی کی روی تخت متن
رو نوشته بود بیخیال شدم و به سمت اتاق رفتم و جعبه رو
بیرون اوردم و با کلید قفل رو باز کردم
وقتی در جعبه رو باز کردم یک کتاب رو دیدم که تنها
تفاوتش با کتاب این بود که این جلدش از جنس چوب بود
کتاب رو که باز کردم یه قطعه عکس در صفحه اول کتاب
دیدم ان عکس ،عکس یک مرد خیلی تپل با سیبیل های
وحشتناک بود که یک چاقوی خونی دستش بود که سر یک
❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️
سگ رو بریده بود انقدر وحشتناک بود که اصلا دوست
نداشتم ببینم برای همین کنارش گذاشتم و کتاب رو ورق زدم.
این کتاب مثل یک کتاب داستان بود شروع کردم به خواندن
کتاب خیلی عجیب بود چون خط اول کتاب نوشته شده بود
«*دست نوشته ای از محمدرضا صالحی*»
[من محمدرضا صالحی هستم که در خانه ای قدیمی در شهر شیراز زندگی میکنم
قضیه از ان قرار بود که روزی دختر من ملیسا در حیاط
خانه قدم میزد که یک عکس رو پیدا میکند ان را بر
میدارد، ان عکس همان عکسی است که در اولین صفحه کتاب امده است
بعد از پیدا کردن عکس ان را پیش من اورد و به من نشان
داد و گفت که این عکس را در حیاط خانه پیدا کرده است
من بخاطر اینکه دخترم نترسد گفتم که حتما این عکس مال
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
همسایه بغلی ایست که در حیاط ما افتاده است.
با تحقیق و پرس وجو فهمیدم که این عکس مربوط به این خانه است
یعنی ان مرد صاحب قبلی این خانه بوده است. که بعد از
اینکه از این دنیا رفت خانه به مدت دو سال خالی ماند.
بعد از دو سال من و همسر و فرزندانم به این خانه امدیم و ان را خریدیم .
که من بعد از چند وقت فهمیدم که اقای خطیبی صاحب
قبلی این خانه روح چند نفر را احضار کرده است و
دیگر نتوانسته ان ها را بر گرداند برای همین ان روح ها
در این دنیا مانده اند
اقای خطیبی تحت تأثیر ان روح ها قرار می گیرد و برای
اینکه حالش خوب شود هر چند روز یک بار یک حیوان
را می کشت.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
روح ها اقای خطیبی را صاحب خود و این خانه می
دانستند برای همین بعد از اینکه اقای خطیبی از این دنیا
رفت روح ها به هیچ کس اجازه نمی دادند که به این خانه
بیایند.
ان ها فکر می کردند که این خانه فقط برای صاحب ان هاست.
بعد از چند روز من به انباری رفتم که وسیله ای که نیاز
دارم را بیاورم که چشمم به یک جعبه افتاد جعبه را که
باز کردم یک پازل داخل آن بود که هشت تیکه داشت و
پشتش نوشته شده بود
«برای باطل کردن طلسم این خانه باید هشت تیکه این
پازل را پیدا کنی و بعد ان پازل را روی دیواری که
پشت کمد ، در انباری است بگذاری»
با خواندن این متن متوجه شدم که این خانه طلسم شده
???????????
است و تنها کار تکمین کردن پازل است . ولی نمی
دانستم که باید از کجا شروع کنم.
کمی که دقت کردم یک کاغذ داخل جعبه بود ان را
برداشتم و بازش کردم. داخل آن کاغذ نوشته شده بود که
«تو باید تیکه های پازل را پیدا کنی اولین کاری که باید
بکنی این است که به اتاق بالا بروی زیر تخت یک کیف
است ان را بردار و داخلش را باز کن »
من هم بلافاصله به طبقه ی بالا رفتم و در اتاق را باز
کردم و زیر تخت را نگاه کردم یک کیف را دیدم آن را
برداشتم و بازش کردم داخل آن کیف یک حلقه به همراه
یک کاغذ پیدا کردم
کاغذ را برداشتم و باز کردم داخل کاغذ نوشته شده بود که
«خوب . الان حلقه را پیدا کردی باید بری و داخل
انباری و میزی که کنار دیوار است را کنار بزنی که
???????????
