قسمت 1

کاترین استیسی و خیابان هراس

نویسنده: DreamWalker866

  از خواب بیدار شدم. در اتاق نشیمن یک خانه قدیمی بودم. بلند شدم. نمیتوانستم تعادلم را حفظ کنم. سرم گیج میرفت. کمی صبر کردم تا حالم بهتر شود. سپس، دور و اطراف را بررسی کردم. دو در را دیدم. یکی از آنها قدیمی بود. رنگش رفته بود و ترک های زیادی بر رویش داشت. دیگری جدید و مدرن بود. هیچ در دیگری برای خروج وجود نداشت. باید یکی را انتخاب میکردم. اول، در قدیمی را انتخاب کردم. زمانی که در را باز کردم، ابتدا هیچ چیز ندیدم. بعد از مدتی توانستم ببینم. چیزی در حال نزدیک شدن بود. دختر کوچکی در تاریکی ایستاده بود. ابتدا خوشحال شدم. شاید آن دختر بتواند به من کمک کند. میخواستم به سمت دخترک برود اما تصمیمم عوض شد. یک چیز غیر عادی درباره آن دختر وجود داشت. همین که دخترک را صدا زدم، او برگشت و به سمتم دوید. درست حدس زده بودم. سر قطع شده آن دخترک بر روی زمین افتاده بود. جیغی کشیدم و در را بستم.
  در جدید را باز کردم. از خانه بیرون آمده بودم. چند قدم به سمت فضای آزاد برداشتم. ناگهان صدایی شنیدم. برگشتم و دیدم که در، پشت سرم بسته شده است. فضای آزاد پر از درختان سوزنی برگ بود. جاده ای در میان درختان بود. چاره ای جز اینکه جاده را دنبال کنم نداشتم. تابلویی را در ابتدای جاده دیدم. بر روی آن نوشته بود: شَدی ساید، پنج کیلومتر. تعجب کردم. شدی ساید، محلی بود که امیلی از کتاب خواهرخوانده اثر آر ال استاین در آنجا زندگی میکرد. راه افتادم تا خودم را به آنجا برسانم.
  شب بود و برف در حال باریدن بود. چراغ های زرد رنگ کنار جاده روشن بودند. چند دقیقه ای گذشت. به تابلوی دیگری رسیدم. اکنون، چهار کیلومتر تا شدی ساید مانده بود. همان طور که داشتم میرفتم، ناگهان صدایی از پشت سرم شنیدم. دیدم که چراغ های پشت سرم در حال خاموش شدن هستند. تاریکی در حال نزدیک شدن بود. شروع کردم به دویدن. تاریکی به سرعت نزدیک میشد. سرعتم به اندازه کافی زیاد نبود. ناگهان تاریکی به من رسید. دور و برم را نمی دیدم. نمی دانستم به کدام طرف میروم. بر روی زمین نشستم. سردرگم بودم. فکر های زیادی به ذهنم هجوم آورد. در همان حال، صدایی را از بین درختان شنیدم. صدا در اطرافم می چرخید. متوجه شدم که موبایلم همراهم است. آن را از جیبم بیرون آوردم و چراغش را روشن کردم تا اطراف را بررسی کنم. چیزی ندیدم. ناگهان صدایی از رو برو شنیدم. چراغ را با ترس به سمت جلو گرفتم. چهره ترسناکی پدیدار شد. جیغی کشیدم و شروع کردم به عقب رفتن. دستم را جلوی صورتم گرفتم. اتفاق خاصی نیفتاد. دستم را برداشت. آن چهره ترسناک دیگر آنجا نبود. چراغ ها روشن شده بودند. شدی ساید را از دور می دیدم. دویدم تا به آنجا برسم.
  وارد شهر شدم. خیلی خلوت بود. به نظر می آمد که هیچکس در شهر حضور ندارد. به چهارراهی رسیدم. همان طور که داشتم به خیابان های خالی نگاه میکرد، نام یکی از خیابان ها چشمم را گرفت: خیابان هراس.
