سینه ام درد می کرد. قدری بیشتر آب بلعیدم.
آیا آنها نمی دانستند چه می کنند؟ این چه نوع شوخی است؟ شما دارید مرا خفه می کنید!
جرقه های نور در آب می درخشیدند: آبی، سفید، آبی، سفید.
نمی توام....نفس....بکشم. بالاخره خود را آزاد کردم.
فشار دست ها از رویم برداشته شد. دیگر احساس سنگینی نمی کردم.
با تمام وجود به طرف بالا آمدم و در حالی که سرفه می کردم و نفس نفس می زدم به سطح آب رسیدم. با ولع شروع به نفس کشیدن کردم. سینه ام هنوز درد می کرد و امواج نور در جلوی چشمم می رقصیدند.
آب استخر زلال و صاف بود. آنقدر صاف که چشمانم را درد می آورد.
چشمانم را بستم و دوباره به زیر آب رفتم.
به زیر آب شیرجه رفتم و شناکنان شروع کردم به دور شدن از آن دو. با حرکات آرام و پیوسته شنا می کردم. چشمانم را باز کردم. احساس می کردم گرفتگی عضلات بدنم شروع به از بین رفتن کرده است. داشتم به انتهای عمیق استخر نزدیک می شدم که متوجه موجودی شدم که به سمت من شنا می کرد.
او هم زیر آبی شنا می کرد – با همان حرکات یکنواخت من. از میان آب زلال به من خیره شد.
ابتدا فکر کردم دارم به تصویر خودم نگاه می کنم.
آیا پدر و مادر آنا در استخرشان آیینه کار گذاشته بودند؟ اما نه! من داشتم به پسر دیگری نگاه می کردم؛ پسر دیگری که مستقیما به طرفم شنا می کرد. پسری با همان مو، چشم ها و چهره خودم.
نزدیک تر شدم. آب چنان صاف و زلال بود که همه چیز در آن خوبی دیده می شد.
از شنا کردن دست کشیدم. اجازه دادم دست هایم در دو طرف آویزان شود و از میان آب به پسری که دقیقا شکل خودم بود، خیره شدم.