+کمک من؟ وقتی که باید به حرفم گوش کنی راه خودت رو میری و وقتی گند میزنی میای سراغم؟ اصلا میدونی چیه؟ دست از سر زندگیم بردار و بزار برای یک دقیقه هم که شده آب خوش از گلوم پایین بره.
-حالا شد زندگیت و من هم شخصی خارجیام که داره زندگیت رو سخت میکنه؟!
به خاطر لحن تندم خودش رو عقب کشید. آهی کشیدم. کنترل داره از دستم در میره. امروز صبح داشتم این رو میگفتم... اما برای من دلیلش فقط یک لکه ی تاریکه. او جوری گاردش را بسته بود انگار هر لحظه ممکنه بلند بشم و بهش حمله کنم. اون از من میترسه؟ آره... آره. نباید بترسه! اگه بترسه، اگه ولم کنه بد میبینه...
با کلافگی گفت: «به ما نگاه کن! فاصلهٔ ما خیلی زیاده. ما...»
صحبتش رو قطع کردم و دستش رو گرفتم: «میبینی؟ ما نزدیکیم. خیلی نزدیک! تنها چیز متفاوت رفتار توئه.»
نگاه عمیقی به من انداخت. با چشمانی خیس از اشک و لبخندی تلخ. لبخندی تلخ... این لبخند برای برادرم بود. لبخندی که همین امروز هم دیدمش. او که از من کامل ناامید شده بود و از عصبانیت دست هایش را مشت کرده بود تا نگیرد مرا بزند. من... می خواستم یک چیزی بهش بگم، یک چیزی دستم بود. الان... فکر کنم فقط انقدر خسته ام که درست یادم نمیاد چی بود، او عصبانی شد.اما فقط به سردی به من گفت که برم.
برم "به جایی که تعلق داری، پیش نامزد خیانتکارت". پیش نامزدم، دوست سابق برادرم که به خاطر او اسرار شرکت برادرم رو دزدیدم و گذاشتم کف دستش تا پیشرفت کنه. برادرم نمیفهمه؟ مجبور بودم! او سرش با زندگیاش گرم بودم و من فقط میخواستم یک آدم مهربان فقط برای خودم باشه. من آدم بدیم؟...
+من... فقط دیگه نمیتونم این توهم رو ادامه بدم.
-منظورت چیه؟ کدوم توهم؟
با جدیت نگاهم کرد: «برام دقیقا توضیح بده چه اتفاق هایی افتاده. داری دوباره خاطراتت رو پس می زنی.»
آه کشیدم. از دکتر بازی هایش بیزار بودم. گفتم:«با برادرم یک کاری داشتم، یک کار مهم. او عصبانی شد. به من گفت دروغگو. دیوانه. باورت میشه؟ من؟ تنها کاری که از دستم برمی اومد این بود که برگردم پیش نامزدم، اون نمیدونست من میخوام چی کار کنم... وقتی پرسید و فهمید با برادرم حرف زدم عصبانی شد و دادوفریاد کنان که دیگه نمیتونه این رفتارهای من رو تحمل کنه از خونه بیرون رفت. من هم بیرون زدم. اومدم، اومدم... یادم نیست. مهمه؟ بههرحال به آخرین شخصی که میتونستم پناه بردم تا یکم آروم بشم. تو. بهت گفتم بیای ولی تو هم که داری اینطوری رفتار میکنی.»
+کی میخوای دست از باور کردن دروغ های خودت برداری؟
-ببین، من اصلاً حوصله ندارم! چه مرگته تو؟
با عصبانیت دستش را از دستم بیرون کشید: «احمق! چشمات رو باز کن! اصن من به جهنم، برو به جای این توهمی که داری توش به سر میبری به اون بدبخت کتکخورده کمک کن.»
داشتم کلافه میشدم. چشمانم را بستم. اصلاً از حرفهایش سر درنمیآوردم. کی کتک خورده؟ کجاست؟ اون... آها. پس زدن خاطرات، همان لحظه ی شیرین و بازگشتی تلخ. دیگر واقعاً عصبانی شده بودم. او در جایگاهی نیست که قضاوت کنه و نظر بده...
-تو وظیفهات اینه که به من کمک کنی، نه اینکه توی کارهای من دخالت کنی میفهمی؟ میفهمی یا نه؟!
جوابی نیامد. چشمانم را باز کردم. اما او که با عصبانیت در حال نگاه کردن به من بود، چیزی نبود که دیدم. چیزی که دیدم قطعات شکسته شدهٔ آیینه و دست خونیام بود...