۲
عصر، بعد از تعطیل شدن مدرسه، با عجله به طرف کمدم رفتم. بعضی از بچه ها قصد داشتند
در مدرسه بمانند، ولی من نمی توانستم. می دانستم پدرم بیرون منتظر من است تا مرا با
اتومبیل به کلاس هنرپیشگیم ببرد.
پدرم چندان مشتاق کلاس های هنرپیشگی من نیست اما جری نادلِر، معلم من، دوست قدیمی
پدرم است و می گوید که من استعداد دارم. او می گوید که من نسخه جوان تام کروز
هستم و فکر می کند لبخند موذیانه من باعث می شود که مردم مرا همواره به یاد داشته باشند.
خودم می دانم که شانس زیادی برای اینکه یک هنرپیشه معروف شوم ندارم. هنرپیشه های
زیادی به خانه ما رفت و آمد می کنند که افرادی واقعا برجسته هستند اما به هر حال من
بدم نمی آید که بتوانم روزی حداقل در آگهی های تجارتی نقش داشته باشم و از این راه پول
کلانی به دست آورم.
تازه داشتم وسایلم را توی کمدم می گذاشتم که ناگهان بر جایم خشکم زد و بی اختیار
نالیدم. یک پاکت قهوه ای از میان توده کتاب های کف کمد چشمم را گرفت. پدرم دو روز قبل
از من خواسته بود آن را برایش پست کنم ولی من فراموش کرده بودم. تصمیم گرفتم که فردا
آن را پست خواهم کرد و در کمد را به هم کوبیدم و آن را قفل کردم. در انتهای راهرو جودی
را دیدم که برایم دست تکان می داد اما داد زدم که دیرم شده. او گفت:
- کجا داری میری؟
همچنان که به طرف در خروجی می رفتم گفتم:
- اِ....اِ....باید به مامانم در یک فعالیت خیریه کمک کنم....جمع آوری شمع برای افراد بی
خانمان!
چرا این حرف را زدم؟ چرا راستش را به او نگفتم؟ بعضی وقت ها خودم هم نمی فهمم که چرا این
داستان ها را سر هم می کنم. فکر کنم این کار را می کنم چون از عهده آن بر می آیم! با او
خداحافظی کردم و از در بیرون آمدم.
مرسدس بنز سیاه پدرم روبروی درب مدرسه در آن طرف خیابان ایستاده بود. روزی آفتابی، با
آسمان آبی و به گرمی تابستان بود، گرچه در اواخر پاییز بودیم. اتومبیل در زیر نور خورشید
همچون یک جواهر بزرگ و سیاه می درخشید. پدرم با خوشرویی از من استقبال کرد:
- به به به! چه خبر جک؟ چه خبر آپسر؟
او فکر می کند صبحت کردن مثل لات های قدیم واقعا جالب است. مادرم می گوید که اگر
خود را نسبت به این گونه صبحت کردن او بی تفاوت نشان دهیم، شاید از سرش برود. گفتم:
- سلام پدر!
روی صندلی سیاه چرمی اتومبیل ولو شدم و ناگهان از جا پریدم.
آخ!
صندلی در اثر تابش آفتاب داغ شده بود. پدرم در آیینه جلو، دستی به سر و روی خود کشید و
دو طرف موهایش را صاف کرد. پدرم خیلی جوان به نظر می رسد و به این ویژگی خود افتخار
می کند. او موی صاف خرمایی و چشمان خاکستری تیره دارد. درست مثل چشم های من! هر
بار که از جلوی یک آینه رد می شود، دستی به موهایش می کشد و در واقع می خواهد
اطمینان حاصل کند که چیزی از آنها کم نشده است. او همیشه آفتاب سوخته است و می گوید
این بخشی از حرفه او است. او همیشه یک جور لباس می پوشد. شلوار سیاه و یک تی شرت
سیاه زیر یک کت اسپرت که دکمه اش همیشه باز است. خودش می گوید این یونیفورم شرکت
آنهاست. درست مثل مرسدس سیاه که ماشین شرکت است.
پدرم همیشه در حال مسخره کردن حرفه فیلمسازی است ولی من خوب می دانم که او عاشق آدم
مهم بودن در استودیو است.
او دوباره خود را در آینه وارسی کرد و سپس ماشین را به راه انداخت. من دولا شدم و کولر
ماشین را روی بالاترین درجه آن قرار دادم. پدر گفت:
- من باید یه سری به یونیورس فیلمز بزنم و یکی از تهیه کننده ها را ببینم. خیلی وقته که
سعی دارم قرارداد رو امضا کنم. بعدش تو رو پیش جری می برم. راستی، تو و جری چطور با
هم کنار میایید؟ چیزی ازش یاد می گیری؟
جواب دادم:
- آره....خوبه ولی بیشتر فیلمنامه می خونیم؛ یعنی با صدای بلند!
پدر به شوخی گفت:
- پس تو دیگه برای تست هنرپیشگی آماده شدی؟
من هم خندیدم:
- هنوز نه!
تلفن اتومبیل زنگ زد. پدرم دکمه تلفن را که روی فرمان قرار داشت فشار داد و لحظاتی با
منشی خود در مورد قاطی کردن بودجه ها صحبت کرد. نخل های دو طرف خیابان به
سرعت به طرف پشت سر ما حرکت می کردند. پدرم رو به من کرد و گفت:
- راستی، اون پاکت رو پست کردی؟ چند تا قرارداد خیلی مهم توش بود.
گفتم:
- آره، پستش کردم.
که البته یک دروغ محض بود، ولی می دانستم که فردا آن را پست خواهم کرد.
پدر نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوب شد. چون اگر دیر به دستشون برسه منو به چهار میخ می کشند.