روی دیوار جای خالی حلقه را می بینی تو باید ان حلقه
را سر جایش بگذاری که مرحله بعد برایت باز شود»
حلقه داخل کیف را برداشتم و به انباری رفتم میزی که
در انباری بود را کنار زدم که یهو صدای جیغ و داد
خیلی بلندی امد
بعد از یک دقیقه صدا وایساد و صدای یک زن بلند شد که گفت:
«از اینجا برو . از اینجا برو .. از اینجا برو ...... وگرنه........... »
به صدا اهمیتی ندادم و جای خالی حلقه را دیدم حلقه را
از جیبم بیرون اوردم و به دیوار وصل کردم که بعد از
وصل شدن حلقه یک نور آبی رنگ برق زد و دیوار
شکافته شد و یک جعبه را به بیرون پرت کرد سریع به
طرف جعبه رفتم و در جعبه را باز کردم
???????????
داخل جعبه یک تیکه خنجر، شکسته با یک کاغذ بود ،کاغذ
را برداشتم و بازش کردم داخل کاغذ نوشته شده بود که
«خوب .حالا خنجر، شکسته هم پیدا کردی حالا باید تیکه
ی بعدی خنجر را پیدا کنی.
برای پیدا کردن تیکه دیگر خنجر باید از شکافت دیواری
که باز شده است رد شوی که به یک اتاق می رسی باید
مواظب باشی چون خیلی خطرناک است.
وقتی کاغذ را خواندم اهمیتی ندادم و خنجر داخل جعبه را
برداشتم و از شکافت دیوار رد شدم
باورم نمی شد که این خانه متروکه یک اتاق مخفی هم دارد
وقتی از دیوار رد شدم از تعجب خشکم زد مگر می شد
روی دیوار های ان ، لباس های انسان که تیکه تیکه شده
بود را دیدم
???????????
روی زمین هم پر بود از اسکلت انسان ،به این فکر می
کردم که قبل از من هم انسان های دیگری نیز هم به اینجا
امده اند .
دروغ می گفتم که اگر بگویم نترسیده بودم خیلی وحشتناک
بود.
........................................................
شاید برایتان سوال شده است که
اگر از این موضوع باخبر بودی که روح و ارواح در ان
خانه زندگی می کنند پس چرا ان خانه را ترک نکردی؟
من برای اینکه از این خانه برویم خیلی تلاش کردم ولی
همسر و فرزندانم خیلی این خانه را دوست داشتند حتی یک
روز خواستم که کل قضیه را برایشان تعریف کنم اما می
ترسیدم که روح ها اگر بفهمند که ان ها هم نیز از این
قضیه خبر دارند به ان ها صدمه بزنند و ان ها را از من بگیرند .
❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️
برای همین تصمیم گرفتم که طلسم خانه را باطل کنم .
..............
در ان اتاق صدا ها خیلی وحشت ناکی می امد صداهایی
مثل جیغ و داد صدایی مثل کسی که دارد فریاد میزند و
کمک میخواهد
من شنیده بودم که در خانه هایی که متروکه است اگر کسی
فریاد میزند و کمک میخواهد جن ها هستند که میخواهند ان
شخص را به خود نزدیک کنند برای همین من به دنبال صدا نرفتم
داشتم دنبال جعبه میگشتم که یک انسان با لب ها خونی و
سر کله خونی داشت به من نگاه میکرد .
خواستم فرار کنم که یک استخوان رفت زیر پام و
خوردم زمین پام انقدر درد میکرد که نمیتوانستم از جایم
بلند شوم ان روح هم داشت کم کم به من نزدیک میشد
که یاد همسر و فرزندانم افتادم که اگر من می مردم چه
???????????
بلایی سرشان می امد برای همین بلند شدم و تا جایی که
توانستم دوییدم از درد پایم به خود می پیچیدم اما چه فایده
باید تلاش خود را می کردم
داشتم فرار می کردم که یهو چشمم به یک جعبه چوبی
افتاد جعبه را برداشتم و به سمت شکافت دیوار دوییدم
.باورم نمیشد که شکافت دارد بسته می شود سرعتم را بیشتر کردم.
