امروز عاشقت می شوم
0
29
0
1
زهره آخرین بشقابی را که شسته بود در جا ظرفی بالای سینک با دقت بین ظرفها جاداد شیر آب را کمی دیگر چرخاند صدای چکه های آب کاملا قطع شد.با دستمالی به آرامی لکه های خیس بجا مانده روی شیر آب را پاک کرد.دستهایش را به پهلوهایش گذاشت و به زحمت کمی روی پاهایش بلند شد . در حالی که سرش را رو به بالا کاملا به عقب داده بود با صدای شکستن فولنجهایش کمی احساس آرامش کرد.نظری کدبانوگونه به آشپزخانه انداخت همه چیز مرتب بود.نگاهش به شوهرش که در گوشه ای روی مبل لم داده و چیزی جز گوشیش را نمی دید افتاد.برگشت لیوانی دم نوش ریخت و آرام کنار ش گذاشت.زودتر بخور که سرد می شه برای قندت خوبه . روبروی تلویزیون نشست و مشغول تماشای سریال مورد علاقه اش شد.فرهاد گوشیش را روی عسلی گذاشت درحالی که جرعه های دمنوش را مزمزه می کرد به زهره خیره شد.تمام صورتش را نمی دید ولی همینقدر هم کافی بود تا معصومیت و صداقت خاصی را زیر چروکهایی که با غباری از خستگی پوشیده شده بودن و گویا تازه متوجه اش گردیده ببیند.اولین بار بود که اینگونه در نظرش زیبا جلوه می کرد .
گویا امروز همه چیز را برای اولین بار می بیند و برای اولین بار حس میکند . صبح را یادش آمد که مثل همیشه به محض شنیدن صدای در دویده و ماسکش را که فراموش کرده بود به او داده بطوریکه هنوز صدای توصیه هایش برای مراقب بودن در گوشش بجا مانده . روزهایی که دیروقت از خواب بیدار می شد و می دید زهره خیلی آرام و بی صیدا به پیاده روی رفته ولی روی میز, صبحانه اش آماده است. موقع برگشت تختخواب درهم ریخته را مرتب می کرد و اعتراضی هم در کار نبود.یادش می آمد که اگر کمی دیر می شد یادآوری می کرد تا به مادرش زنگ بزند و از حالش جویا شود. فرهاد فهمیده بود زمانی که زهره حس کرد او پنهانی به دیگری نظر دارد.به روی خودش هم نیاورده و فقط در گوشه تنهایش اشک ریخته .
زمانی که پدرش زنده بود و برای مداوا به خانه اشان آورده بود او بود که چه مهربانانه پذریرای اش می کرد.حتی اوایل ازدواجش از خواهر و برادرش نگهداری کرده و از لذت آزادی های آن دوران چشم پوشیده بود.این ماجراها ناخودآگاه سلسله وار از ذهنش می گذشتند.چشمش به کتاب نیمه باز رمان عاشقانه ای که در حال خواندنش بود افتاد .به دیالوگهایی از این کتاب و کتابهای دیگری فکر می کرد که هوس عاشقی را در او برمی انگیختند و حتی در نوشه هایی از خودش با عبارات رمانتیک معشوقه ای هم خلق می کرد.چیزی را که دربدر به دنبالش بود سالها بود درکنارش زندگی می کرد.چطور تابحال نه دیده و نه حسش کرده بود.کتاب را بست آخرین جرعه دمنوشش را سرکشید نگاهی به زهره انداخت که در لابلای خستگی اش به خوابی عمیق فرو رفته شاید در خواب می دید که برای شام امشب چه باید درست کند.
تیتراز پایانی سریال در حال پخش بود:
به تو دل ندهم به که دل بدهم.
نه کنار توام نه قرار توام .
نه برای خودم می جنگم...
آرام آرام کنترل را از دستش کشید .تلویزیون را خاموش کرد. آهسته چادر نماز تا کرده کنار سجاده اش را باز کرد و رویش انداخت. و در حالی که از او دور می شد .مرتب زیر لب زمزه می کرد .امروز عاشقت می شوم. امروز عاشقت می شوم... بنویسید
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