خودشو بغل کرده بود
هیچکسی رو نداشت ، دنیاش
تموم شده
اون به یه پوسته ی تو خالی تبدیل شده بود
خسته شده بود از این همه تظاهر
خسته شده بود
دیگه نمیخواست زندگی کنه
تموم شده بود همه چی براش
آب از سرش گذشته بود
قلبش با بی تابی خودش رو به اینور و اونور
می کوبید
صدای فریاد هاش شنیده نمیشد
خیلی وقت بود دیگه زندگی نکرده بود
خیلی وقته تبدیل به یه پوسته ی توخالی شده بود ...
فریاد های از جنس سکوت
فریاد هایی که با تموم اعماق وجودت حس می کردی
همه ی زندگیش تظاهر بود
وقتش بود دیگه خلاص بشه از دست اینهمه تظاهر
وقتش شده بود خودش باشه ...
وقتش شده بود دنیا اون رو قبول کنه
همیشه امیدوار بود دنیا بتونه قبولش کنه ...
امّااااا.........
خیلی وقت بود آب از سرش گذشته
دیگه امید نداشت ...
اون امید ها پر پر شدن ...
مثل یه فرشته ای که بالاش آسیب دیده
یه حقیقت تلخ براش بهتر از یه دروغ شیرین بود ...
اون خیلی وقت گمشده بود
در دره های عمیق جنگل ممنوعه زندگی
بین اون تظاهر ها حتی دیگه نمیدونست خود واقعیش کجاست ؟!
خودش میدونست گمشده ...
میدونست کجا گمشده ...
ولی ...
اون گم نشده بود ...
در اصل اون مرده بود ...
خودش میدونست امّا قبول کردنش سخت بود ...
خیلی وقت بود از هیچی لذت نمیبرد
تموم زندگی براش چرت و بی معنی بود
تو اون سرمای زمستون و سرمای وجودش دست و پاهاش یخ زده بود
کاملا بی حس شده بود
مثل احساساتش که خیلی وقته دیگه نداشتشون ...
برف تازه رو زمین نشسته بود
زمین سفید پوش شده بود
برف به بارشش ادامه میداد...
دخترک با خود فکر کرد!
چه رنگی بیشتر از همه به سفید می آید
و چه رنگی با سفید تضاد دارد ...
قرمز با سفید ترکیبی رویایی میسازد
و سیاه و سفید متضاد همن ...
دختر لباس سفید زیبایی را پوشید کاملا متضاد با باطن و موهایش ...
موهای دخترک همانند باطنش سیاه بودند
سیاهی او را غرق در خورد کرده بود
باتلاقی که در آن نمیتوان در بیرون آمد
نگاهی به خود در آیینه شکسته کرد زیبایی اش چشم گیر بود ...
مثل همیشه ...
زیبایی اش همانند روشنایی خورشید بود
باطنش همانند سیاهی شب بودند
• دخترک نگاهی دیگر به آیینه شکسته انداخت اینبار اشک هایش سرازیر شدند ...
• میگفت حال چگونه به پاهای خسته ام بگویم برای هیچ دویده اند ؟؟
چه کسی فکرش را میکرد من و تو غریبه ترین آشنای این شهر بشویم تو رفتی ولی من خاطراتمان را با خود به گور میبرم ...
• چه کسی فکر میکرد حریر نرم خاطراتمان همچون خنجری برنده درون قلبم فرو رفته باشد ...
• او ناگهانی فهمیده بود ، سپس تمام تلاش هایش و نفس هایش و تمام ذرات سازنده اش در یک لحظه ای کوتاه اما به مدت یک عمر گریستند
• سپس کاغذ پاره ی در دستش را روی میز گذاشت و از اتاقش بیرون رفت ...
...................مدتی بعد .................
دخترک از آشپزخانه چاقویی تیز برداشت و سپس با سرعت به سمت در خانه حرکت کرد دیگر وقتی برایش نمانده بود باید زودتر آدم برفی اش را میساخت...
بدون لباس گرم و بدون دست کش بدون کفش از خانه بیرون آمد در حیاط خانه آدم برفی کوچکی ساخت نامش را لارا گذاشت دست هایش بیشتر از قبل یخ زده بودند بی حس بی حس شده بودند پاهایش را حس نمیکرد این بار دیگر آب از سر گذشته بود
به خود قول داده بود
دیگر بغض نکند
بغضش را بشکند و در خود نریزد آن
همه بغض در گلویش را بیرون بریزد
لارا را در آغوش گرفت
بعد خودش را در آغوش گرفت
سپس فریادی از جنس سکوت زد
فریادی از جنس سکوت
چاقو را بلند کرد و بغض را شکافت
بغض را شکافت
بغض همراه با گلبرگ های قرمز روی برف ها بیرون
می ریختند ...
لباس سفیدش پر از بغض و رز های قرمز شده بود
رز های قرمز روی برف ها خیلی جذاب بودند رنگی رویایی
همه ی رنگ ها به او می آمد
همه ی رنگ ها ...
اما موهای سیاهش در تضاد با برف بودند
باعث جذاب تر شدن او شده بود
دخترک روی زمین افتاده بود
سرما تنها چیزی بود که حال او احساس میکرد.
تاریکی و مرگ مشتاقانه او را در آغوش میکشیدند.
چشم های سرد و بی احساس خود را برای آخرین بار باز کرد و به آسمان رو به رویش خیره شد در نهایت او را حتی شیطان نیز رها و فراموش کرده بود ...
با خود تکرار کرد :
زندگی مرگ قشنگی است مرا می طلبد...
مدتی بعد ...
جسد بی جان دخترک را در حیاط پیدا کرده بودند که چاقو را در گلو خود فرو برده بود
و برف تقریبا او را پوشانده بود ...
کاغذ پاره درون اتاقش روی میز را پیدا کرده بودند .
تنها یک چیز رویش نوشته شده بود ...
همیشه فکر میکردیم قهرمان ها لیاقت
پیروزی را دارند امّا ؛
این درحالی است که شرور ها پیروز
واقعی میدان اند ...
آری این بار تاریکی او به تمام روشنایی جهان می ارزید ...
این است پایان سرآغاز.