جواب دادم:
- نگران نباش!
پدر در حالی که پشتی صندلی تکیه داده بود و بی خیال رانندگی می کرد، گفت:
- من این چند وقته خیلی گرفتار بودم و بیشتر اوقات رو سر کار می گذروندم و فرصت
چندانی نداشتم که با هم حرف بزنیم. مدرسه چطوره؟
جواب دادم:
- عالیه! خانم داگلاس گفت که به احتمال زیاد جزو شاگردای ممتاز شناخته میشم.
پدرم چنان محکم به پشتم کوبید که نزدیک بود کنترل ماشین از دست خودش در برود:
- هی پسر....عالیه!
زنگ تلفن دوباره به صدا در آمد. تا زمانی که به ساختمان یونیورس فیلمز برسیم همچنان با تلفن
صحبت کرد. دربان با دست به پدرم سلام کرد و اشاره کرد که به داخل برویم. من قبلا هم با پدرم
به اینجا آمده بودم. از جلوی یک ردیف ساختمان های کوتاه و سفید گذشتیم تا این که پدر بالاخره
یک جای خالی برای پارک کردن پیدا کرد.
مرا به داخل یک سالن بزرگ هدایت کرد که بیشتر
شبیه به یک سالن پذیرایی بود تا یک دفتر کار. دو کاناپه چرمی قرمز روبروی هم قرار داشتند.
فرش سفید و ضخیمی با خط های قرمز زمین را پوشانده بود که با کاناپه ها بسیار جور بودند. سه
دستگاه تلویزیون و یک آشپزخانه که اُپِنی کوچک داشت و دور تا دور سالن را قفسه های کتاب
پوشانده بود، ولی از میز خبری نبود. پدر گفت:
- این جا دفتر مورت، رفیق خودمه. تو همین جا منتظر باش. من تا پنج دقیقه دیگه برمیگردم. این جلسه برای من خیلی مهمه. باید امضای مورت رو روی این ورقه بگیرم.
سپس اشاره ای به قفسه های بلند پر از قاب های عکس، کاپ های جایزه، تابلو ها
و تقدیر نامه ها، گلدان ها و خرت و پرت های دیگر کرد و گفت:
- تماشا کن ولی مواظب باش. به هیچ چیزی دست نزن. مورت، دیوونه کلکسیونشه. اگه یه اثر
انگشت روی هر یک از این چیز ها پیدا کنه دنیا رو روی سرش میذاره!
جواب دادم:
- هیچ مساله ای پیش نمیاد.
پدرم با لحنی متفکرانه گفت:
- من باید هر طور شده این پسر رو به سمت خودم بکشم.
سپس از در بیرون رفت.
روی یکی از کاناپه های قرمز ولو شدم و بیشتر از یک متر در آن فرو رفتم! این نرم ترین کاناپه
ای بود که در عمرم دیده بودم! پس از یکی دو دقیقه حوصله ام سر رفت.
به طرف قفسه ها رفتم
و شروع به معاینه عکس ها و تندیس ها کردم. عکس قاب شده مورت و رییس جمهور آمریکا در
حالی که هر دو می خندیدند در یک زمین گلف در یکی از قفسه ها بود. امضای رییس جمهور
پایین عکس دیده می شد و ده ها عکس دیگر از مورت همراه با هنرپیشه های سینما و آدم
های به ظاهر مهم در گوشه و کنار به چشم می خورد. در یکی از قفسه ها یک کلاه خود
شوالیه ها و یک شمشیر نقره ای درخشان قرار داشت. احتمالا وسایلی از یک فیلم بودند.
قفسه بعدی، پر از تندیس های جایزه و قاب های جایزه بود. جلوی یک تندیس طلایی آشنا
ایستادم. جایزه اسکار!
با دستم روی سر صاف و درخشانش کشیدم. به یاد آوردم که تا آن زمان یک جایزه اسکار را لمس نکرده بودم. با صدایی بلند بی اختیار گفتم:
- چقدر قشنگه!
نتوانستم جلوی وسوسه خود را بگیرم. نیاز عجیبی در خود حس می کردم به اینکه آن را در دست خود بگیرم. می خواستم ببینم سنگینی آن چقدر است و دست گرفتن یک جایزه اسکار چه احساسی به من دست می دهد. تندیس سنگین تر از آن بود که من فکر می کردم. با هر دو دست محکم آن را گرفتم. نرم و لغزنده بود. مجسمه طلایی زیر نور چراغ های سقفی برق می زد. در حالی که آن را از کمر گرفته بودم، بالای سرم بردم و رو به یک جماعت حضار خیالی فریاد زدم:
- متشکرم! از شما به خاطر این جایزه متشکرم! من آن را خیلی دوست دارم و البته استحقاقش را هم داشته ام!
سپس تندیس را بالاتر بردم و ناگهان....از دستم لیز خورد. با تمام وجود سعی کردم آن را بگیرم ولی خطا رفت و در کمتر از چند صدم ثانیه شاهد برخورد آن با زمین بودم. از برخورد مجسمه با زمین صدای بلندی برخاست و سپس صدای شکستنش را شنیدم. خودم می دانستم که هرگز آن صدای وحشتناک را فراموش نخواهم کرد. روی زمین زانو زدم و خواستم آن را بردارم و در دل دعا می کردم. خدا کند طوریش نشده باشد....امیدوارم سالم باشه! اما نه! سالم نبود.
سر کروی تندیس اسکار شکسته و جدا شده بود. تنه تندیس را در یک دست و سرش را در دست دیگر گرفته و به آن زل زده بودم. در حالی که همچنان روی زمین زانو زده بودم، صدای سریع گام هایی را شنیدم.
یک نفر داشت وارد دفتر میشد!