استیو¹. پاهای اش را روی شانه هایم گذاشت و از پنجره شکسته مدرسه بالا رفت و با زمین برخورد کرد .(( آخ !))
(( استیو خوبی؟ ))
(( من خوبم ))
نور چراغ قوه را به سمت پنجره انداختم تا نانسی². بتواند رد شود نانسی با احتیاط هره ی پنجره را گرفت و بالا رفت . نانسی دستش را به سویم دراز کرد و با زحمت من را بالا کشید . داخل راهرو مدرسه شدیم فضا مه آلود بود و تقریبا دید سختی داشتیم به سمت افق حرکت کردیم، با گام های آرام راه پیش رویمان را طی کردیم تا به کلاس D برسیم از پله ها آهسته بالا رفتیم تا به طبقه ۲ برسیم کلاس در امتداد راهرو طبقه دوم قرار داشت به سمت کلاس رفتیم ، خدا خدا می کردم که خانم معلم یادش رفته باشد که در را قفل کند ، دستگیره ی در را کشیدم ، قفل بود . همگی دبرس شدیم . نانسی آهی کشید و شروع به ور رفتن با موهای نارنجی اش کرد . گفتم :(( بچه ها چطوره این دفعه رو بیخیال شیم. ))
استیو غرید : ((تو امتحان ریاضی رو A مثبت شدی من و نانسی که C منفی شدیم چیکار کنیم ؟))
نانسی حرف استیو را با سر تایید کرد :(( راست میگه ، باید هر جور شده در رو باز کنیم))
پرسیدم :(( میخوای در رو بشکنیم؟ ))
(( نه . باید یه راهی باشه ))
استیو نگاه اش را به در دوخت و گفت :(( بچهها ببینید در قفل نیست انگار یه چیزی جلوشه !))
نانسی دستانش را به هم کوبید و گفت : (( با شماره من همگیباهم به در می کوبیم )) سعی کردم تا جایی که می توانم خودم را آماده کنم ولی قبل از این استیو بدون هیچ هشداری شانه ی من و نانسی را گرفت و به در کوبید ، بعد از تلاش فراوان و ممتد بالاخره در نیم لا شد و نانسی چون اندام ریزی داشت توانست رد شود . با خود فکر کردم ،اگر کسی کشویی را جلوی در گذاشته است پس یعنی هنوز خودش آن داخل است ، چیزی که متوجه شدم را برای نانسی و استیو هم مطرح کردم .
نانسی در حالی که داشت سعی می کرد کشوی چوبی را از جلوی در کنار بکشد گفت :(( مطمئنی؟ آخه اینجا خیلی تاریکه ولی فکر نمی کنم کسی باشه )) چراغ قوه را از لای در به نانسی پرتاب کردم ، لب هایم خیس کردم و ادامه دادم : (( پس این رو کی اینجا گذاشته ؟))
استیو در حالی که داشت سرش را می خاراند گفت : ((چه مهمه!، نانسی فقط برگه ها رو پیدا کن بدش به ما )) به فضای وهم آلود اطرافم نگاه کردم که صدای ترق تورق پاشنه بلندی را شنیدم .
(( لعنتی ! معلم اینجاست ))
نانسی با چشم هایی که نزدیک بود از حدقه در بیایند گفت : ((چی ؟)) نانسی بلافاصله زور خود را زد و کشو را از جلوی در کنار کشید ، من و استیو کورمال کورمال و سراسیمه وارد شدیم
استیو که رنگ از رسخار اش پریده بود گفت :(( حالا چی؟))
دستم را جلوی دهان استیو گذاشتم و به کمد معلم اشاره کردم به زور خودمان آن تو چپاندیم و نانسی چراغ قوه را خاموش کرد .
