قبل از اینکه داستان را شروع کنید، لازم میدانم این موضوع را به اطلاعتان برسانم که به دلیل طولانی بودن داستان، مجبور شدم هر بخش از داستان را جداگانه در یک قسمت قرار دهم.
امیدوارم لذت ببرید!
***
1
همه چیز آماده بود اما.....
هر وقت به آن روز فکر میکنم، هم غمگین میشوم و هم خوشحال. به این دلیل که.........خب، بگذارید داستان را برایتان تعریف کنم تا خودتان متوجه شوید.
یکی از دوستان خوب من به نام جک اَندِرسون، در ایالت کالیفرنیا و در شهر زیبای بُربانک زندگی میکند. مدتی بود که با هم در ارتباط بودیم. روزی داشتم با او به صورت تصویری صحبت میکردم. بحث مان درباره سفر بود. در بین صحبت مان به جک گفتم که احتمال دارد در آینده برای سفر به بربانک بیایم. او، بسیار خوشحال شد و شروع کرد به صحبت کردن درباره اینکه اینجا فلان چیز دارد، اینجا مرکز خرید خوبی دارد و... . در آخر صحبتش گفت: اگه میخوای به بربانک بیای، حتما جوری برنامه ریزی کن که زمان هالووین اینجا باشی. دلیلش را از او پرسیدم. گفت که بعد از تماس چند تا عکس برایم از جشن هالووین آنجا می فرستد. بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم و قطع کردیم. وقتی عکس هایی که جک فرستاد را دیدم، با خودم گفتم که حتما برای هالووین امسال باید به بربانک بروم. پس شروع به برنامه ریزی کردم. وسایلم را جمع کردم. کوله ام را بستم. زمان گذشت و رسید به شب قبل از رفتنم. همه چیز آماده بود. اما آن شب اتفاقی افتاد که همه چیز را عوض کرد.