همینجور که بدنش رو گرفته بود ،سرش رو به میله ها میکوباند. نمیتونست زبان باز کند و بگوید بخاطر چه گناهی مستحق این رفتار بود.
آن زیر لب زمزمه میکرد : ساموئل کوچولو... باهوش و نازه
باعث افتخاره ... مامان، باباشه
صدای ضربات سرش کل فضای اتاق و گرفته بود. چرا چنین دیوونه ای باید زنده می ماند؟ هنوز صورت رنگ پریده با لب های تیر ساموئل جلوی چشمان او بود!
با اینکه ساموئل و مادرش را گرفته بود اما نتوانسته بود آنها را نجات بدهد ....
بله حقش بود که اینطور کتک بخورد! او هم در این فاجعه
نقش داشت.
+زندانی ۱۱۷ وکیلت اومده دیدنت!
با خروج "جان زندانی" بلخره خیالش راحت شد ... دقایقی را میتوانست بدون درد بگذراند... در آن سلول هیچ اثری از زندگی نبود ...نگاهی به پنجره کوچک می اندازد ...
کاش پرنده بود
کاش بال و پر داشت و تا جایی که میشد از همه کس فاصله میگرفت...
اما دست سرنوشت سیلی محکمی به او زده بود!
کسی که روز ها از او مراقبت میکرد هم اکنون او را آزار میدهد.
تکیه گاه خانواده "جان اسمیت" ، الان تبدیل به ابزاری برای خالی کردن خشم جان دیوانه شده بود.
در سلول باز شد .
زندانی ۱۱۷ وارد سلولش میشود. دیگر شخصی به اسم "جان اسمیت" در این دنیا وجود ندارد ...شخص رو به روی او فقط و فقط زندانی وحشی ۱۱۷ است!
روز های سبز تابستانی او همراه با خانواده اسمیت به وسیله نوار مشکی کنار قاب ساموئل و مادرش، جدا شده بود.
دیگر خبری از خنده های ساموئل و تاب بازی با او نبود ...
دیگر سایه ای برای پیک نیک وجود ندارد.
زندانی تیغ اصلاح خود را بر میدارد و طبق معلوم پوست او را میکند اما صدایی درد و فریادی بلند نمیشود.
+ساموئل کوچولو... باهوش و نازه
باعث افتخاره ... مامان، باباشه
جان گلویش را میگیرد و جلوی صورت خود می اورد
+هنوز تموم نشده!
و باز هم صدای رنده کردن او در سلول میپیچد .
یعنی یک انسان بعد کشتن دو نفر به این درجه از شیدانه بودن میرسید ؟
یا میبایست شیدانه میبود تا دونفر را به ناحق میکشت؟
ثانیه هایش با پوست پوست شدنش یا کتک خوردنش توسط زندانی ۱۱۷ میگذشت.
دیگر خودش را نمیشناخت .
آرزو میکرد کاش هیچ وقت ریشه نمی دواند و زندگی نمیکرد.
کاش هرگز قد نمیکشید .
کاهش همیشه کوچک میماند .
+زندانی ۱۱۷ برو محوطه بیرونی !
همینطور که گردنش را گرفته بود و سرش را به دیوار میزد از سلول خارج شد.
نور آسمان به چشمانش خورد .
دلیل زنده بودن او واقعا چه بود؟
چرا آفتابی که روزی باعث رشد و نشاط او میبود الان مانند زهر هولناک درون چشمانش بود؟
زندانی دیگر تنه ای به "جان" میزند.
جان غرق خون روی زمین می افتد.
و "او" درون قلب جان!
نه به عنوان عشاق به عنوان یک قاتل!
دوباره از او سوء استفاده شده بود ، دوباره آلت قتل بود اما اینبار دیگر احساس عذاب وجدان نداشت اینبار باعث مرگ کسی شده بود که حقش بود !
محو کردن "جان اسمیت" به عنوان کسی که زن و پسر خودش را کشته بود و به شاخه های "او" آویز کرده بود تنها کار درستش در این زندگی بود.
درخت حیات خانه اسمیت الان تبدیل به خنجرِ چوبی از جنس نفرت بود که انتقام لبخند ساموئل را گرفته بود !
مرد زندانی بعد از اینکه خنجر را در قلب "جان" فرو برده بود، در بین آن همهمه پنهان شد .
اما خنجر چوبی کوچک شجاعانه ایستاده بود و زیر سقف آبی آسمان لبخند میزد.
لبخندش بخاطر تلافی های درد های خودش نبود لبخندش برای عدالت بود عدالتی که برای خنده های ساموئل ایجاد شده بود.
درخت حیاط با آن عظمت و بزرگیش می بایست به اندازه یک خنجر کوچک خار و خفیف میشد تا بتواند کاری بزرگ انجام بدهد... کاری بزرگ به اندازه لبخند ساموئل!