سلام به تو که این را میخوانی نمیدانم چه زمانی است یا کیستی تنهایی میخوانی یا در گروه شاید در کتابی یا روزنامه، شاید هم خودم بشم که سالها بعد دارم میخوانم (اگر به تناسخ باور داشته باشی) نمیدانم دلیل خواندنت چیست اما تنها چیزی که میدانم این است که من قطعا مرده ام.
امیدوارم چیز هایی که در شرف گفت ان هستم راه هیچگاه درک نکنی.
مدت هاست که در خانه کوچیکی درحال زیستن ام در کم سویی از نور درحال تلاش برای بقا.
مدت هاست که بیرون نرفته ام سرمايه ام در حال اتمام است، نه کسی من را میشناسد و نه من کسی را میشناسم ،مدت هاست که بیرون رفتنم فقط برای خرید کردن خوردو خوراک ضروری است اگر چیزی بخورم در این مدت کلی وزن از دست داده ام.
از ساعت ها شروع شد به روز ها رسید و الان چند ماهی است که در حال جنگم بخصوص در ماه اخر که دیگر تمام توانم را گرفت.
درحال جنگ با افکارم پشت سرهم.
قبل از اینکه همه چیز چنین شدتی بگیرد ظاهر آرومی داشتم اما در ذهنم هرج و مرج شدیدی بود .
قبلا ها قبل خواب یک جمله را پشت هم تکرار میکردم:
خدای من کمک کن این روزها را پشت سر بگذارم.
ایا میفهمی یعنی چه؟ امیدوارم که نه ، جدیدا حتی خواب هم ندارم .
هر روز خسته تر از دیروز، پوچی و تنهایی تمام وجودم را فرا گرفته، افکارم هر روز سنگین تر از روز قبل بگونهای که اگر اگر بخوابم وقتی که بیدار میشوم چنان خستهام و بدنم درد میکند که انگار از صخرهای افتاده ام .
حس خفگی تمام وجودم را فرا گرفته، بارها سعی کردم که با کسی سخن بگویم اما چه کسی؟ کسی هست که واقعا اهمیت دهد ؟ حداقل نه در الان و نه در این زمان.
در این مدت که تنهایی را برگزیدم سعیم را کردم با مطالعه بیشتر کامل تر شوم اما فقط پوچی بیشتر مرا در هم گرفت.
دلم فریاد میخواهد ،آشوب ، میخواهم خالی شوم از غم ،غمی که درونم است ولی چگونه؟
زمانی که هنوز بیرون بودم مردم را میدیدم که چگونه هنوز میجنگند؟ دلیل شان چیست؟چگونه ادامه میدهند؟شاید ان ها چیزی را دارند برای جنگیدن، مگر نه؟ شاید کسی را دارند که چیزی که میخواهند بهشان میگوید شاید یک دوستت دارم ساده شایده هم هیچ نمیفهمند.
من مدتهاست که در سیلاب غم افتاده ام و توان گریز از آن را ندارم. باشد که در این اندوه ویران کننده، آرام بگیرم.
چهارپایه صدایم میکند ، حلقه چنان شال گردنی که منتظر صاحبش است تا گرمش کند از زمستان سرد منتظرم است و میدرخشد.
سیاهی درونم را فرا گرفته، امید درونم مرده است،جنگیدن برایم بجز درد بیشتر چیزی نداشته است.
به مرگ هم نمیشود امید بست
وقتی در تو رسوب میکند تنهایی!
دگر نه بهانه ای برای خوابیدن و نه بهانه ای برای بیدار شدن دارم پس فایده بودنم چیست ؟
شاید با یک جمله ساده نظرم عوض میگشت اما....
میگویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمیگیرد.
امیدوارم پزشکی قانونی علت مرگم را بسته شدن روزنه های امید ذکر کند.
شاید این نامه جان تو را نجات دهد پس من به تو میگویم:
دوستت دارم
پایان