زمان حال
با دیدن ماشین که داشت با سرعت فوقالعاده به سمتم میومد جیغ بلندی کشیدم که دیگه ماشین خیلی بهم نزدیک شده بود و تقریباً داشت بهم میخورد که کسی پرید جلوی من و ماشین زد بهش اون کسی نبود جز آرشام.
با دیدن آرشام با اون سرووضع خونی خودمو بهش رسوندم و شروع کردم به گریه کردن
ـ مگه مرض داری چرا پریدی جلو ماشینی که قرار بود منو بزنه آرشام تو رو خدا آقای اعتمادی تو رو خدا بیدار شین اگه بلند شین قول میدم بیشتر بهتون احترام بذارم
دیگه چشام داشت میسوخت و خیلی درد میکرد دلم فقط مرگ میخواست
ـ مگه نگفتین نمیدونین چرا ولی از من بدتون میاد و میخواین اذیتم کنین آرشام توروجون هر کی که دوست داری آرشام
که ناگهان چشام سیاهی رفت و نتونستم ادامه حرفمو بزنم.
چشامو با سردرد بدی باز کردم به دور و اطراف نگاه کردم من اینجا چیکار میکردم آرشام آره آرشام بخاطر من پرید جلو ماشین که با دیدن لوله ها و دستگاهایی که بهم وصل بودن باعث شد تعجب کنم چونکه من فقط از حال رفته بودم پس چرا حالم انقد وخیم بود انگار خیلی عذاب وجدان داشتم که ناگهان یاد آرشام افتادم از رو تخت بلند شدم که در باز شد و پرستار وارد شد
ـ آقا دارین چیکار میکنین
ـ میخوام آرشام و ببینم میفهمی چی میگم
ـ آقا فکر کنم این تصادف باعث شده یکم فقط یه کوچولو عقلتونو از دست بدین د آخه مرد حسابی اگه تو آرشام نیستی پس کی آرشامه
ـ چی آرشام منم؟
ـ آره دیگه آقای آرشام اعتمادی
ـ ولی من آرتمیس صبوری هستم
ـ انگار خیلی خانم صبوری رو دوست دارین شنیدم ماشین قرار بود به اون بزنه که شما پریدین جلو
ـ تو از کجا همه ی اینا رو میدونی
ـ خب راستش شما چیزه
ـ د بگو دیگه
ـ شما خیلی خوشتیپ و جذابید برا همین یکم .....
لازم نیست چیزی بگی ـ گرفتم رسماً اومدم دیوونه خونه فرق بین آقا و خانم و تشخیص نمیدن
ـ بله؟
ـ میخوام برم اینارو یکاریشون بکن
ـ ولی من نمیتونم همچنین کاری کنم
ـ اگه بکنی شمارمو بهت میدم
ـ واقعا
نیشش تا بناگوش باز شد و صورتش از خجالت قرمز
ـ آره
که ناگهان نیششو بست و اخم غلیظی کرد
ـ نه نمیتونم
یکم با خودم فکر کردم اگه پسر بودم الان چه پیشنهادی میدادم که ناگهان نیشم باز شد و با خودم گفتم آرررررررررره همینه
ـ یه شام هم مهمونت میکنم
رنگ صورتش هی سرخ و سفید میشد و با عشوه حرف میزد که مثلاً منو تحریک کنه حالا خوبه دیوونه بود
ـ باشه
ـ زود باش
پرستار همه کارارو کرد و من از اتاق زدم بیرون که با دیدن یه مرد که اومدو جلوم ایستاد سر جام میخ کوب شدم
ـ سلام داداش
ـچی داداش
ـ آرشام خوبی
ـ چی آرشام کیه
چشمام از این گشاد تر نمیشد
ـ آرشام خوبی ببینم حافظه تو از دست دادی
ـببین نمیدونم تو کی هستی و چی میگی ولی من آرتمیسم
ـ آرشام چرا خودتو اون دختره جا میزنی بازم خیالم راحت شد چون فهمیدم حافظه تو از دست ندادی
ـ چی میگی
ـ حالا نمیفهمم چرا خودتو اون دختری که تا چند روز پیش بهش میگفتی اون یه دختر هرزه بدردنخور و بی خاصیت و عوضی و احمق و خر چشم سفیده جا میزنی
چی واقعا آرشام نظرش راجبم این بود نه بابا اینا دیوونه بودن همشون باید بهش میفهموندن که من آرتمیسم
ـ ببین خوشگله چشاتو خوب باز کن ببین اولاً من دخترم دوما من آرشام نیستم .
که با شنیدن صدای یکی که داشت یکی رو به اسم سام صدا میزد سرمو به سمت صدا برگردوندم و با دیدن خودم چشام از این گشاد تر نمیشد با دهن بازی که هر لحظه می ترسیدم یه مگس بپره توش به خودم خیره شدم انگار اونم عین من تعجب کرد چون حالش دست کمی از من نداشت آروم سمتش قدم برداشتم و
ـ ببینم تو کی هستی چرا انقد شبیه منی
ـ این سوالیه که من باید من ازت بپرسم
ـ چی میگی
ـ نمیدونم والا
ـ من آرتمیسم
ـ چی اسمت دخترونه ست و چرا انقد شبیه منی منم یه دختر چش سفید میشناسم که اسمش ارتمیسه
ـ تو کی هستی
ـ من آرشام اعتمادی ام
ـ بله
ـآرشام
ـولی ......
دستشو کشیدم و وارد اتاقی که داخل بیمارستان توش خوابیده بودم شدم و جلو آینه ای که توی اتاق بود ایستادم که با دیدن خودم قلبم ریخت و روی زمین افتادم اون دختره هم دست کمی از من نداشت و برای افتادن منو همراهی کردو هر دو روی زمین افتادیم زانوم حسابی درد گرفته بود ولی این درد خیلی کمتر از درد قلبم بود با بهت به اون دختره خیره شدم وداد زدم
ـ آرشام
ـآرتمیس
ـ تو تو چطوری
ـ خودمم نمیدونم بگو ببینم چیکار کردی که من تو شدم و تو من
هر دوتامون به سمت اون پسری که فهمیده بودم اسمش سامه نگاه کردیم
سام با دهن باز به هردوتامون نگاه میکرد
و نمیتونست حرفی بزنه که ناگهان یه مگس پرید تو دهنش و شروع به س
لفه کردن کرد
نمیدونم چیشد که یهو چشام سیاهی رفت و به قصد مرگ روی زمین چپ شدم
دانای کل افتادن افتادن آرتمیس در بدن آرشام همراه شد با افتادن آرشام در بدن آرتمیس روی زمین این اتفاق برای هردو نه همه غیر قابل باور بود آخه چطور امکان داشت که روح های اونا با هم عوض شن سام که داشت سلفه میکرد با دیدن غش کردن هر دو شون دوباره تعجب کرد این اتفاق برای اونم خیلی زیاد بود و بعد از فهمیدن این اتفاق ها دل اونم خواب میخواست آروم روی زمین دراز کشیدو خوابید
بنویسید