کوله بار غم : نمی خواهم

نویسنده: hoseinzf1996

او نمی خواهد ، دست از سرش بردارید ...
او نمی خواهد ، رهایش کنید ...
او نمی خواهد ، به عشقش برسانیدش ...
او نمی خواهد ، پس چرا نمی آید ...
او نمی خواهد ، می فهمیدش ... 
او نمی خواهد شما را داشته باشد ... 
چه آهنگی ، چه ملودیی ، چه ترانه ای ، چه صدایی ، شیرن تر از تو فرق داره لبخند لبات ، جاذبه داره ... های کسی که تو قلبش بود و  نتوانست این رو بفهمد که چقدر می خواهَدَش ... و به ابراز علاقه ای که در نوجوانی بهش شد بو جواب مثبت نَدَهَد و شوخی گرانه بهاو گوید مگه خواهر برادر نمی دانَنِمان ... و چقدر پشیمان شده است ... و چقدر هم از آنگه هر دویشان را خواهر و برادر بدانند بدش می آمد ... چقدر در خلوت هایش و درون فکر هایش با او کارهایی که میخواست در کنارش و همراهش انجام دهد را انجام نداد  ...
زود تر از این ها باید میفهمید که او تمام قلبش را برای خود دارد ... وقتی نازلار گفتن هایش حالش را تعقیر می داد ... و زمان هایی که درد جانش را می گرفت به جای پیش مادرش رفتن ، به آغوش او پناه می برد تا با آهنگ صدایش ، ترانه های نگاهش ، ملودی حرکات دستانش ، آرام بگیرد  ...
..
گویی غریبه می بیند ... غریبه هایی که هیچ مهر و محبتی در نگاهشان جز بهت و تعجب که سرشار از دل سردی و چرا پیدا شده ای نیست ... خواهر و برادرانی که به خون تشنگی نشان می دهن از اینگه ناموسشان این همه مدت نبوده حالا با چه رویی برگشته و چرا خود را سر به نیست نگرده ... 
( تَوَهُم ) _ نازلار ... نازلار مَن ... کجایی که ایلیا برات گل لاله که دوست داری گرفته ... 
به عقب بر می گردد ... اطراف را نگاه می کند ... چشم می چرخاند و گوش می سپارد تا دو باره ببیندش و بشنود صدایش را ...
توهم ها دو باره گریبان گیرش شدن ... گویی ایلیا همین جا بوده با او حرف زده و حالا او را گذاشته و تنها رفته است ... 
نه ، نباید تنهایی بدون او می رفت ... تنهایی رفتن کار خوبی نیست ... او را هم باید با خودش می برد ... اینجا برای او خیلی ترسناکِه ...
خواهر _ خوشحالم برگشتی سفیده آبجی ... ( و دستانش را برای به آغوش گرفتن باز می کند )
دروغ و تظاهر ... او ... 
... مَنـ ...
نازلار _ ( با  تَهَکُم و نگاهی به دور از حس های خواهرانه می گوید ... ) مَن نازلارَم ، تکرار کن تا یاد بمونه ... 
او اسمی را که ایلیا در زمان تولد برایش انتخاب کرد بود و در شناسنامه اش نوشته بودن را از کودکی بیشتر از اسمی که مادرش انتخاب کرده بود دوست داشت ...
بهت و دل سردی چشمانشان جایش را به ترس داده بود و این باعث ترس برای او می شد ... نگاهش را به سمت های دیگه سوق می دهد تا ترس توی چشم هایشان را نبیند ... نگاهش به مادری ایستاده جلوی در می افته ... هِع ... مادری ... .
مادری که جرعت نکرد ، 
اولین درد هایش را به او بگوید ... 
اولین قرمز شدن های لباسش را به او بگوید ... 
اولین حس های ممنوعه اش را به او بگوید ...
اولین های زیادی که توانست سختی های بیشترشان را با گفتن به ایلیا شگست دهد ... آن هم بدون حضور و وجود مادرش ... که الزامی و واجب بود در کنارش باشد ... .
پدرش تنها پناهگاه امنش در این خانه بود که کمتر می توانست در سال یکی دوبار آن هم اگر به ایران برای کار نمی آمد ببیندش ... و حال نبود تا او را بقل کند و با دخترم دخترم های پدرانه اش به او بفهماند که در این خانه و پیش این خواهر و برادران و مادر تنها نیست ... و حتی ایلیا ای را هم این جا نمی دید تا به آغوشش برای دوری از این همه ترس ، تنهایی و ندیدن هایش پناه ببرد ...  ایلیایی که همیشه در تمام لحظات زندگی اش پیش او بود و تنهایش نمی گذاشت حال نبود ...
--- دخترم من با برادر بزرگ ترت صحبت کردم تا فردا برای بستن پرونده گمشدنت و چه اتفاق هایی برات افتاده به مرکز پلیس بیاین ... آقای تَمام وَقت پس ، فردا تو اداره می بینمتون ... .
ترس ... ترس ... ترس ... به خواب و خوراک نیازی ندارد ... هر وقت که بخواهد می آید و می ماند ... 
نازلار - نمی خواهم ، نمی خواهم ، دست از سرم بردارید ، نمی خواهم ، پیش شما ها باشم ... .
بدون هیچ مکثی و لکنتی تند تند فقط از نمی خواهد اینجا باشد و نمی خواهد آنها را ببیند می گفت و این تعجب ...
پایان این قسمت ... 
... ادامه دارد ...
میدونم شاید پایان جالبی برای این قسمت نباشه ولی چه میشه کرد که مغزم در این جای این داستان خاموش شده و ادامه این داستان تا مدتی که شخصیت بار غم بتونه به مواد اولیه خوبی تبدیل بشه تا برای پخت و پز عالی آماده بشیم صبر خواهد کرد ...
ممنون از حمایتتون تا این جا کار بران دوست داشتنی فصل یک ... 
بیایید با آرامش به آینده نظاره گر باشیم ... نه ترس و دل سردی ...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.