وقتی به شکافت رسیدم اول جعبه را بیرون انداختم بعد
خودم پریدم بیرون علاوه بر پام، دست و کمرم هم درد
میکرد کمی که به ساعتم دقت کردم
حتی ۱دقیقه هم از رفتن من به ان اتاق نگذشته بود
باورم نمی شد ان اخر مگر میشود همچین چیزی من
مطمئنم که حد اقل نیم ساعت در ان اتاق بودم اما کمتر از ۱دقیقه بود.
کم کم داشتم از این خانه میترسیدم که جعبه را دیدم از
???????????
دیدن جعبه خوشحال شدم و بلند شدم رفتم به
سمت جعبه که ادامه پازل را تکمیل کنم .
بعد از اینکه جعبه را باز کردم تیکه بعدی خنجر با یک کاغذ و یک تیکه شیشه شکسته ای را دیدم از خوشحالی زیاد کاغذ را برداشتم و بازش کردم در کاغذ نوشته شده بود .
«خیلی خوشحالم که تیکه بعدی خنجر را پیدا کردی و
از ان اتاق وحشت ناک بیرون امدی حالا کار بعدی تو این
است که دو تیکه خنجر را به هم وصل کنی که از وصل
شدن ان ها یک نور ابی برق میزند حالا باید با ان خنجر
کامل شده دستت را ببری و یک قطره از خون خود را
روی ان تیکه شیشه شکسته بریزی .»
بعد از اینکه کاغذ را خواندم خنجر را بر داشتم و به هم
وصل کردم ولی هر کاری می کردم نور ابی برق نزد .
???????????
برای همین بیخیال شدم و یک نفس عمیق کشیدم و
خواستم که از کار دست بکشم و بلند شوم و از انباری بیرون بروم که یهو چشمم به دیوار انباری خورد روی دیوار نوشته شده که
« محمد رضا ادامه بده . محمد رضا ادامه بده . محمد رضا ادامه بده . »
تعجب کردم یعنی چه کسی این متن را روی دیوار نوشته
بود کمی که نزدیک تر رفتم یهو متن ادامه پیدا کرد .
« محمد رضا ناامید نشو . محمد رضا ناامید نشو.
محمد رضا ناامید نشو. »
همین که این متن را خواندم یک چراغ امید بخش در دلم
روشن شد .برگشتم و نشستم دوباره تلاش کردم که دو
تیکه خنجر را به هم وصل کنم.
بعد از اینکه دو تیکه را به هم چسباندم کمی فشار دادم
که این بار نور ابی رنگی برق زد کمی که دقت کردم
خنجر انگار که از اول کامل بود اصلا نشکسته بود
???????????
خوب حالا باید یک قطره از خون خود را بریزم روی
شیشه خنجر را بر داشتم و به سرعت روی انگشتم کشیدم
از درد زیاد چشمانم را جمع کرده بودم .
بعد از اینکه چشمانم را باز کردم خون از دستم سرازیر
شد زود تیکه شیشه را برداشتم و زیر انگشتم گرفتم بعد
از اینکه یک قطره از خون انگشتم بر روی شیشه ریخت
یک متن با خونم روی شیشه نوشته شد روی شیشه
نوشته شده بود که
« بعد از اینکه یک قطره از خونت را روی شیشه ریختی
۴تیکه از پازل نیز کامل شد
تو باید ۴ تیکه دیگر از پازل را پیدا کنی که طلسم شکسته شود »
متن پاک شد و دوباره متن جدید نوشته شد
???????????
«خوب الان باید بری سراغ مرحله بعد ، در مرحله بعد
باید به دنبال یک کلید بگردی و ان کلید را باید ببری بالا
ترین طبقه خانه که در انجا یک اتاق وجود دارد که هیچ
کس از بودنش با خبر نیست ،دَرِ ان اتاق ، کوچک است
که با گچ روی ان پوشانده شده است .
تو باید ان گچ را بکنی و با ان کلید در اتاق را باز کنی
برای پیدا کردن کلید باید به داخل اتاقت بروی و کنار
پنجره ای که در اتاقت وجود دارد را بکنی که یک
جعبه کوچک پیدا میکنی جعبه را بردار و بازش کن کلید
در ان جعبه است »
بعد از اینکه متن را خواندم از جایم بلند شدم که بروم
?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?
