فرشته مرگ مجرم است
قسمت اول:
کلاس درس...
زندگی ما شامل لحظات ناگوار بسیاری است که گاهی فراموش میکنیم که در نهایت قرار است این دنیا را ترک کنیم برای همین است که باید از زندگی کنونی خود نهایت لذت را ببریم و سعی کنیم کمتر درگیر دغدغههای فرعی زندگی شویم و با دیدی وسیعتر و دقیقتر به زندگی بنگریم...
آنا: معلم همینطور درباره لذت بردن از زندگی داشت شر و ور میگفت و اصلا هم بی محلی و خروپف های بچهها رو به دل نمیگرفت و همینجور یک ریز حرف میزد معلوم نبود دوباره کدوم کتاب فلسفی رو خونده اومده باز برا ما داستان گویی میکنه واقعا خسته کننده است
معلم: خب بحث امروز تمومه برای جلسه بعد همگی باید یک انشای زیبا با موضوع «من زندگی میکنم» بنویسید. یادتون نره تمام نکات رو درباره انشا نویسی رعایت کنید.
بچههای کلاس با سر و صدا ترک کردند و آنا کوله پشتی اش را روی دوشش انداخت و بعد از خالی شدن کلاس ، از آنجا خارج شد.
قصر اَنجِلز طبقه ۱۰۰۳:
فرشته فرمانده: ماموریت امروز تو کمی متفاوت تر از ماموریت های دیگهاته نمیدونم چرا این ماموریت به تو داده شده و اصلا تو حوضه کاری تو نیست ولی چارهای جز اطاعت نداری
فرشته فرمانده با لباس بلند سفید و موهای قهوهای بلندش که روی شانههایش افتاده بود و کتاب دستورات الهی را در دست داشت رو به فرشته مرگ سخنرانی میکرد
فرشته مرگ همانطور که از اسمش پیدا بود مسئول راهنمایی انسانها به دنیای بعد از مرگ بود و ظاهری مخوف داشت ، لباس بلند سیاهی که در قسمت های شانه و یقه با استخوانهای ریز کار شده بود و حلقههای قرمز رنگی دور مچ آستینش قرار داشت و موهای بلند سیاهش روی شانه هایش افتاده بود ، دست به سینه جلوی فرشته فرمانده ایستاده بود و داشت به حرف هایش گوش میداد
فرسته فرمانده: اینبار باید از وقوع مرگ کسی جلوگیری کنی و فکر درخواست مرگ رو از سر اون بندازی
فرشته مرگ: دقیقا کاری رو ازم میخوای که وظیفه فرشته حیاته؟ آخه چرا؟
فرشته فرمانده بدون توجه به حرفهای فرشته مرگ ادامه داد: اسمش آناست و ۱۷ سالشه قراره در ایستگاه اتوبوس ساعت ۷:۳۰ عصر توسط یه...
فرشته مرگ: مگه نشنیدی چی گفتت
فرشته فرمانده: فرشته ها حق نافرمانی ندارند!
با فریاد فرشته فرمانده سکوت فضای اتاق نقرهای رنگ که با بازتاب غروب خورشید درخشان شده بود را فرا گرفت.
فرشته مرگ: اطاعت میکنم!
ایستگاه اتوبوس نزدیک مدرسه:
هوا دیگه تاریک شده بود و هنوز اتوبوسی به ایستگاه نیامده بود آنا روی صندلی های ایستگاه نشسته بود و درحال آنالیز اتفاقات اخیر زندگیاش بود ، پدر و مادر او توسط یک تصادف رانندگی کشته شدند و آنا فامیل نزدیکی نداشت که سرپرستی او را قبول کنند اما خوشبختانه پدر و مادر آنا خانهای را به نام او خریده بودند که بعد از سن ۱۸ سالگی زندگی مستقل خود را همراه کمک خانواده آغاز کند. آنها والدین مهربان و دلسوزی برای آنا بودند و همین دلیل باعث میشد فکر آنها حتی یک لحظه از ذهن آنا دور نشود.
آنا: یعنی میتونست بدتر از این هم بشه؟ آخه من که...
ناگهان پیرمرد گدایی که لباسهایش همانند گونی های برنج بود نزدیک آنا آمد و از او درخواست کمک کرد
گدا: خانم جوان لطفاً به من کمک کنید خیلی وقته که چیزی نخوردم
آنا: شرمنده آقا الان فقط پول اتوبوس رو همراهم دارم ، برای رفتن به خونه بهش احتیاج دارم
پیرمرد گدا روی خود را برگرداند و بلافاصله با چرخشی سریع چاقویی را از زیر لباسش درآورد و زیر گلوی آنا گذاشت
آنا: آااققق آقققا ددددارری چچچیی کککا اهههه...
ناگهان پیرمرد به سمت دیواره ایستگاه پرت شد و محکم به دیواره پلاستیکی که چهارچوب فلزی داشت برخورد کرد
آنا سرش چرخاند و با پسری قد بلند که هودی و شلوار راسته مشکی پوشیده بود و چهرهاش از زیر کلاه هودیاش مشخص نبود مواجه شد
پسر: نزدیک بودا!
داستان ادامه دارد...