  وارد خیابان هراس شدم. چند خانه را رد کردم. یکی از آنها چشمم را گرفت. پنجره یکی از اتاق های طبقه بالا باز بود و دو نفر در حال صحبت با یکدیگر بودند. در بین صحبتشان فهمیدم که اسم یکی از آنها امیلی و دیگری نانسی بود. خودرویی جلوی خانه ایستاد و سه نفر از آن پیاده شدند. یک مرد، یک دختر و یک پسر. روی کوله پشتی دختر نوشته شده بود "جِسی". باورم نمیشد. آیا این واقعیت داشت؟ آیا من واقعا وارد کتاب خواهرخوانده شده بودم؟ تا الان که این طور به نظر می آمد. آن مرد همراه با آن دختر و پسر، وارد خانه شدند. در حال فکر کردن بودم که احساس کردم کسی از پشت مرا را زیر نظر دارد. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. چیزی ندیدم. سرم را برگرداندم تا خانه را زیر نظر بگیرم. در همان لحظه، ناگهان کسی از پشت پایم را گرفت و مرا را به سمت خودش کشاند. جیغ میکشیدم و سعی میکردم از دست آن شخص فرار کنم. سرم را برگرداندم تا ببینم چه کسی مرا را میکشد. کسی را نمی دیدم. داشتم به سمت یک در کشیده میشدم. دری که وسط یک فضای باز قرار داشت. همین که از آن رد شدم، در بسته شد. دیگر کسی مرا را نمی کشید.
  متوجه شدم که در یک خانه هستم. شب بود و چراغ های خانه خاموش بودند. خانه به نظرم آشنا می آمد. وارد یک راهرو شدم. دری را دیدم که روی آن، تابلوهایی قرار داشتند که مرا از ورود به آن اتاق منع میکردند. میخواستم بدانم که آنجا کجاست. پس در را باز کردم. وارد اتاق شدم. اتاق پر از وسایلی قدیمی بود که در قفسه هایی قرار داشتند. احساس کردم که میدانم کجا هستم اما مطمئن نبودم. همه چیز را در اتاق دیدم به غیر از یک چیز که باید آن را می دیدم تا مطمئن شوم کجا هستم. وارد یکی از راهرو های بین قفسه ها شدم. به سمت دیگر قفسه رسیدم. آیا چشم هایم درست می دید؟ یک جعبه شیشه ای را دیدم که در آن باز بود. عروسک آنابل را دیدم که بیرون از جعبه افتاده بود. مطمئن شد که کجا هستم. در خانه ی اِد و لورِن وارِن قرار داشتم که در فیلم "احضار" دیده شد. آنها، محققین ماوراء الطبیعه هستند. از ترس خشکم زد. میدانستم که آنابل نباید از جعبه شیشه ای مخصوصش بیرون بیاید اما او اکنون بیرون بود. میدانستم که اتفاقی خواهد افتاد و همین طور هم شد. صدایی از سمت دیگر اتاق شنیدم. چیزی داشت به من نزدیک میشد. ابتدا، فکر کردم که صدا را از جلو میشنوم اما ناگهان فهمیدم که صدا از پشت سر می آید. با ترس، شروع کردم به برگشتن. وقتی برگشتم، چیزی ندیدم. سمت راست را نگاه کرد. هیچ چیز نبود. سمت چپ را نگاه کرد. چهره موجود وحشتناکی را جفت صورتم دیدم. جیغ کشیدم و مشتی به صورت آن موجود زدم. سپس، شروع کردم به دویدن. از اتاق خارج شدم، در را بستم و قفل کردم. برگشتم تا فرار کنم اما ناگهان چاقویی در شکمم فرو رفت. با خود فکر کردم که در این خانه خواهم مرد. بر روی زمین افتادم. به شکمم نگاه کردم. چاقو را ندیدم. هیچ زخمی هم ندیدم. انگار اصلا چاقو نخورده بودم. بلند شدم تا فرار کنم. همین که از راهرو خارج شدم، چیزی جلویم سبز شد. ابتدا فکر کردم که یک موجود ترسناک است اما با دقت بیشتر، دیدم که یک آدم است. همین که قیافه اش را دیدم، او را شناختم.
- جودی!! خیلی خوشحالم که میبینمت!
جودی، دختر اِد و لورن وارن بود.
- تو کی هستی؟ من رو از کجا میشناسی؟
- اسم من کاترین اِستِیسیه! به طور اتفاقی وارد خونه شما شدم. خودم هم نمیدونم چطور! اینکه چطور اسم تو رو میدونم، قصه اش طولانیه. فعلا باید سعی کنیم جلوی آنابل رو بگیریم.
صحبتم که تمام شد، احساس کردم نور اطرافم دارد بیشتر میشود. نور داشت خیلی زیاد میشد. چشمانم را پوشاندم.
