دزدی ممنوع

دزدی ممنوع : دزدی ممنوع

نویسنده: Azhdar

  در یک سرزمین ناشناخته مثلا مردم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند. مهمترین چیز در این سرزمین این بود که هیچوقت دزدی اتفاق نمی‌افتاد، برای همین یکی از مردمان سرزمین که مردی فقیر با لباس های کُهنه‌ی کِرِم رنگ و کفش هایی پاره بود نزد پادشاه رفت.
  مرد به پادشاه گفت:《ای پادشاه، تو خیلی حیله گر هستی. از زمانی که تو پادشاه سرزمین ما شدی حتی یک دزدی کوچک هم اتفاق نیافتاده است.》پادشاه خنده‌اش گرفت و گفت:《ای مرد، تو خیلی خر هستی. همه‌ی مردم دوست دارند که در جایی که زندگی می‌کنند دزدی اتفاق نیافتد و حالا تو ناراحتی؟!》
  مرد ريشش را خاراند و گفت‌:《من خیلی وقت هست که یاد گرفتم وقتی کسی خیلی خوب است حتما یک نقشه‌ی پلیدی دارد.》پادشاه کمی جدی شد و گفت:《حتما؟》مرد هم جواب داد:《حتما.》
  پادشاه کمی جدی شد و گفت:《دلیل اینکه دزدی در این سرزمین نیست این است که من دزدی نمیکنم و به وزیرانم اجازه‌ی دزدی نمی‌دهم، وزیرانم از حرصشان به زیردستانشان اجازه دزدی نمی‌دهند و این قضیه همینطوری ادامه پیدا میکند تا هیچکس دزدی نکند.》مرد کمی فکر کرد و از قصر پادشاه بیرون رفت و خیلی زود از سرزمین ناشناخته خارج شد تا کسی نفهمد که سکه های طلای سربازان قصر را او دزدیده است.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.