چرخه تاریکی : قسمت چهارم:رضا طلوعی

نویسنده: ghaffarisamiyar

دفتر رضا طلوعی:

طلوعی:به به!آقای مجلل! فکر نمیکردم بعد اون ماجرا اصلا فکرت به من بخوره!چه عجب!بفرما بشین.
مجید: باور کن،باور کن اگه کارم پیشت گیر نبود،پامو تو این دفتر کوفتی نمیذاشتم.
طلوعی که مردی با ریش های نیمه قهوه ای پرپشت و موهای کم و کت شلوار کاملا سیاه گفت:آها!پس بگو که کارت گیره!وگرنه نیومدی. بچه یه دوتا چایی بیار.
مجید:چایی نمیخوام.باهات کار دارم.
طلوعی:یه چایی بخور بعد عمری اومدی پیش ما.بگو گوشم با توعه.
مجید:ببین مادر من توسط یک قاتل کشته شده و پدرم هم گم شده.توی خونه مامانم ۲ کیلو کوکائین تو سیفون دستشویی جاساز شده بوده.
طلوعی:خب،خدا رحمتش کنه مادرتو و ایشالله پدرت هم پیدا بشه. هه!این قضیه به من چه دخلی داره؟
مجید:میگم تو کارت اینه شاید بدونی کی جاساز کرده.
طلوعی با خنده:هه!هه! خیلی وقته تو باغ نیستی نه؟داداش من ۱ و نیم ساله این کارو گذاشتم کنار.دارم با این کارخونه پول در میارم میبرم سر سفره.
مجید:واقعا؟خب کار کی میتونه باشه؟از خانواده ما فقط من تورو میشناسم!
طلوعی:نه!فقط تو نمیشناسی!داداشت سعید منو میشناسه!اونم مثل تو تو باغ نبود اومده بود گفته بود بیا همکاری کنیم.نمیدونم والا!
مجید:سعید؟همکاری چی؟کی؟
طلوعی:همین چند هفته پیش.میگفت بیا ۳ و نیم کیلو کوکائین جابه جا کنیم گفتم داداش من خیلی وقته گذاشتم کنار.
مجید بعد این حرف طلوعی به فکر رفت و در نگاه تعجب باقی ماند.
مجید:هم.....همکاری.....ک..کو....کوکائین؟...جابه....جایی؟....۳ و .......نیم ....ک.کیلو؟
طلوعی:آره.مگه به تو نگفته؟
مجید:ن....ن..نه
طلوعی:عه!به من گفت به تو گفته.گفتم بدون اجازه ی داداش بزرگترت نیا اینجا گفت گفتم بهش.
سعید در ماشین در حال حرف زدن با تلفن:
سعید:آره آره زودتر از آشپزخونه وردار ببر پیش این حامد!بدو بدو وقت نداریم من دارم میرم اونجا!
_باشه چشم رئیس!


 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.