  کمی بعد، زمانی که دستم را از روی چشمانم برداشتم، دیدم که در اتاقم هستم. نفس راحتی کشیدم. بالاخره در خانه خودمان بودم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. باران در حال باریدن بود. در اتاق را باز کرد تا به طبقه ی پایین بروم. وقتی از اتاق خارج شدم، دیدم که شکل خانه عوض شده است. دیگر در خانه ی خودمان نبودم. در یک راهرو بودم. راهرویی تاریک! چراغ های کم نوری هر چند متر روشن بودند. چند قدم به جلو برداشتم. من نباید اینجا باشم. برگشتم تا دوباره به اتاقم برگردم اما درب اتاق را ندیدم. فقط دیوار بود. احساس ترس کردم. به سمت دیوار رفتم و به آن ضربه زدم. واقعا دیوار بود. چاره ای جز اینکه راهرو را دنبال کنم، نداشتم.
  راهرو، خیلی طولانی به نظر می آمد. انگار هرچه میرفتم به آخرش نمی رسیدم. همین طور در حال رفتن بود، ناگهان چراغ ها خاموش شدند. هیچ چیزی نمی دیدم. متوجه شدم که نور کمی را می بینم. نور از انتهای راهرو بود. به سمت نور رفتم اما در بین راه، متوجه شدم کسی جلویم ایستاده است. با احتیاط به او نزدیک شدم. دستم را روی شانه اش گذاشتم. وقتی برگشت، جیغی کشیدم. آن فرد، صورت نداشت و من داشتم به جمجمه ی زشت آن فرد نگاه میکرد. کاسه چشم هایش خالی بودند. آن فرد، شروع کرد به دویدن به سمت نور. نمیتوانستم تکان بخورم. حذف تصویر آن جمجمه، برایم سخت بود. به خودم آمدم و به سمت نور رفتم.
  از راهرو بیرون آمدم. در یک پارک بودم: پارک وحشت! دوباره در یکی از کتاب های آر ال استاین بود. چرا آر ال استاین؟ مگر من چه گناهی کرده ام که باید به کتاب های نویسنده ای که داستان هایش ترسناک است وارد شوم؟ وقت نداشتم به این سوال ها فکر کنم. باید از اینجا فرار میکردم. در این پارک اتفاقی در حال وقوع بود و من از آنها خبر داشتم. کودکانی که به عنوان مهمان ویژه به این پارک دعوت میشوند و در اینجا گیر می افتند. همه این اتفاقات، تقصیر جاناتان چیلِر است، صاحب مغازه ی هراس خانه. باید جاناتان چیلر را پیدا میکردم. پس دست به کار شدم. به سمت نقشه پارک رفتم. روی نقشه، دنبال هراس خانه گشتم. آن را پیدا کردم و به سمت آن راه افتادم.
  افراد زیادی در پارک بودند. بعد از چند دقیقه، به نقشه ی دیگری رسیدم. اکنون نقشه، هراس خانه را در جای دیگری نشان میداد. گیج شده بودم. چرا جای مغازه تغییر کرده بود؟ چند دقیقه بعد، به نقشه جدیدی رسیدم. در این نقشه، باز هم جای مغازه تغییر کرده بود. فهمیدم که این، کار جاناتان چیلر است. باید خودم مغازه را پیدا کنم. شروع کردم به گشتن. در حال گشتن بودم که ناگهان به وحشتی برخورد کرد. وحشت ها همان افرادی هستند که در پارک کار میکنند. وحشت گفت:
- هی! حواست کجاست؟
- ببخشید، شما رو ندیدم.
ناگهان صورت وحشت جدی شد و گفت:
- تو هیچ کاری از دستت بر نمیاد. وقتت رو بیهوده تلف نکن. از بودن توی پارک وحشت لذت ببر.
من که میدانست این یکی از کار های چیلر است، به وحشت گفتم:
- اتفاقا کاری از دستم بر میاد. تو نمیدونی که اگه بخوام کاری رو انجام بدم، اون رو به هر قیمتی که شده انجام میدم. خواهی دید.
وحشت برگشت و شروع کرد به رفتن. من هم به گشتن ادامه دادم.
