تالار وحشت ۱: دروغگو دروغگو

نویسنده: DreamWalker866

۲۲


  خشکم زد. موجی از سرما، تمام تنم را لرزاند.
ترس راه گلویم را بست و احساس میکردم زانوانم خم خواهد شد.
آنها فهمیده بودند!
آنها فهمیده بودند که من یک غریبه مزاحم هستم!
اما از کجا فهمیدند؟
یکی از پلیس ها که صورتی گرد و بینی پهن و چشمانی گرد و سیاه داشت سرش را از ماشین بیرون آورد و در حالی که چشمان ریزش سراپای مرا وارسی می کردند، پرسید:
- پسر کجا داری میری؟
با زحمت گفتم:
- خو....خونه!
ابروانش را در هم کشید و چشمانش روی من قفل شدند.
- همین اطراف زندگی میکنی؟ یا این که اومدی گردش؟
- نه، من اونجا زندگی میکنم....
و با دست به سمت خانه مان اشاره کردم و آدرس را به او گفتم.
- پسرم، اسمت چیه؟
رادیوی ماشین به صدا درآمد. صدایی از پشت خط، شماره هایی را فرا خواند. مرد پلیس ادامه داد:
- کارت شناسایی داری؟
- کارت شناسایی؟ نمیدونم....
و دستم را به سمت جیب عقب شلوارم بردم و گفتم:
- کیفمو تو خونه جا گذاشتم. ولی اسم من جک اندرسونه. پدرم مارتین اندرسون از شرکت برادران وارنر هست....
پلیس از پشت فرمان گفت:
- ما احتیاجی به تاریخچه خانوادگی نداریم. بچه جون، میدونی که نباید شبا اینطور بی خیال بیرون پرسه بزنی؟
سپس رو به پلیس دیگر کرد و گفت:
- بیا بریم. یه مورد 803 توی خیابان سان سِت داریم.
و بدون این که خداحافظی کنند به سرعت دور شدند.
در همان حال که ایستاده بودم و ناپدید شدن ماشین پلیس را در پیچ خیابان تماشا می کردم، سراپایم می لرزید. بازوانم را گرفته بودم تا از لرزیدن خود جلوگیری کنم.
عرق سردی روی پیشانی و گونه هایم نشسته بود. می دانستم که خیلی شانس آورده ام.
با خود گفتم که باید هرچه زودتر از این محل خارج شوم. در این جا حتی یک لحظه هم امنیت نخواهم داشت تا این که به دنیای خودم برگردم.
  شروع به دویدن کردم و تا خانه آنا یک نفس دویدم.
نیمی از فضای چمن کاری شده جلوی خانه را طی کرده بودم که اسکلت سگ را که نزدیک پرچین روی علف ها افتاده بود، دیدم. آن توده استخوان در زیر نور نقره ای مهتاب می درخشید. آن منظره فجیع، معده ام را به هم میزد.
بیچاره مکس!
با خود گفتم:
- قبل از این که آسیب دیگری وارد کنم باید به دنیای خودم برگردم.
  در طول دیوار بغل خانه به طرف حیاط پشتی رفتم. نور ضعیف زرد رنگی از یکی از اتاق خواب ها دیده میشد و به غیر از آن هیچ چراغ دیگری روشن نبود.
قدم روی بالکن پشتی گذاشتم. قلبم از شدت هیجان به سرعت می تپید. آن قدر گرمم بود و عرق کرده بودم که یک شنا در آب سرد می توانست بهترین هدیه دنیا برایم باشد.
به خصوص شنایی که مرا به خانه بر می گرداند.
ذوق زده شده بودم و به خود گفتم از سمت کم عمق به داخل استخر شیرجه میروم و از زیر آب به سمت ناحیه عمیق شنا می کنم. به همان صورتی که در شب مهمانی آنا انجام داده بودم.
به سمت عمیق استخر شنا میکنم، از دروازه می گذرم و برای همیشه از این دنیای وحشت انگیز خارج میشوم.
صدای قرچ قرچ کف کفشم بر روی سطح سنگی بالکن شنیده میشد.
مشتاقانه قدم بر روی بالکن گذاشتم و به پایین نگاه کردم.
آنچه دیدم، سیمان لخت بود و بس. با مشت به ران خود کویبدم.
- آه، نه! نه!
استخر را خالی کرده بودند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.