این داستان درباره پسرکی به اسم "لوکا"ست
پسربچه ای که همیشه توی کابینت قایم میشد و چشم و گوشش رو می بست و شروع به خوندن میکرد
این تنها سرگرمی بود که درخانه داشت .اون محروم بود که با بقیه بچه ها بازی کنه
تنها کسی که مجاز بود با او ارتباط برقرار کنه "باب" بود
میشد گفت باب تنها دوستش بود که بعضی وقتا میرفت رو مخش اما وقت گذروندن باهاش رو خیلی دوست داشت
سال های متعدد باعث شده بود باب به مهمترین شخص زندگی او بشه اما همه چیز ثابت و مطلق نمی میمونه
لوکا حتی نفهمید چطور باب با لگد اون رو سمت چاله گل پرت کرد.پیچش صدای قاه قاه خنده بقیه بچه ها در سرش رژه میرفت.
لوکا منگ بود توی چاله نشسته بود.تمام روز در چاله مانده بود نزدیک غروب بود پس باید به خانه برمیگشت.
شب توی خونه طوفان به راه شد که چرا بیرون داشتی بازی میکردی ؟بحث جایی رسید که تصمیم بر این گرفته شد به خونه باب بروند تا با پدرش حرف بزنن اما لوکا با کلی التماس قانع شون کرد که خودش افتاد توی چاله چون نمیخواست بازم دردسری درست کنه اما نمیدونم چرا باید طرفداری باب را بکنه
فردای آن روز منتظر باب ماند تا شاید توضیحی به او بدهد اما کسی سراغ لوکا را نگرفت
روز ها میگذشت و این باعث شد که باب رو کلا فراموش کند. بازی توی کابینت آشپز خونه آنقدر ها هم بد نبود حداقل دیگه نیاز به گزارش های متعدد به این و اون نداشت
دوباره صدای اون گرام ترسناک شروع شد آنقدر آزار دهنده که هر روز آرزوی مرگ خودش یا سوختن اون دستگاه عجیب الخلقه رو با خودش تکرار میکرد صدای موسیقی مخصوصا نوت های بلند مثل کشیدن سیم های ویولن به مغز اون بود
لبخند رضایت بخش همگی اعضای خانه در اون لحظه نشاندهنده احترام به فرهنگ خانوادگی لوکا بود
نیم نگاهی به پنجره انداخت بچه ها مشغول بادبادک بازی بودند اما اصلا دلش نمیخواست بیرون برود
مدرسه ها باز شد و لوکا باید به مدرسه میرفت
ترجیح میداد که بدون صبحانه بره مدرسه تا نخواد اون صدای ترسناک رو باز بشنوه. مگه آشپزی بدون اون صدا اصلا توی خونه ممکن بود؟
نقش خیلی خاصی توی مدرسه نداشت اما بازم میتونست که زنگ تفریح بقیه رو از نزدیک ببینه حداقل نه از پشت پنجره!
اگه دعوایی بین همکلاسی ها پیش میومد بهترین جا پشت مدرسه بود جایی که خوب از همه جا فاصله بگیره
کتاب مدرسه همیشه دستش بود همیشه انتظار بهترین ها رو ازش داشتند "باید بهترین دانش آموز مدرسه میبود" چون همیشه در رفاه بود و بهترین دانش آموز بودن فقط بخشی از پرداخت هزینه زندگی او به عنوان لوکا در این دنیا بود
اون روز خیلی عجیب بود که درخونه قفل نبود لوکا میدونست با رد شدن از در ورودی دیگه راه برگشتی نبود پس باید رد میشد چشم بسته و پا برهنه شروع به دویدن کرد و با خودش شروع به خواندن کرد تا جایی که نفس توی سینه داشت به سمت جنگل میدوید
وسط راه خسته شد پس چشم هاش رو باز کرد تا یک نگاه به دور و اطراف بندازه .غروب شده بود احساس میکرد که چندین جفت چشم توی اون جنگل داشتن اون رو نگاه میکردند با اینکه جنگل در اون وقت از روز و برای پسر بچه ای مثل لوکا خیلی ترسناک بود اما لوکا در ته دلش مقداری احساس آرامش میکرد
همینطور که به دور و اطراف نگاه میکرد ناگهان متوجه غار کوچک شد دهانه غار به حدی کوچک بود که لوکا باید سینه خیز وارد اون میشد بعد از ورود به غار نگاهی به اطراف انداخت اما هیچ چیز قابل مشاهده نبود
دستش رو داخل جیبش فرو برد کبریت آشپزخانه را بیرون آورد و یک کبریت روشن کرد
یک برکه کوچک و چند پاره سنگ ...
