مه در جنگل ریون وود: بخش اول

نویسنده: DreamWalker866

۱۴

هالووین نفرین شده

  بالاخره شب هالووین رسید. شبی که هیچ وقت از یادم نمیرود. من و جک لباس هایمان را پوشیدیم و از خانه خارج شدیم. ساعت ۷:۳۰ شب بود. پارک پر از خانواده هایی بود که همراه با فرزندانشان آمده بودند تا شب خوشی را سپری کنند. به یکی از غرفه ها رفتیم تا بلیط بخریم اما به ما گفتند که ما بلیط نیاز نداریم. کسانی که در کار ساختن غرفه ها کمک کرده بودند، میتوانستند بدون بلیط از همه چیز استفاده کنند. خیلی خوشحال شدیم. داشتیم در میان جمعیت قدم میزدیم که ناگهان دستی را بر شانه ام احساس کردم. برگشتم و مردی را دیدم. مردی با ماسک سفید!
- مایکل مایِرز!!
- سلام سپهر! چه خبر؟
- والتر! من رو ترسوندی! یه لحظه فکر کردم مایکل مایرز اومده سراغم.
سه نفری به سمت خانه وحشت حرکت کردیم. در این خانه، قرار بود حسابی بترسیم. وارد خانه شدیم. خیلی تاریک بود. چراغ قوه ای را که به ما داده بودند روشن کردیم و بقیه راه را با آن ادامه دادیم. لحظات ترسناک زیادی را در این خانه تجربه کردیم. بعد از تقریبا نیم ساعت از خانه خارج شدیم. نیم ساعتی را هم به گردش در پارک و سر زدن به غرفه ها گذراندیم. سپس در بلندگو ها اعلام کردند که همه در کنار ورودی جنگل جمع شوند. از رویداد جدیدی رونمایی کردند. پارچه هایی را که در ورودی جنگل گذاشته بودند را برداشتند و بالاخره فهمیدیم که چه بود. یک بازی بسیار جالب به نام ماجراجویی در جنگل ریون وود! بازی به این شکل بود که باید وارد جنگل می شدیم و با توجه به سرنخ هایی که در جنگل وجود داشت، به خروجی می رسیدیم. به ما گفتند که این بازی فقط برای نوجوانان است و کودکان نمیتواند وارد بازی شوند. من، جک و والتر با گروهی ۱۵ نفره آماده ورود به جنگل شدیم. خیلی هیجان انگیز بود. برای اولین بار داشتم وارد این جنگل می شدم. دروازه آهنی را باز کردند. شروع به حرکت کردیم. در همان ابتدای راه، به یک پیچ رسیدیم. وقتی داشتیم پیچ را رد میکردیم، خانواده ها را دیدم که ما را تشویق میکردند. دروازه آهنی بسته شد. ناگهان سکوت همه جا را فرا گرفت. فقط صدای پایمان می آمد. اطرافمان را تاریکی فرا گرفته بود. باریکه هایی از نور ماه به درون جنگل نفوذ کرده و کمی فضا را روشن کرده بود.
  تقریبا ۱۰ دقیقه ای میشد که وارد جنگل شده بودیم. من، جک و والتر جلوتر از بقیه بودیم. جک و والتر داشتند درباره موضوعی صحبت میکردند. من داشتم به تاریکی اعماق جنگل نگاه میکردم. احساس کردم کسی در تاریکی ایستاده است. قدش خیلی بلند بود و خیلی هم لاغر بود. صورتش را نمیتوانستم ببینم. داشت همراه با ما می آمد. حواسم به جلویم نبود و شاخه درختی به صورتم خورد. یک لحظه چشم از آن فرد برداشتم. وقتی دوباره نگاه کردم، دیگر آنجا نبود. به اطراف نگاه کردم اما ندیدمش. همان طور که داشتیم راه میرفتیم، دیدم که هوا دارد تاریک می شود. ابر های ضخیم آسمان را پوشاندند و جلوی نور ماه را گرفتند. برگشتم تا به بقیه بگویم که نزدیک هم بمانند اما چشمم خورد به موجودی قد بلند و لاغر که پشت همه ایستاده بود. همان موجودی که در تاریکی جنگل دیده بودم! به همه گفتم که فرار کنند. شروع به دویدن کردیم. آن موجود همان جا ایستاده بوده و ما را نگاه میکردم. به رو برویم نگاه کردم تا ببینم دارم به کجا میروم. به پشت سرم نگاه کردم که ببینم آن موجود دنبال مان میاید یا نه. ظاهرا رفته بود. ایستادیم تا نفسی تازه کنیم. برگشتم تا تعداد افراد گروه را بشمارم. در ابتدا که وارد جنگل شدیم، ۱۵ نفر بودیم اما اکنون ۱۴ نفر بودیم. یکی از اعضای گروه گم شده بود! صدایش زدیم. جوابی نیامد. دوباره تعداد را شمردم. شاید دفعه قبل اشتباه شمرده باشم. اکنون ۱۳ نفر بودیم. یکی دیگر از اعضا هم غیبش زده بود. خیلی عجیب بود. چرا تعداد مان داشت کم میشد؟ همین طور پیش رفتیم تا تعداد مان به ۱۰ نفر رسید. آنجا بود که فهمیدم چرا چند نفر از اعضا ناپدید شدند. شاخه های زنده! شاخه های درختان زنده بودند و حرکت میکردند. شاخه ها، پای یکی از اعضای گروه را گرفتند و او را به اعماق جنگل کشیدند. این اتفاق داشت برای بقیه ما هم می افتاد. داشتیم فکر میکردیم که باید چیکار کنیم. در همان لحظه، نوری عجیب را دیدیم. آن نور داشت از وسط کوره راهی میتابید که در آن حرکت میکردیم. فکر کردیم که به دروازه خروج رسیدیم. به سوی آن دویدیم. فقط من، جک و والتر مانده بودیم. همان طور که داشتم می دویدم، ناگهان دیدم که والتر کنارم نیست. برگشتم و دیدم که شاخه ای به پای والتر چسبیده است و دارد او را به سمت تاریکی میکشد. خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم. به جک گفتم که کمکم کند. شاخه تلاش میکرد تا والتر را به تاریکی بکشد اما ما نمی گذاشتیم. سنگی گرفتم و آن را به شاخه کوبیدم تا شاید والتر را آزاد کند اما ظاهرا بدتر شد. شاخه بلندتر شد و به دور گردن والتر پیچید. والتر داشت خفه میشد. شاخه شروع کرد به فشردن گلوی او. آن قدر فشرد تا والتر را خفه کرد. آنگاه او را به سمت تاریکی کشاند. من به شدت ناراحت و عصبی بودم. میخواستم دنبال شاخه بروم و آن را نابود کنم اما جک نمیگذاشت بروم. میگفت که اگر بروم، من هم میمیرم. با هم به سمت دروازه خروج دویدیم. میخواستم وقتی از جنگل خارج شدیم، به همه بگویم که چه اتفاقی در جنگل افتاد. باید به پلیس زنگ بزنیم تا بیایند و اعضای گروه را پیدا کنند اما فعلا باید از جنگل خارج شویم. با هم به سمت دروازه خروج هجوم بردیم. انتظار داشتیم خانواده ها را ببینیم که منتظرمان هستند تا خارج شویم اما چیزی که دیدیم با عقل جور در نمی آمد. ما در پارک نبودیم!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.