  همان طور که در حال گشتن بودم، به خانه ای قدیمی رسید. میدانستم که در این خانه چه اتفاقاتی برایم خواهد افتاد. از کنار خانه گذشتم. ناگهان کسی را در کنارم دیدم. خودم بودم! انگار آن فرد، یک کپی از من بود. ابتدا، بسیار متعجب و حیرت زده شد اما سپس یادم افتاد که این ها، همه کار چیلر است. یادم آمد که آن کپی چیست. آن کپی را گرفتم و بر روی زمین انداختم. با یک دست، کپی را روی زمین نگه داشت و با دست دیگرم، سنگی را که کنارم بود، برداشتم. سنگ را بالا بردم. لحظه ای چشمانم به چشمان کپی خودم دوخته شد. چشمان او شبیه چشمان خودم بود. میخواستم از این کار دست بکشم اما تردید به دلم راه ندادم. آن کپی واقعی نبود. سنگ را پایین آوردم و محکم به سر او زدم. چند بار دیگر این کار را تکرار کردم. درست فهمیده بودم. آن کپی، یک روبات بود. میدانستم که چیلر از این کارم عصبی خواهد شد. او، پول زیادی برای این روبات داده بود. به گشتن ادامه دادم.   دوباره وارد فضای پارک شدم. مغازه هایی را می دیدم که ماسک هایی می فروختند. ماسک های جالبی بودند. از کنار میدان زامبی گذشتم. چند راه پیش رویم بود. باید یکی را انتخاب میکردم. یکی از آنها را انتخاب کردم. چندین دقیقه در این راه رفتم. در آخر، به یک بن بست رسیدم. به میدان زامبی برگشنم. راه دوم را انتخاب کردم که به قسمت دیگری از پارک میرفت.
  همان طور که در حال گشتن بودم، کسی دستش را بر روی شانه ام گذاشت. با عجله برگشتم و دیدم که دختری رو به رویم ایستاده است.
- مِگ!! واقعا خودتی؟!
- آره. اسم من رو از کجا میدونی؟
- قصه اش طولانیه. فعلا باید مغازه ی جاناتان چیلر رو پیدا کنیم.
- واقعا؟! برای چی؟
- میخوام نجاتتون بدم. همه شما رو نجات میدم!
- متوجه نمیشم.
- وقت ندارم که توضیح بدم. باید چیلر رو پیدا کنم.
با هم شروع به گشتن کردیم. همان طور که در حال گشتن بودیم، مگ پرسید:
- راستی! اسمت چیه؟
- کاترین! کاترین استیسی!
در حال گشتن بودیم که چشممان به مغازه ای خورد. از آن دور، به سختی توانستیم تابلوی مغازه را بخوانیم: هراس خانه! مغازه ی جاناتان چیلر را پیدا کرده بودیم. به سمت مغازه رفتیم. همان طور که داشتیم میرفتیم، متوجه شدیم که همه ی وحشت ها دارند به ما نگاه میکنند. توقف کردیم. وحشت ها هنوز نگاهمان میکردند. دوباره راه افتادیم. اکنون، وحشت ها داشتند کم کم به سمت ما می آمدند. من و مگ، متوجه این موضوع شدیم. شروع به دویدن کردیم. وحشت ها هم شروع به دویدن کردند. وحشتی جلویم ظاهر شد. از زیر پایش رد شدم. نزدیک مغازه بودیم. وقتی به در مغازه رسیدیم، فهمیدیم که در بسته است. جلوی ویترین ایستادیم. جاناتان چیلر را داخل مغازه دیدیم. داشت به ما لبخند میزد. لبخندی که نشان میداد او به نتیجه دلخواهش رسیده است. عصبی بودم. نمیتوانستم آن وضع را تحمل کنم. سنگی را روی زمین دیدم. آن را برداشتم. عقب رفتم و سنگ را به سمت ویترین پرتاب کردم. شیشه را شکستم و وارد مغازه شدم. دندان یک حیوان را روی یکی از قفسه ها دیدم.
- دندون سگ کِرلوی آبی شکاری!
با این دندان، هر آرزویی که میکردی همان لحظه برآورده میشد. دندان را گرفتم و رویم را به سمت جاناتان چیلر کردم.
- گفتم که اگه بخوام کاری رو انجام بدم، به هر قیمتی که شده اون رو انجام میدم. این دندون رو که میشناسی، مگه نه؟ دندون کرلوی آبی شکاریه. یادت هست که اون رو اَندی فروختی؟ میدونی چه بلاهایی سرش اومد؟
جاناتان چیلر با خونسردی گفت:
- عذر میخوام! من واقعا عذر میخوام!
- عذر خواهی تو هیچ چیز رو عوض نمیکنه! فکر میکنی من نمیدونم که چه کار هایی انجام دادی؟ اون بچه های بیگناه رو وارد پارک میکردی و هرگز نمیذاشتی خارج بشن. همین مگ رو هم وارد یه بازی مسخره و خطرناک کردی! من میخوام به این کارهات پایان بدم. هر کاری بهت میگم، باید انجام بدی وگرنه سرنوشت بدی در انتظارته. اولاً، باید همه اون بچه هایی رو که توی پارک نگه داشتی، صحیح و سالم به خونه برگردونی و دوماً، من رو هم به خونه ام برمیگردونی. فهمیدی چی گفتم؟
- بله! فهمیدم. حتما این کار رو میکنم.