همینطور درحال بررسی بود که سردی چیزی رو پشت سرش احساس کرد سریع برگشت و پشت سرش رو دید یک موجود سیاه یک و نیم فوتی با شاخ های عجیب و قیافه زشت داشت بهش نگاه میکرد انگار منتظر بود که لوکا جیغ بزنه اما لوکا همینطور داشت نگاه میکرد
هیولا دهنش رو باز کرد و شروع به گفتن صدای های عجیب غریب کرد لوکا دهن کجی به اون غول با شاخ و دم کرد و از غار بیرون رفت
شروع به جمع کردم هیزم کرد چوب ها رو به هر سختی که بود وارد سوراخ تنگ و تاریک غار کرد
دوباره نگاهی به اطراف کرد اما دیگه اثری از غول نبود
یک کبریت دیگه روشن کرد صورت غول رو به روی صورتش معلوم شد یک قدم عقب رفت و با صدای هین بلندی که گفت کبریت خاموش شد. دوباره غیب شد
کبریت روشن کرد.. پیدا شد
کبریت رو فوت کرد ..غیب شد
کبریت روشن کرد.. پیدا شد
کبریت رو فوت کرد ..غیب شد
معلوم شد غول فقط وقتی نور باشه پیداش میشه! لوکا بهش گفت تو چی هستی؟ اسمت چیه؟اینجا چیکار میکنی؟
اما غول نتونست چیزی بگه فقط یک سری صدای بی معنی از دهنش بیرون اومد .لوکا گفت اسم من لوکا دوباره گفت لوکا و به سمت خودش اشاره کرد .غول گیج نگاه کرد
لوکا به تلاشش ادامه داد .دهن غول باز شد و گفت لولو لوکا لبخندی زد سریع بهتش زد "لبخند"؟ اما اون اجازه نداشت که اینکار رو بکنه سری تکون داد و از فکر بیرون اومد. لوکا تمام شب رو تلاش کرد که به غول اسمش رو یاد بده اما بی فایده بود پس به "لولو "کفایت کرد و اسم غول رو هم "اووم" گذاشت چون اغلب این صدایی بود که از دهن غول بیرون میومد!
لوکا مثل عادت شروع به خوندن کرد غول هم دو تیکه چوب برداشت و بهم زد و سعی میکرد با صدای چوب آواز لوکا رو دنبال کنه .
به دور آتیش چرخ میزند و میخوندن زمان همینطور داشت میگذشت و معلوم نبود که روزه یا شب اما اهمیتی هم نداشت لوکا بعد مدت ها تازه کسی رو پیدا کرده بود که بتونه باهاش وقت بگذرونه ،حتی اگه نتونه حرف بزنه
زندگی با "اووم " به عنوان غول احمقی که توی یک سوراخ قائم شده بود به اندازه برای لوکا کافی بود .
زندگی در اون غار تاریک با "اووم " ادامه داشت آنقدر که لوکا دیگه نمیتونست رنگ اسمون رو به خاطر بیاره البته مسئله خاصی نبود چراکه قبلش هم نمیتونست زیر سقف آسمون بازی کنه و بلکه باید با سقف شیروانی راضی میشد
یک روز لوکا به به غول گفت که بیا باهم بریم بیرون از غار بازی کنیم میخواست یک چیز جدید رو با غول امتحان بکنه
دست غول رو گرفت و سعی کرد که باهم بیرون برند اما دست غول یک دفعه محو شده و غول زجه ای زد
لوکا دوباره توی غار رفت و دید که غول دستش رو گرفته یعنی چی؟
اون نمیتونه زیر نور خورشید باشه ؟
لوکا ناراحت شد که غول رو اذیت کرده بود چون میدونست اذیت شدن از کسی که میشناسی یعنی چی!
اما غول پرید بغل لوکا.
گذراندن زندگی به دور آتیش ، آواز خوندن، داستان گفتن، بازی کردن شده بود تمام زندگی لوکا زندگی که هرگز نداشت !
یک شب لوکا در بغل غول غرق خواب بود که ناگهان از خواب پرید
آتش داشت خاموش میشد پس چند هیزم به اتش اضافه کرد برای شستن دستانش نزدیک برکه شد . نگاهی به آب برکه انداخت اما چیزی ندید جلوتر رفت و صورتش را مماس آب برکه قرار داد اما چیزی ندید
از ترس به سراغ "اووم" رفت اما تا نزدیک او شد متوجه شد پسرکی در بغل او خوابیده شبیه خودش بود. چطور ممکن بود ؟مگر او بیدار نبود سعی به بیدار کردن غول کرد اما تکان نمیخورد. چطور ممکن بود که همزمان لوکا ناشناس و غول هر دو تکان نمیخوردند ؟
یعنی هر دو مرده بودن؟ یا او مرده بود؟
لوکا زانو هایش رو بغل کرد و کنار غول نشست غمناک نگاه به آن دو میکرد و افسرده تر از همیشه روح خودش را کشت تا شاید در دنیای دیگر جای دیگر با "اووم" آن غول زشتِ دوستداشتنی دیدار کند