چرخه تاریکی : قسمت دوم:مرگ مادربزرگ

نویسنده: ghaffarisamiyar

پلیس ها جلوی خانه جمع شده بودند و اجازه نمی دادند کسی وارد خانه شود. آمبولانس ها آژیرشان در نصف شب می‌درخشید. مادرم عاطفه در جلوی خانه خود را زمین زده و گریه و زاری می‌کند. دایی سعید و پدرم آن را می‌خواهند آرام کنند. دایی مجید با کاراگاه حرف می‌زد. ظاهرا قاتل اومده داخل خونه و با دوضربه چاقو به شکم مادر بزرگ اون رو کشته. مسئله اینه دایی سعید اون موقع کجا بوده و بابابزرگ کجاست؟ اون توی خونه نیست! بچه های دایی مجید و داداشم آرمان و زن دایی نیومدن. جنازه مادر بزرگ رو روی تخت میارن و وارد آمبولانس میکنن. پدرم میره خونه تا وسایل و قرص آرامبخش بیاره. من دایی سعید و دایی مجید و مامانم سوار لندکروز دایی سعیدم میشیم و دنبال آمبولانس راه می افتیم.
مجید: سعید تو نصف شب کجا بودی؟
سعید: کار داشتم رفته بودم بیرون.
مجید: نصف شب کار؟سعید راستشو بگو.
سعید با عصبانیت:ولم کن اعصاب ندارم. هی منو سوال پیچ نکن. چیه فکر میکنی من قاتلم؟
عاطفه با عصبانیت و گریه:بسه دیگه! هی کجا بودی،کار،قاتل بسه!
رسیدیم بیمارستان و کاراگاه دایی سعیدم رو میگه که بیاد کنارش و بهش میگه:مادرتون که توسط یک نفر قتل شده. اما مسئله اینه که پدرتون کجاست. هرکسی که مادرتون رو کشته،به احتمال زیاد پدرتون رو هم دزدیده و گروگان گرفته.
سعید:کاراگاه! الان پدرم چی میشه؟قاتل رو چجوری پیدا می کنیم؟
کاراگاه:فعلا بچه ها فردا صبح قراره اثر انگشت و خونه رو چک کنن شاید یه رَدی از خودش به جا گذاشته باشه.
پرستار:آقای مجید مجلل!یک لحظه تشریف بیارید.
مجید:بله بفرمایید؟
پرستار:متاسفانه با آزمایشات و تلاش های متعدد بچه های ما و دکتران سرشناس،دو ضربه ی چاقو آنقدر عمیق بوده که متاسفانه مادر شما خانوم 《خدیجه سروایی》به ملکوت اعلی پیوست و آسمانی شد. تسلیت عرض میکنم.
مجید با بغض:م..ممنون!
عاطفه:چیشده؟
سعید وارد بیمارستان میشه و به مجید میگه:چیشد؟چی گفت بهت؟
مجید یه اشاره به سعید میکنه که مادر فوت شده و بعد سعید دستش را روی پیشانی اش گذاشت و  با حال ناراحت رفت به جلوی در بیمارستان. 
مجید:عاطفه!خب...عه...ضربه ی چاقو خب عمیق بوده و بعد....عه...
عاطفه با گریه:مامان مُرد؟وایی خدایا ماماننن(عاطفه خودش رو میزنه به زمین و بی تابی میکنه)وای خدایاا مامان
مجید: پاشو!آبرومونو بردی!
عاطفه با عصبانیت و گریه:مادرمون مرده میفهمین؟بخاطر شما داداش های بی غیرت که یکیتون نصف شب غیبش میزنه یکیتون که اصلا مادرش براش مهم نیست.من نمیخوام داداش هایی مثل شما داشته باشم. ولم کنین من خودم میام!
مجید:چرا برامون مهم نیست؟من از درد درونم دارم آتیش میگیرم ولی اینجا نمیتونم بیرونش بریزم.
یکه به تنه ی سعید میخوره و بحثشون میشه.
_هوییی. چته بچه براچی جلوتو ن‌گاه نمیکنی؟
سعید:داداش ببخشید بیا برو
_نه اینجوری نمیشه که!بیا جلو ببینم
دعوا میشه و مجید هم میدوئه تا اونارو جدا کنه که یه مشت اون مَرده به مجید میخوره.
پرستار:آقا خجالت بکشین اینجا بیمارستانه!الو حراست زود بیاین اینجا دعوا شده.
سعید:بزنش مجید به شکمش بزن من بگیرمش.
مجید:حله چشاته
مجید یه مشت میزنه به شکم مرده و سعید سر مرده رو میگیره و چنتا مشت میزنه تا اینکه حراست میاد و جداشون میکنه.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.