صدای غژ غژ در به گوش رسید معلم وارد شد ، تاریکی اتاق را بلعیده بود و فقط نور مهتاب بود که کمی اتاق را روشن ساخته بود . ناگهان همگی از ترس به خود لرزیدیم ، همه وحشت زده شدیم ،چون معلم داشت جسدی بی دست و پا را روی زمین می کشید و رد خون روی زمین نقش می بست . استیو اهمی کرد و از لحنش متوجه شدم اصلا وحشت زده نیست استیو در گوشم گفت : ((احتمالا برای هالووینه !)) و سپس من هم همین را در گوش نانسی گفتم و بلافاصله بینمان پچ پچی رد و بدل شد . معلم جسد را روی زمین رها کرد ، ناگهان در همان تاریکی متوجه شدم که صورت معلم در حال تغییر است صورتش مو در آورده بود ،ناخن هایش دو برابر از اندازه معمولی شدند ، می دانستم این دیگر برای هالووین نیست ، عرق سردی روی پشت گردن و گونه ام احساس کردم می توانستم صدای قلبم را بشنوم ، خانم دیکنسون³. انگار داشت چیزی را بو می کشید با لحنی خش دار گفت : (( بوی آدمیزاد میاد )) این دفعه حتی استیو هم خشکش زده بود استیو آرام گفت :
(( دن⁴.، الانه که خودم رو خیس کنم ))
اندک اندک خانم دیکنسون یا گرگینه فعلی به سمت کمد آمد نفسم در سینه حبس شد، پنجه اش را به سمت کمد برد، که پیش از انتظار اشیای تیزی صفیر کشان از بالای سر خانم دیکنسون گذشت و به دیوار برخورد .
معلم پنجه هایش را در هم فشرد و با صدایی بم گفت :(( ای نگهبان احمق )) به روی نگهبان جهید و پنجه هایش را در دل روده ی نگهبان فرو کرد و آن را تکه تکه کرد صدای فریاد نگهبان گوشم را پر کرد نانسی خواست جیغ بزند اما من دو دستی جلوی دهانش را گرفتم ، معلم گوشت بدن نگهبان را در زیر دندان های تیز و برنده اش له کرد .
مدتی گذشت و به حالت اصلی برگشت ، الان بوی گند جسدها در کل اتاق پیچیده بود ، کمی ترسمان کاهش پیدا کرد چون با توجه به کتاب هایی که راجب به گرگینه ها خوانده بودم آنها نمی توانند بوی آدمیزاد را در بین بوهای دیگر تشخیص دهند ، خانم معلم جنازه ها را از پنجره بیرون انداخت ، خانم دیکنسون آرام آرام از اتاق خارج شد و در را پشت سرش قفل کرد . نانسی چراغ قوه را روشن کرد و با لحنی آمیخته به ترس گفت :(( بیاین بریم )) استیو در کمد را باز کرد همه روی هم افتادیم و تلی از آدم تشکیل دادیم، ناگهان نانسی جیغ بنفشی کشید :(( یه سر !))
من استیو به کمد خیره شدیم یک سر درون قفسه کمد قرار داشت چگونه متوجه آن نشدیم ، سر یکی از دانش آموزان بود که مطمئنا قبلا او را در راگبی دیده بودم . بلافاصله ترس به تمام سلول های بدنم سرایت کرد..، مثل اینکه خانم گرگینه صدای جیغ نانسی را شنیده بود، چون صدای ترق تورق پاشنه بلندهایش باز به گوش رسید .
همه دست پاچه شده بودیم و نمی دانستیم باید چه کنیم، گرگیه هر لحظه بایک پرش بلند نزدیک تر و نزدیک تر میشد اکنون نمی توانستم خودم جلوی جیغ زدنم را بگیرم، می توانستم صدای کشیده شدن ناخن هایش روی دیوار بشنوم، نانسی و استیو با واهمه پراکنده شدند و من را تک و تنها آنجا رها کردند در این زمینه واقعا دوست های بی وفایی بودند.
خانم دیکنسون در را شکست و وارد شد دست و پای خودم را گم کرده بودم و روی زمین ولو شده بودم هر قدم که خانم دیکنسون نزدیک تر میشد من در حالی که نمیتوانستم پاهایم را حس کنم به عقب می رفتم آنقدر عقب رفتم که به قفسه ای برخوردم و کتاب های سنگین وریز و درشت سقوط کردند روی سرم .می توانستم مایه گرمی را روی پیشانیم حس کنم دستم را به سرم زدم و دیدم خون قرمزی از سرم جاری شده است.
احساس کردم اشتهای خانم دیکنسون به خوردن وبلعیدن من بیشتر شده است .
با همان صدای خش دار گفت : (( پس تو اون آدمیزاد خوشمزه ای !))
(( نه خانم دیکنسون خواش می کنم ))
خانم دیکنسون با لحن تمسخرآمیز حرف من را تکرار کرد :(( نه خانم دیکنسون خواهش میکنم ))
سعی کردم عقب تر برم ولی شوربختانه پشتم دیوار بود ،دندان های تیز خانم دیکنسون در تاریکی برق میزدند، گلویم را گرفت و بالا برد ،بی فایده تقلا می کردم و دست و پایم را در ارتفاع تکان میدادم دهانش را به اندازه ای که یک آدم در آن جا میشد باز کر،د بزاق چندش آوری دهانش داشت که روی صورت و پیراهنم چکه می کرد .