بیرون از انباری که اینبار صدای یک مرد امد او با
فریاد می گفت :
«از اینجا برو . از اینجا برو .از اینجا برو »
با تعجب به اطرافم نگاه کردم ولی کسی انجا نبود ،
خواستم بیخیال شوم که یهو صدای جیغ امد کمی که دقت
کردم صدای جیغ دخترم ملیسا بود!!!!!
به سرعت از انباری خارج شدم ولی از ملیسا خبری نبود
به طرف اتاق ملیسا رفتم اما دخترم انجا نبود به سرعت
به طرف اتاق پسرم ارمان رفتم اما او هم در اتاقش نبود
همسرم را صدا زدم ولی او هم جواب نداد
به طرف تلفن خانه رفتم چون هر وقت که ان ها بی خبر
از من جایی میروند یک نامه برایم مینویسند و کنار
تلفن خانه میگذارند و من را با خبر میکنند .
???????????
برای همین از پله ها پایین امدم و رفتم به طرف پذیرایی
و رسیدم کنار تلفن یه پاکت نامه را دیدم خوشحال شدم و
پاکت را باز کردم !
«محمد رضا من و ملیسا و ارمان رفتیم بیرون نگران ما نشو »
همین که این متن را خواندم نفس عمیقی کشیدم و خدارا
شکر کردم که به ان ها سالم هستند.
یهو به فکر صدای جیغی که چند دقیقه پیش از اینجا امد
افتادم من مطمئنم بودم که ان صدا، صدای دخترم است اما
ملیسا که خانه نبود
خیلی ترسیده بودم که به فکر کلید افتادم رفتم داخل حیاط و
از گوشه دیوار کلنگ را برداشتم و از پله ها بالا رفتم و
???????????
در اتاق را باز کردم و وارد اتاق شدم به سمت پنجره رفتم
و فرش را کنار زدم و با کلنگ زمین را کندم .کندم .کندم.
که بالاخره یک جعبه چوبی را دیدم زود جعبه را برداشتم
و بازش کردم کلید را دیدم همراه با یک کاغذ دیگر .
اول کاغذ را برداشتم و بازش کردم که در کاغذ نوشته شده بود .
«خوب . کلید هم پیدا کردی خیلی خوشحالم که به این
مرحله از طلسم رسیدی همین طور که گفتم باید بروی بالا
ترین طبقه خانه که درانجا یک طاقچه وجود دارد زیر ان
طاقچه دَری کوچک است که با گچ روی در اتاق پوشانده
شده است باید ان گچ را بکنی . بعد از اینکه وارد اتاق
شدی به طرف مجسمه سنگی که در گوشه اتاق وجود دارد
???????????
میروی روی ان مجسمه سنگی یک دکمه وجود دارد ان
دکمه را پیدا میکنی و فشار میدهی وقتی فشار دادی دهان
مجسمه سنگی باز میشود و یک الماس از ان به بیرون
پرت می شود
فقط مواظب اتاق باش»
کلمه اخر را نفهمیدم و هی با خودم می گفتم یعنی چه که مواظب اتاق باش
مگر در ان اتاق چه چیزی وجود دارد که در این کاغذ نوشته شده است که مواظب اتاق باش
با زحمتی زیاد چاله ی اتاق را با خاک هایی که کنده بودم پر کردم و فرش را پهن کردم از جایم بلند شدم و از اتاقم
???????????
بیرون امدم و از پله ها بالا رفتم
انقدر رفتم که به طبقه ی اخر خانه رسیدم دنبال طاقچه بودم که چشمم به طاقچه افتاد .
به سمت طاقچه رفتم و به زیرش دست زدم اطرافم را نگاه کردم و دنبال کلنگ میگشتم که یادم افتاد در اتاق طبقه پایین کلنگ را جا گذاشتم .
خیلی خسته بودم و توان دوباره رفتن به پایین را نداشتم
ولی خوب مجبور بودم باید میرفتم و این کار نیمه تمام را تمام می کردم .
