در افسانه های کهن، فیلد بزرگ گفتهاست:
روزی را در آیندگان خواهم دید که انگار، مرگ زمین و ساکنانش فرا رسیده باشد.
درختان تنومند چنان در برابر عظمت باد سر خم میکنند، که گویی هرگز استوار و ایستادگی نداشتهاند.
باران، همانند گردآبی کشنده زمین در را درخود میبلعد.
رعد ها مانند انفجاری میشوند که قصد در نابودی جهان دارند و به جنگ با کرهزمین می آیند.
و این است استقبال از ورود شیطانی بر زمین!
_____________________________
نگاهم و به مامان دادم که با آرامش روی صندلی نشسته بود و لوبیا پاک میکرد.
اون قدر آروم و خون سرد بود که انگار هیچ خبری از غوغای بیرون نداشت.
برای بار دوم نگاهم و به فضای پشت شیشه پنجره دادم، برای این اولین بار بود که توی تمام طول عمرم یه همچین طوفانی رو به چشم میدیدم!
درختایی که درمقابل بدترین وقایا هیچ چیز حریفشون نمیشد، حالا دونه دونه داشتن میشکستن و چیزی هم نمی تونست کمکشون کنه. زیبایی گیاه ها داشت به نابودی کشیده میشد، ولی هیچ چیز نمیتونست مانع نابودگری طوفان بشه.
بعد از مدتی سکوت،با لحن ملایمی خطاب به مادر گفتم:
_مامان! تاحالا همچین طوفانی رو دیده بودی؟
اون بعداز شنیدن این جمله، برای چند لحظه دست از پاک کردن لوبیا کشید و نگاهش و به شومینه داد.
•نمیدونم؛ بهش فکر نکن سارا. زندگی پر از چیزاییه که نمیدونیم!
با شنیدن این جمله از سمت مامان، تنها تصمیمی که گرفتم، سکوت بود.
سکوتی که قاتلش صدای بارش بارون و رعد برق بود. البته که زندگی پر از چیزاییه نمیدونیم ولی چی از این قشنگتره که عجایبشو کشف کنیم؟
با چیزایی که میدیدم، یه حس بر اساس تمام کشفیاتم تو کتابای علمی تخیلی بر ذهنم غلبه کرد!
یه خبر ترسناک و اما هیجان انگیز...
"شیطان، سقوط کرد"
مادر بزرگ امیلی همیشه برام یه داستان تعریف میکرد. داستان شیطانی که به زمین سقوط میکنه...
اون زخمی میشه اما دختر یه کشاورز به سلامتیش کمک میکنه، شیطان با دختر کشاورز ازدواج کرد و در نتیجه اونا صاحب دو دختر یک پسر شدن. اما اهالی روستا وقتی فهمیدن شوهر دختر شیطان و بچه هاش نیمه شیطان هستن، خونه دختر و آتیش زدن و اون همراه با همسرش و بچه هاش تو آتیش سوخت!
زندگی اونا میتونست رویایی و زیبا باشه، اما خرافه ها نابودگر زندگیشون شدن....
در باز شد و برای چند لحظه سرمای بیرون به خونه هجوم آورد. بابا وارد خونه شد و بعدش با همه توانش در و هول داد تا بسته شه...
•چه خبر کارلوس؟
*آه هوای بیرون خیلی سرده، تاحالا چنین طوفانی رو ندیده بودم.
بابا بعد زدن این حرفش کنار شومینه نشست تا گرم شه، مامان هم براش یه لیوان چای داغ ریخت.
*ظاهرا میشه فهمید چه نتیجهای به جا میزاره
تصمیم گرفتم تا به مکالمه نا امید کننداشون گوش ندم، به سمت اتاقم قدم برداشتم و سعی کردم تا ترس و نا امیدی رو در دلم راه ندم. یه طوفان که چیز بدی نیست، هست؟؟!!!