(( حالا آماده ام بخورمت !))
کمی بیشتر تقلا کردم ولی خیلی قوی من را گرفته بود، داشتم خفه می شدم مطمئن بودم زندگیم دارد از جلوی چشمانم می گذرند .
تا اینکه ناگهان نانسی و استیو هر دو بر کول خانم دیکنسون پریدند و او را نقش زمین کردند آن دو تا بن دندان مسلح بودند و یک عالمه چاقو و اشیای تیز در دست داشتند .
برایم مهم نبود آنها را از کجا پیدا کرده بودند فقط برایم مهم بود که نجات پیدا کرده بودم نانسی با یکی از چاقو ها چشم چب خانم دیکنسون را کور کرد و او فریادی سر داد که تا سه خیابان پایینتر شنیده می شد ولی طولی نکشید که گرگینه خودش را جمع و جور کرد و نانسی و استیو را دو متر آنطرف تر پرتاب کرد .
او الان خشمش بیشتر شده بود. غرشی کرد و سرش را رو به من کرد .
داشتم به اطراف نگاه می کردم تا چیزی برای محافظ از خودم پیدا کنم هیچ چیز دم دست نبود تا اینکه نگاهم به ساعت نقره ام افتاد و اگر آن چیزی که من درباره ی گرگینه خوانده بودم درست باشد نقره آنها را می کشد یا به آنها صدمه میرساند، ساعتم را به بدنش چسباندم چشمهایم را بستم چون می دانستم الان است که منفجر شود، بعد از چند ثانیه چشمم را کمی باز کردم دهنم از تعجب وا ماند، هیچ اتفاقی نیفتاد! از قیافه نانسی و استیو هم معلوم که آنها هم متعجب شدند و حتی خود خانم دیکنسون هم در شوک بود که هیچ اتفاقی نیفتاد.
خانم دیکنسون قهقهه ای وحشتناک سر داد و گفت: (( گویی ساعت نقره ات تقلبیه! ))
با این حرفش هم به خود لرزیدم و هم دبرس شدم من تمام پولم را برای خرید آن ساعت گذاشته بودم ولی الان فقط زنده بیرون رفتن از این مکان وهم انگیز و وحشتناک مهم بود .
کم کم هوا داشت رو به روشنی می رفت می توانستم حدس بزنم ساعت تقریبا ۴ صبح است . خانم دیکنسون لبخند دندان نما زد و آماده برای خوردن من شد قبل از اینکه دندان هایش را رو سرم فشار دهد نانسی که داشت روی زمین می خزید جیغ زد :(( دن،بگیرش !))
نانسی گردنبند نقره اش را به سمتم پرتاب کرد، تا توجه خانم دیکنسون و حواسش به نانسی پرت شد ، از فرصت استفاده کردم و رفتم که آن گرگینه را منفجر کنم .گردنبند را به روی او انداختم و دوباره چشمانم را بستم در کمال تعجب باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد! خانم دیکنسون خندید : (( این دیگه چه مسخره بازیه ؟ مثل اینکه این یکی هم ....))) حرف خانم دیکنسون ناتمام ماند او منفجر شد و تکه های بدنش بر همه جا پراکنده شد، مایه ی چسبناک چندشی روی من نانسی و استیو پاشید ، احساس می کردم حالت تهوع دارم سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم ،الان دیگر هوا کاملا روشن بود استیو دستش را دراز کرد و کمک کرد از جایم بلند شم . نانسی گفت :(( بیاین بریم )) همین موقع که نانسی این حرف را زد متوجه زخمی روی ساق دستش شدم نزدیک نانسی آمدم تا زخم را واضح ببینم جای گاز بود نانسی پیش استیو آمد :(( واقعا گشنمه ))
(( خب من باید چیکار ...))
نانسی شروع به تغییر کردن کرد روی هوا جهید و گلوی استیو را درید .
نانسی با صدای خش دار فریاد زد :(( بازم گشنمه )) و رویش را به سوی من برگرداند .
گردنبند نقره را از روی زمین برداشتم، مثل اینکه باید یک گرگینه ی لعنتی دیگر هم شکار کنم!.
1.Steve
2. Nancy
3.Mrs.dickinson
4. Dan