با سختی خیلی زیاد به پایین امدم و به طرف اتاق رفتم
وقتی وارد اتاق شدم یکی روی تختم نشسته بود و به من خیره شده بود .
???????????
خیلی ترسیده بودم که یهو با صدای خیلی وحشت ناک فریاد زد
«از این خانه برو . از این خانه برو . از این خانه برو.
حرفش را سه بار تکرار کرد من هم با صدای لرزیده گفتم
: چرا باید از این خانه بروم . چیزی نگفت و همین طوری
داشت به من نگاه میکرد .
بعد از چند ثانیه دو باره فریاد زد
«از این خانه برو . از این خانه برو . از این خانه برو . وگرنه می کشمت.
اینبار حرفش را با یک می کشمت تمام کرد . من هم اینبار
با صدای بلندتری گفتم : من نمیتوانم از اینجا بروم چون باید طلسم این خانه را باطل کنم .
بعد از تمام شدن حرفم به طرف کلنگ دوییدم و کلنگ را
برداشتم او هم به سرعت به طرفم آمد من هم انقدر ترسیده
???????????
بودم که برای دفاع از خود با کلنگ یک ضربه محکم به
سرش زدم اما کلنگ از سرش رد شد انگار که من فقط
کلنگ را در هوا چرخواندم داشت به سمت من می امد که
چشمم به کلید در اتاق افتاد که روی میز بود با بیک حرکت
کلید را از روی میز برداشتم و زود از اتاق بیرون امدم و
در را محکم بستم و قفلش کردم .
به سرعت به طرف پله ها رفتم که زنگ خانه به صدا در
آمد از پله ها پایین آمدم و به سمت حیاط رفتم و دَر را باز
کردم با دیدم خانواده ام چشمانم برق زد .
بعد از اینکه به خانه امدیم همسرم گفت که خواهرش تماس
گرفته است و گفته است که شب به منزل ان ها برویم اما
???????????
من همه ی فکر و ذهنم باطل کردن طلسم این خانه بود
ولی تصمیم گرفتم که همراه خانواده ام بروم و مواظب ان ها باشم .
تازه یادم امده بود که ماشین چند روز پیش خراب شده بود و روشن نمیشد برای همین به حیاط رفتم و مشغول درست
کردن ماشین شدم که متوجه شدم که شب شده است.
به سمت حمام رفتم که یک دوش بگیرم . درحال دوش
گرفتن بودم که همسرم صدایم کرد و گفت :عجله کن محمد
رضا دیر شده است من هم به سرعت حمام کردم وقتی امدم
بیرون دیدم که همسر و فرزندانم روی کاناپه نشسته اند
دوباره رفتم داخل حمام که موهایم را شانه کنم وقتی
بیرون امدم دیدم که خانواده ام بدون توجه به من در حال
رفتن به حیاط بودند
???????????
که تلفن خانه به صدا در امد به طرف پذیرایی رفتم و تلفن
را برداشتم .
که صدای همسرم به گوش رسید که میگفت : «من و بچه
ها به خانه خواهرم امدیم بعد از اینکه تو رفتی حمام
خواهرم زنگ زد و از من خواهش کرد که زود تر بروم و
به او کمک کنم برا همین من و بچه ها هم رفتیم تو نگران
ما نشو و خودت بیا »
بعد از اینکه تلفن را سر جایش گذاشتم ترس تمام وجودم را
گرفت پس ان هایی که روی کاناپه نشسته بودند چی!!!!!!.
به سرعت از خانه زدم بیرون و در را کلید کردم و تا انجا
دوییدم فکر میکردم که به دنبال من هستند و میخواند به من
صدمه بزنند.
......................................................
???????????
بعد از خداحافظی یک ماشین گرفتیم و به سمت خانه امدیم
وقتی در خانه را باز کردیم یک بوی خیلی بدی از خانه به
مَشام میرسید
برای همین کل خانه را گشتیم ولی هیچ چیزی پیدا نکردیم
به طرف اتاقم به را افتادم از پله ها بالا رفتم و در اتاق را
باز کردم و به طرف تختم رفتم و رویش دراز کشیدم
به سقف خیره شدم خیلی عجیب بود هنوز ان ادم هایی که
امروز روی کاناپه دیدمشان جلوی چشمانم بودند . پاک ان
بوی بد را فراموش کرده بودم .
