اُقیانوسِ تاریک : Part2
0
7
0
2
با تابش مستقیم نور خورشید به چشمام، از خوابی عمیق و خوش محتوا بیدار شدم.
مقابل پنجره ایستادم و به جنگل چشم دوختم، هوا بعد از چندین هفته صاف و خورشید دوباره گرماشو به زمین رسونده بود.
لباس مناسبی پوشیدم و از خونه چوبی دوطبقهامون خارج شدم.
با حس کردن هوای خوبی که به تازگی رونمایان شده بود، احساس ذوق و شادابی به یکباره در قلبم ساکن شد.
•سارا...
با شنیدن صدای مامان، به سمتش برگشتم و با صدایی رسا خطاب بهش گفتم:
_بله مامان
؟ •هیزم تموم کردیم، باید بری به جنگل تا هیزم بیاری
منی که منتظر چنین فرصتی بودم با ذوق داد زدم
: _باشه الان میرم.
. سبد بزرگی رو که توش معمولا هیزم میزاریم و برداشتم و به سمت جنگل دویدم، بی صبرانه منتظر بودم که فضای جنگل و ببینم.
اما انگار تمام این ذوق ها و خوشحالی فقط و فقط برای قبل از رسیدن به قلمرو جنگل بود!
با دیدن محیطی که ظاهراً جنگل نام داشت، همه اون خوشحالیم از بین رفت.
درختای پر سن و سال جنگل شکسته بودن و گیاهانش خورد شده بودن. دیگه اون طراوت گذشته رو نداشت و حالا سرد و بی روح شده بود!
"قربان، خواهش میکنم انقدر عجول نباشید!"
"خفه
" "ولی قربان"
پیر مردی که داشت حرف میزد، با دیدن من ادامه حرفش و نزد
. _سلام..
"سلام بانوی زیبا"
پیرمرد مهربون به نظر میرسید، اما مرد جوانی که کنارش ایستاده بود با گستاخی از کنارم گذشت!
"عذر میخوام بانوی زیبا، ارباب جوان حالشون خوب نیست"
پیرمرد بعد گفتن این حرف به سرعت دنبال اون مرد جوان دویید.
ظاهر عجیبی داشتن، تا به حال بین اهالی روستا ندیده بودمشون!
بیخیال دختر، به کارت برس...
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