درماندگی.دیگر ادامهی زندگی ممکن نیست.موج های درد همچون ابر های سپیدی که پس از توفان و تندر دیوانه وار در اسمان پخش و پلا میشوند بی رحمانه خودشان را به دلم می کوبند.
گاهی دلم به اندازهی غاری که آدمهایش به جای دیگری کوچ کردهاند میگیرد و تنهایی مثل مورچهای روی دستم راه میرود گاهی دلم گُلی میشود که زنبوری در آن مُرده است...
امشب مانند هرشب به مرگ اندیشیم به این که چه میشود .
میگویند شتریست که جلوی در همه میخوابد اما این چیزی نیست که در پس کشف انم ، وقتی این شتر میخوابد بعدش چه؟پوچی؟یا چیزی به اسم جهان دیگر نیز در ان است؟
وقتی این شتر جلوی در میخوابد بعدش چه؟من را با خود به خارج از شهر میبرد تا در میان درختان و گلها بنشینم و جوی اب را نگاه کنم؟ یا نه بدرون شهر کوره ها میرود تا میان آتششان بسوزم ؟یا شتر مینشید جلوی در و همه چیز به اتمام میرسد همه چیز من میمانم و خانه خالی و پوچ ؟ بی نور در تاریکی مطلق بدون احساس چیزی ؟یا شاید هم مرا با خود میبرد جلوی در دیگری صبر میکند بزرگ شم تا دوباره مرا جای دیگری ببرد در یک چرخه بی پایان؟ تا همیشه درد ها کنارم باشند؟؛
بدی این ماجرا اینست که اگر ماجرای شتر که جلوی خانه مینشیند و زندانیمان میکند در جهان پوچ درست باشد کارهای نکرده مان در این جهان عذاب اور تر خواهد بود،مگر نه؟اما ترسناک ترین جای ماجرا و پارادوکس اصلی اینست که اگر درست نباشد چه؟ اگر کارهایی کردیم که نباید میکردیم؟و به دورن کوره ها رفتیم چه؟.
ایا این همه درد ارزش این ناشناس بودن پس از مرگ را دارد؟.