چشم هایم داشت کم کم گرم خواب میشد که با صدای جیغ
ملیسا از خواب پریدم و به سرعت از اتاق بیرون زدم و به
طرف اتاق ملیسا دوییدم که وقتی در اتاق را باز کردم دیدم
❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️
که دخترم ملیسا روی تختش خواب است به اطراف
اتاق نگاه کردم ولی چیزی را ندیدم احساس می کردم که
خواب دیدم و من در خواب صدای جیغ ملیسا را شنیدم .
اما با این همه اتفاقاتی که افتاده بود مطمئن بودم که خواب
ندیدم و همش واقعیت بود ان ها می خواهند من را آزار
دهند یا من را بکشند.
به طرف اتاقم رفتم و در اتاق را باز کردم و دوباره روی
تخت دراز کشیدم که یهو فکرم درگیراین شد که چه کسی
کاغذ ها را در ان جعبه گذاشته است و به من کمک میکند
که این طلسم را بشکنم.
در حال فکر کردن به این موضوع بودم که روی دیوار
اتاق نوشته ای را دیدم
❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️
«اگر بخواهی من میتوانم جواب سوالت را بدهم ؛ من
آریا پسر محمد خطیبی هستم همان مردی که ان
روح و ارواح را احضار کرد.
وقتی پدرم ان ها را احضار کرد از این کار پشیمان شد و
سعی میکرد که ان ها را به ان جایی که بودند بفرستت اما
هر چی تلاش کرد نتوانست برا همین من دست به کار شدم
و با خواندن کتاب هایی که مربوط به روح و ارواح است
فهمیدم که وقتی یک روح در یک خانه یا هر مکانی
احضار می شود . ان جا دیگر طلسم شده است
روح ها میتوانند هر کاری که بخواهند انجام دهند پس
مواظب خودت و خانواده ات باش .
بعد از اینکه طلسم خانه شکسته شود همه چیز به روال
❤️??❤️??❤️??❤️?
عادی بر میگردد این را هم بدان که اگر تو بمیری و کار
را نیمه تمام ول کنی روح تو به جای من در این خانه
است و به نفر بعدی که میخواهد طلسم ان خانه را باطل
کند کمک می کند .
ما نمیتوانیم محل دقیق و یا انجام دادن دقیق کار را به تو
بگوییم ما فقط می توانیم راهنمایی کنیم»
بعد از خواندن متن چشمانم باز شد با خودم گفتم یعنی آن
کسی که مرا راهنمایی میکرد پسر اقای خطیبی بود وقتی
به یاد صحبت هایش می افتادم مو به تنم سیخ می شد اوهمیشه در گوشه پایین کاغذ هایی که در ان جعبه ها می
?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?
گذاشت تاکید می کرد که مواظب باش ان ها خطر ناک
هستند ولی من هیچ اهمیتی نمی دادم و بی توجه از انها به
کارم ادامه میدادم ولی الان میفهمم که در مورد چی
صحبت می کرد .
اون شب بعد از اینکه ان متن را خواندم فکرم خیلی درگیر
شد برای همین تا صبح نخوابیدم وقتی به خودم اومدم
فهمیدم که ساعت ۷صبحه برای همین بیخیال شدم و
خوابیدم وقتی چشمانم را باز کردم دیدم که ساعت ۱ظهر
است بلند شدم از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخانه رفتم
یک لیوان خوردم ... بیرون امدم و همسرم را صدا زدم اما جواب نداد.
???????????
به سرعت به سمت اتاقم رفتم که با وارد شدنم به اتاق
چشمم به میز کنار تخت افتاد یک نامه روی میز بود
خوشحال شدم و به سمت میز رفتم نامه را برداشتم و بازش کردم
« امیدوارم که هنوز به فکر باطل کردن طلسم نباشی چون
برایت بد تمام میشود ......»
انقدر قلبم تند تند میزد که خودم داشتم احساس میکردم.
ترسیدم که بلایی سر خانواده ام امده باشد
حدود ۵ دقیقه از خواندن نامه گذشته بود که یهو صدای در
???????????