- قسم بخور!
- قسم میخورم که این کار رو انجام میدم.
- پس زودتر انجامش بده!
جاناتان چیلر، دکمه ای را فشار داد و چند وحشت وارد مغازه شدند. با دقت به همه چیز نگاه میکردم. منتظر بودم که خطایی از آنها سر بزند تا به حرفم عمل کنم. چاناتان چیلر به وحشت ها گفت:
- برید و اون بچه ها بیارید اینجا! هر چه سریع تر این کار رو بکنید.
وحشت ها از مغازه خارج شدند. من و مگ در مغازه منتظر ماندیم.
  بعد از مدتی، دیدیم که وحشت ها دارند همراه با گروهی از بچه ها، به سمت مغازه می آیند. در مغازه باز شد و بچه ها، یکی یکی وارد مغازه شدند. فکر میکردند که قرار است اتفاق بدی برایشان بیوفتد. وقتی همگی وارد مغازه شدند، من خودم و مگ را به آنها معرفی کردم و گفتم که قرار است آنها را به خانه هایشان بفرستم. همگی خوشحال شدند و از من تشکر کردند. از جاناتان چیلر خواستم که از بچه ها عذرخواهی کند. او، از بچه ها عذرخواهی کرد. واقعا پشیمان بود. از او خواستم تا بچه ها را یکی یکی به خانه هایشان بفرستد. تا قبل از این، جاناتان چیلر به همه ی بچه ها، یک عروسک کوچک که شبیه وحشت های پارک بودند، میداد و آن ها به طور اتفاقی به وسیله ی آن، به پارک منتقل میشدند. اما اکنون، چیلر به بچه ها گفت برای اینکه به خانه برگردند، باید یکی از آن وحشت های کوچک را در دستشان نگه دارند. بچه ها، دوباره از من و همچنین مگ، تشکر کردند و یکی یکی وحشت را در دست نگه داشتند و به داخل آن کشیده شدند و به خانه برگشتند. آخر از همه، نوبت مگ بود که به خانه برگردد. او، از من تشکر کرد و با هم خداحافظی کرد. سپس، یک وحشت را در دست گرفت و به خانه اش برگشت. از اینکه بچه ها را نجات داده بودم، خوشحال بودم. اکنون نوبت خود من بود که به خانه برگردم. به سمت جاناتان چیلر رفتم. دندان را روی قفسه گذاشتم و وحشت را در دستم گرفت. احساس عجیبی داشت. انگار از روی زمین بلند میشدم. اطرافم را نور زیادی گرفته بود. کم کم نور اطرافم کم شد. چشمانم به دلیل نور زیاد، خوب نمی دید. فقط تاریکی را اطرافم می دیدم. با خودم فکر کرد که جاناتان چیلر به من دروغ گفت و مرا به خانه نفرستاد اما ناگهان متوجه شدم که در پشت میز تحریرم نشسته ام. جاناتان چیلر راست گفته بود و واقعا مرا به خانه فرستاده بود. دویدم به طرف آشپزخانه. مادرم در حال آشپزی بود. به سمت مادرم رفتم و او را بغل کردم. مادرم گیج شده بود.
- چی شده، کاترین؟!
- مامان! خیلی برام نگران بودی، مگه نه؟ حتما خیلی جاها رو دنبالم گشتی!
- برای چی باید همه جا رو دنبالت میگشتم؟ تو که توی اتاقت بودی! ده دقیقه هم نمیشه که به اتاقت رفتی.
- چی؟!
تعجب کردم. این همه اتفاق، فقط در ده دقیقه برایم افتاد؟
  تصمیم گرفتم که با کسی درباره ی این موضوع صحبت نکنم. از اینکه به خانه برگشته بودم، خوشحال بودم. از اینکه آن بچه ها را نجات داده بودم، احساس افتخار میکردم. به اتاقم برگشتم. با خودم فکر کردم که اگر آنا هنوز زنده بود، میتوانستم این موضوع را به او بگویم. آنا، بهترین دوست من بود. چند ماه قبل از این ماجرا، طی یک ماجرای ترسناک، آنا کشته شد.
  بر روی تختم نشسته بودم. بلند شدم و به سمت آینه رفتم تا موهایم را مرتب کنم. همین که جلوی آینه ایستادم، جیغ بلندی کشیدم. تصویر خودم را در آینه دیدم که سرم قطع شده بود.


پایان 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.