چرخه تاریکی : قسمت سوم: ما باید از سایه خودمون هم بترسیم

نویسنده: ghaffarisamiyar

لیوان های شراب به هم خوردند و سعید تمام آن را نوشید و از آن محفل خارج شد. در حین خارج شدن گوشی اش زنگ خورد.
سعید:الو
مجید:کجایی تو؟؟بیا در در خونه کار واجبی باهات دارم!
_چیشده؟
=بیا ببین چیشده
_باشه،باشه
سعید سیگارش را روشن کرد و چند پُکی زد و بر روی زمین انداخت و آن محل را ترک کرد.
وقتی آمد کلی پلیس در دم خانه جمع شده بودند. توی حیاط رو زمین مشمبای سیاهی بود که گویا داخلش ۲ کیلو کوکائین جاساز شده بود. وقتی سعید مشمبا را دید و قضیه را فهمید کمی به آن مشمبا خیره شد و به آرامی گفت:این کجا بوده؟مجید هم با کلافگی گفت:کجا بوده؟داخل خونه!داخل سیفون دستشویی حیاط!
سعید وقتی حرف مجید را شنید،دستش را روی پیشانی گذاشت،پیشانی اش را مالش داد،برگشت و کم کن به عقب رفت. عاطفه ناگهان بیهوش شد.‌روی زمین افتاد. سعید و مجید سریع بر سر عاطفه رفتند.
_عاطفه! عاطفه!
= عاطفه!پاشو!
فردا عصر در یک کافه دنج که سعید منتظر کسی بود و آهنگی پخش میشد: مرا ببوس....مرا ببوس.....برای آخرین بار!تورا خدانگهدار که میروم به سوی سرنوشت!
_سلام!
سعید:تموم شد!همچی تموم شد!بدبخت شدیم!
_برای چی؟
سعید:بدبخت شدیم.بدبخت شدیم وای!
مجید در خانه خود:
مریم(همسر مجید):آخه ۲ کیلو شیشه توی خونه شما توی سیفون دستشویی چیکار میکنه؟کسی جاساز کرده؟
مجید:اون که آره.باید برم پیش یه نفر که کارش اینه!شغلش اینه!
مریم:کی؟
مجید:رضا!رضا طلوعی!اونا کارشون اینه. پس چرا همشون سوار بنز و بی ام وه هستن؟خونه های لاکچری دارن و هر هفته جمعه کردانن؟کارشون همین جاسازی کردن مواد و کوکائین و جا به جایی مواده!الکی بهش نمیگن پدر کوکائین ایران!
.....
مجید یک قُلپ از چایی را نوشید و تلویزیون رو خاموش کرد.
فردا ظهر کارخونه درب سازی:
مجید:ببخشید!آقای طلوعی تشریف دارن؟
_نه خیر!بفرمایید آقا

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.