امد به سرعت به طرف حیاط رفتم که با دیدن همسر و بچه
هایم یک نفس عمیق کشیدم که با سخن همسرم به خودم
امدم
«محمد رضا خوبی رنگت پریده چیزی شده ؟؟؟»
با صدای لرزان جواب داد
«نه چیزی نیست از خواب پریدم »
.........................................................
داشتم به طرف اتاقم میرفتم که به فکرم رسید به داخل
انباری بروم و یک نگاهی به پازل بندازم وقتی به داخل
انباری رفتم چشمم به جعبه پازل افتاد به سمت جعبه رفتم و
بازش کردم که با دیدن پازل چشمانم برق زد، باورم نمی شد !!!!!
???????????
۵ تیکه از پازل کامل شده بود و فقط ۳ تیکه دیگر باقی
مانده بود . از خوشحالی نمیدانستم که چکار کنم که یادم
افتاد هنوز در ان اتاق کوچک را باز نکردم از انباری
بیرون امدم و به سمت اتاقم رفتم و از کشوی میز کلیدی که
از زیر پنجره اتاقم بیرون اورده بودم را برداشتم و از اتاق
بیرون زدم پله ها را بالا رفتم بعد از اینکه به طبقه اخر
خانه رسیدم به طرف طاقچه به راه افتادم با کلنگی که
داخل دستم بود دیوار را کندم.
حدود ۵دقیقه از کندن دیوار گذشته بود که یک در چوبی
را دیدم خاک های اطراف در را کنار دادم که در را کامل
???????????
ببینم. کلید را از جیبم بیرون اوردم در را باز کردم بعد از
باز کردن در ان عبور کردم
وارد اتاق شدم از شدت تعجب چشمانم باز شده بود ان اتاق
خیلی قدیمی بود و حتماً هیچ کس نمیداند که در این خانه
چنین اتاقی وجود دارد همه ی در و دیوار اتاق را تار
عنکبوت پوشانده بود داشتم به اطراف اتاق نگاه می کردم
که یک صدایی از پشت سرم امد خیلی ارام پشت سرم را
نگاه کردم که یک پیرزنی را دیدم با موهای قرمز و
چشمهای سفید که یک شنل مشکی روی سرش بود خواستم
فرار کنم که با دیدن ماشین اسباب بازی پسرم که دستش
???????????
بود سر جام خشکم زد که بعد از چند ثانیه غیب شد و با
فریاد گفت:
«به تو گفتم که از این خانه برو ولی تو گوش نکردی برای
همین باید همین جا زندانی شی »
بعد از شنیدن این حرف به سرعت به طرف در رفتم اما هر کاری کردم در باز نشد انقدر به دستگیره فشار آوردم که خسته شدم و همانجا نشستم چشمهایم را بستم با فکر
کردن به اینکه اگر این طلسم را باطل کنم همه چیز به
روال عادی برمیگردد بلند شدم و به سمت مجسمه سنگی رفتم خوب اطراف مجسمه را نگاه کردم ولی چیزی به اسم دکمه پیدا نکردم داشتم آخرین جای مجسمه یعنی دستش را که نگشته بودم را میگشتم که یک دکمه مستطیل شکلی پیدا کرد.
???????????
انقدرخوشحال بودم که حد و مرز نداشت با خوشحالی زیاد
دکمه را فشار دادم بعد از فشار دادن دکمه خاک زیادی از
مجسمه بلند شد وقتی دهان مجسمه باز شد یک الماس خیلی
زیبا برق زد ان الماس زیبا انقدر زیبا بود که نمیخواستم
دل از نگاه کردن به آن بکنم بعد از چند دقیقه به خودم آمدم
و به آرامی به طرف مجسمه رفتم و الماس را برداشتم
که با برداشتن الماس در اتاق خود به خود باز شد خواستم
که به طرف در بروم که یک کاغذ از مجسمه سنگی به
بیرون پرت شد کاغذ را برداشتم و بازش کردم.
در کاغذ نوشته بود
«خیلی خوشحالم که این مرحله به سرانجام رساندی و
❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?
