عنوان

لوکا۲:پروانه ای درون چشمان لوکا : عنوان

نویسنده: Crow

این داستان درباره پسرکی به اسم "لوکا"ست
از روزی که چشم به دنیا باز کرد 
 نه از روزی،که بدنیا اومد نتونست چشم به دنیا باز کنه متاسفانه لوکا تنها پسر "خانواده مگ " کور متولد شد بود و باعث ننگ خانواده اش بود البته نمیشد گفت که حتی جزئی از ان خانه بود!

امکان نداشت" مَگ خوک " بخاطر یک پسر علیل یک نون خور اضافی را در خانوادش نگه دارد؟ بودن لوکا برای پدرش اوج ورشکستگی خاندان مگ بود!

چطور میشد که کسب و کار را به یک پسر کور داده بشه؟
کسی که حتی نتونه جلوی پاش رو ببینه؟اگر لوکا پا بیرون می‌گذاشت زیر دست و پای بقیه مثل یک مگس له میشد!

"چهار تا خواهر میمون اش" که با اون سنشون مجبور بودن هر روز توی بازار دست فروش ها سبد حصیری بفروشند خیلی مفید تر از لوکا بودند،حتی با ماندنش هم در خانه نمی‌توانست به مادرش کمک کند .

هیچ سرگرمی برای لوکا وجود نداشت با بودن آن همه کتاب در قفسه دیوار کسی وقت نداشت برای اون کتاب بخواند ... برای شناختن دنیای بیرون هیچ شانسی نداشت اون همه کتاب رنگارنگ برایش حکم آجر داشت 
 

لوکا همه جا نامرئی بود دلش می‌خواست یک جفت چشم و بال داشته باشه تا بتونه دنیا رو ببینه حتی اگر به قیمت جفت دست و پایش می بود اما نمیتونست اینا رو به کسی بگه چون علاوه بر کور بودنش به عقلش هم شک می‌کردند !

اینها تا روز بود که والدین لوکا اون رو به خونه مادر بزرگش در ساحل" دِی کوماری" فرستادند .روزی که لوکا به پیش مادر بزرگش فرستاده شد با استقبال خوبی روبه رو نشد به شکلی که صاحب خونه تمایل به راه دادن لوکا به خونه نداشت ! 
مادربزرگ لوکا از پشت در گفت اینجا جایی رو برای یک جیره خور کور نداریم!چند ساعت بعد مادربزرگ در رو باز کرد با لحظه ای مکث اجازه داد او داخل خونه بشه لوکا نمی‌دونست چرا ...شاید چون بگفته بقیه خیلی عجیب شکل پدر بزرگش بود!
مادربزرگ لوکا دست اون رو گرفت تا بتونه از پله های ایوان کوچیک بالا بیاد، با لمس دست مامان بزرگ پیرش متوجه شده که اون مثل یک لاک‌پشت بزرگ و پیره همون قدر آروم و با حوصله اما حرف های تند و تیزش مثل خار در حلقش میمونه. 

روز های لوکا در ایوان مشغول یادگیری  حصیری بافی از مادربزرگش می‌گذشت و همینطور تعریف تمجید او لاک‌پشت پیر از شوهرش! تا اینکه یک شب مادربزرگ لوکا خواب پدر بزرگ رو میبینه که بهش میگه چقدر لوکا رو دوست داره و بعد لوکا رو میبینه که بینایی رو بدست آورده و داره با یک پروانه بازی میکنه پس تصمیم گرفت لوکا رو به مرکز توانمندی ها بفرسته.

آقای واکر دکتر برجسته که در دوران بازنشستگی به ساحل دِی کوماری رفته بود و به شکل موقت در مرکز توانبخشی دی کومار کار میکنه

 او متوجه پسر بچه ای میشه که تنها روی صندلی های محوطه میشینه نزدیک لوکا میشه و میگه هی بچه اونجا چیکار میکنی چرا با بقیه بازی نميکنی؟
لوکا گفت من نمیتونم ببینم برای همین کسی با من بازی نمیکنه .
دکتر واکر دست لوکا رو گرفت و گفت نظرت چیه که بیای و داخل با کلکسیون من آشنا بشی؟
وقتی آقای واکر دست لوکا رو گرفت یک هدهد پیر دانا ظاهر شد شاید اون آقا همون نور امیدی بود که سالها لوکا در اعماق تاریکی زندگیش منتظرش بود.

آقای واکر دفترچه پروانه ای خودش رو به لوکا داد و گفت اگه گفتی این چیه؟ 
لوکا دفتر رو باز کرد و صفحه اول رو لمس کرد یک پروانه خشک شده وسط دفتر بود .
 برق ذوق در چشمای مروارید رنگ لوکا نشست .لوکا گفت یک پروانه. او بال های پروانه رو لمس کرد و متوجه شد که این پروانه برعکس سایر پروانه ها گرده ای به بال هاش نداره.
تا لوکا خواست بپرسه ،اقای واکر گفت پروانه شیشه‌ای این پروانه ای که پولک رنگی نداره و برای همین بی رنگه!
لوکا گفت یعنی پروانه ای که نامرئیه مثل من؟آقای واکر تایید کرد
روز های پی در پی می‌گذشت آقای واکر شد بود معلم خصوصی لوکا. کسی که به اون خوندن و نوشتن یاد می داد... البته نمیشد گفت فقط هدهد بود که مشغول آموزش به لوکا بود؛ وقت گذروندن با پسری که فراتر از چشمان او می‌توانست دنیا را ببیند همان اندازه برای آقای واکر دلپذیر بود!
 اما  عمر هدهد پیر به سراومد.
اون توی یک نامه به لوکا میگه که نگران نباش تو یک روز پروانه شیشه ای خودت رو میبینی!

لوکا توی ساحل دی کوماری در حال فکر کردن به نامه آقای واکر داشت قدم میزد که ناگهان به شخصی برخورد میکنه و میگه ببخشید من نمیتونم ببینم
اما صدایی نمیشنوه تا اینکه اون شخص دستش رو میگیره و کف دستش مینویسه "مشکلی نیست "

زندگی برای لوکا وایمیسته نوک انگشت اون شخص در کف دستش مثل حرکت یک پروانه شیشه ای روی یک گل همون اندازه ارام و زیبا بود 
بلخره اون پروانه خودش رو پیدا کرد ...پروانه ای به اسم "اِوا" که چشمان لوکا شد. او دوباره متولد شد حداقل اینبار به عنوان یک انسان بینا!

منظره غروب افتاب ساحل دی کوماری مثل اسمش "ساحل دو دریا " خیلی دیدنی بود
اوا و لوکا در با دریایی از احساسات، که بعد مدت ها به هم رسیدن اند . انها کنار هم روی یک ساحل نشسته و خیره به غرق شدن خورشید داخل دریا بودند همانقدر بی‌صدا و بی رنگ


خوک:نماد طمع و ثروت
میمون:نماد بازیگوشی و تقلید
لاک پشت: نماد خرد و تجربه
هدهد:نماد خبر های خوب
پروانه:نماد زندگی دوباره 





دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.