هفت پنی : Hide

نویسنده: t_parsa_razeghi

سربازان مورومی یکی یکی به مردم دهکده شلیک می کردند بوی خون و باروت در تمام فضا روستا پیچیده بود . آنها حتی به به کودکان و طفل ها هم رحم نمی کردند . کارولین هنوز یقین نداشت که چند دقیقه پیش جلوی چشمان خودش تمام خانواده اش را از دست داد . نسیم پاییزی شدید تر و شدید تر می شد و حتی کلاه نظامی بعضی از سربازان موروم هم هنگام وزش باد از سرشان به پایین می افتاد . کارولین داخل  یک  آلونک زوار درفته نهان بود و از درد شانه اش به می پیچید اما این درد در برابر دردی که به قلبش سیطره کرده بود پوچ بود .اول کشته شدن خانواده اش را به چشم دیده بود و اکنون زجز کشیدن مردمش را.  او تماشا می کرد که زنی که می گریست و به سربازان موروم التماس می کرد کودکش را به او بدهند و بلایی سرش نیاورند . اما سرباز  پست فطرت موروم در عوض این خواسته یه تیر به پیشانی اش نثار کرد 
و قطرات خون روی صورت کودک نقش بست .اکنون دیگر کودک هم مانند مادرش می گریست و اشک های به شکل مرواریدش از روی گونه اش سر می خورد سربازی با صورت سرد و بی احساس و یک نشان ستاره ی طلایی  روی سینه اش که می درخشید با اسلحه به سینه کودک شلیک کرد سینه اش سوراخ شد و خون از آن جاری شد . کارولین با دیدن این صحنه دلخراش و اندوهگین به یاد مادرش افتاد نتوانست گریه خودش را خفه کند اشک ها از چشمانش سرازیر می شد و روی یقه ی لباس می چکید او حتم داشت که یا در این زمان یا تقریبا حدود ۱ ساعت دیگر سربازان مکانی که او در آنجا پنهان شده است آشکار می شود و سربازان او هم مانند مردم دهکده و خانواده اش خواهد کشت . تصور این صحنه را در ذهن خود ساخت که از نظر خودش حتما اتفاق میافتد یک سرباز با سینه های ستبر و صورتی خشمگین که شاید یک خراشی روی صورت داشت با لگدی در را می شکند او جیغ کر کننده ای سر می‌دهد  اما جیغش سریع قطع می شود زیرا سرباز به سر یا سینه او شلیک می کند و جان خود را از دست می دهد . 
آلونک هراس انگیز که روی دیوارهایش خزه های بلند انبوه رشد کرده بود خزه ای مداوم به صورت او برخورد می کند و صورتش را نوازش می کند . اشکانش  را پاک می کند بیشتر از نجات یافتن آرزو داشت مادرش کنار او باشد هر وقت مادرش با دستان گرم و پر مهرش سر او را نوازش می کرد هر ترس و هراسی که دلش وجود داشت تبدیل به هیچ می شد و از بین می رفت مادرش گویی که یک محافظ جنگجو بود همیشه از دخترش محافظت می کرد و سپس آرزو داشت پیش پاتریشیا باشد یادش می آمد چه کارهای دل انگیزی با یکدیگر انجام می دادند یادش می آمد که ریموند گاهی اوقات آنها را به ماهیگیری می برد و باهم ماهی می گرفتند یادش می آمد که هردو به بالاترین طبقه ی قصر می رفتند و برای تماشای غروب و گاهی هم طلوع آفتاب کنار یکدیگر می نشستند و منتظر می ماندند و این هم یادش می آمد که پاتریشا  همیشه پشت او می ایستاد و دوست واقعی او بود .‌
بار دیگر اشک از چشمانش سرازیر شد اما سریع خودش را جمع و جور کرد نباید صدایی ازش در می آمد اندک اندک پس از مرور زمان صدای پای سربازان موروم را می شنید به دنبال او بودند از لای در آلونک نگاهی به او انداخت صدای پچ پچ سربازان را کمی می شنید یکی از آنها با صدای بلند تر و واضح داشت می گفت: (( باید اون دختره رو پیدا کنیم ! وگرنه رئیس از ما ناامید میشه فکرش رو بکن ما اگه زودتر از بقیه دختره رو پیدا کنیم و زنده یامرده به رئیس تحویل بدیم چقد درجمون افزایش می یابه شاید  گروهبان شیم یا حتی بالا تر از اون .)) 
سرباز دیگری اندیشید و گفت :(( آره تو راست میگی پس بیا معطل نکنیم چطوره این آلونک رو چک کنیم ؟ )) 
با شنیدن این جمله نفس در سینه کارولین حبس شد. 
سرباز اول گفت :(( آره ضرری نداره )) 
کارولین دیگری کاری از دستش بر نمی آمد و فقط باید منتظر می ماند آنها به داخل بیایند و او را از آلونک بیرون بکشند می دانست فکری که در ذهنش داشت تاثیری نداشت اما آن را امتحان کرد چند کنده چوب و تخته چوب درخت بلوط را روبه روی  خود گذاشت  تا از دید پنهان شود سرباز در را با شتاب باز کرد نگاهی به داخل انداخت کارولین هر لحظه ترس و دلهره  بیشتری به دلش نفوذ می کرد کمی نمانده بود چیزی که تصور کرده بود اتفاق بیفتد که مردی با صدای بم آن دو سرباز را صدا زد :(( چیکار دارین میکنین احمقا ؟ بیاین اینجا )) کارولین گمان می کرد گروهبان باشد سرباز دومی گفت :(( فقط داشتیم این آلونک رو چک می کردیم .))
گروهبان فریاد زد : ((اونجا چیزی نیست ولی محض احتیاط آلونک را تیرباران کنین .)) 
شوربختانه حالا دیگر شرایط کارولین بدتر شده بود و ترسش آنقدر افزایش یافته بود که نزدیک بود سکته کند . چند دقیقه بعد فقط صدای شلیک تیر گوشش را پر کرده بود و بعد صدای کالسکه سربازان موروم را شنید که از آن ناحیه خارج شدند با خود اندیشید چون زیر تخته و کنده چوب پنهان شده بود احتمالا آسیبی ندیده است اما این گونه نبود به گوزک پا و پهلو اش نگاه انداخت خون از آن قسمت ها جاری می شد و باعث شده بود.لباسش آغشته به خون شود در همان هنگام دنیا جلوی چشمانش تیره و تار شد . .... 








دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.