الماس را پیدا کردی الان باید الماس را برداری و به حیاط
بروی پشت حیاط یک اتاق وجود دارد که باید به داخل
اتاق بروی و آن سه آیینه ای که در آن اتاق وجود دارد را
برداری و بیرون بیاوری فقط این کار را خیلی زود انجام
بده چون اگر خورشید غروب کند همه چیز خراب میشود
بعد از اینکه متن را خواندم بلافاصله به طرف در رفتم از
پلهها پایین آمدم وقتی به پایین رسیدم نفس دیگر برایم نمانده بود
خواستم بروم داخل آشپزخانه و یک لیوان آب بخورم که
به یاد نوشته داخل کاغذ افتادم که نوشته بود اگر خورشید
غروب کند کار از کار میگذرد برای همین پشیمان شدم و به طرف حیاط رفتم
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️
وقتی به در آن اتاقی که گفته بود رسیدم دیدم که در قفل
دارد کمی که به اطرافم نگاه کردم یک آجر را دیدم آجر
را برداشتم و محکم به قفل زدم که بالاخره قفل شکست
وارد اتاق شدم در آن اتاق وسایل زیادی وجود داشت بعد
از گشتن زیاد سه آیینهای که در آن کاغذ نوشته شده بود را
پیدا کردم کنار آیینهها یک کاغذ بود کاغذ را برداشتم و
بازش کردم در کاغذ نوشته شده بود
« بعد از اینکه آیینهها را پیدا کردی آنها را به حیاط ببر بعد سه آیینه را به صورت مثلثی روبه روی هم قرار بده
الماس را وسط آنها بگذار وقتی نور آفتاب به آیینهها بخورد
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
آیینهها برق میزنند و الماس وسط آنها غیب میشود بعد از
غیب شدن الماس روی یکی از آیینهها یک نوشته میبینی
آن نوشته به تو کمک میکند که چه کاری را انجام دهی»
بعد از خواندن متن آیینهها را به سختی به حیاط بردم و
همانطور که گفته بود آیینهها را به صورت مثلث شکل
گذاشتم و الماس را وسط آن ها گذاشتم که کم کم آفتاب به
آیینهها خورد و نور زرد رنگی برق زد آن نور به الماس
خورد و بعد از چند ثانیه الماس غیب شد
بعد از غیب شدن الماس یک نوشته روی یکی از آیینهها
آشکار شد روی آیینه نوشته بود
« برای انجام دادن مرحله بعد باید به اتاقت بروی»
???????????
وقتی متن را خواندم تعجب کردم چون نگفته بود که بعد
از رفتن به اتاق چه کاری باید انجام دهم
برای همین فکر کردم که شاید آنجا یک سرنخی وجود
داشته باشد به طرف خانه رفتم وقتی وارد اتاقم شدم یهو در
اتاق بسته شد و صدای قفل شدن در آمد ترسیدم و به سمت
در دوییدم دستگیره را گرفتم ولی هرچی فشار به دستگیره
آوردم در باز نشد وقتی برگشتم همان پیرزن مو قرمزی که
در اتاق بالا بود را دیدم که فریاد زد
«خانوادت را به خاطر این طلسم قربانی کردی»
با شنیدن این حرف نفسم بند امد ان پیرزن دوباره فریاد زد
«می کشمت.می کشمت. می کشمت.»
بعد از این حرف یک چاقو از زیر شنلش بیرون اورد و
???????????
همین جور داشت به من نزدیک میشد که........]
.................................…………………......
با صدای مامان به خودم اومدم
مامان:_اِلین من دارم میرم سر کار مواظب خودت باش
اِلین:+ باشه مامان
مامان:_ راستی میخوای به هانا زنگ بزنم بیاد پیشت
اِلین:+اره
مامان:_باشه. خداحافظ
بعد از خداحافظی با مامان دوباره کتاب را باز کردم چرا
بقیه حرفشو نگفته بود وقتی سرم را بلند کردم چشمم به
تخته روی دیوار افتاد روی تخته نوشته شده بود
«آنها من و خانوادهام را کشتند و من نتوانستم طلسم را
باطل کنم اما تو میتوانی تو حتماً باید آن طلسم را باطل
???????????
کنی چون تو اولین نفری هستی که این کتاب را خوانده
است و از همه قضایا با خبر است من به تو ایمان د