با تعجب به دور و برم نگاه کردم. اینجا... خانهٔ برادرم بود. من کف اتاق برادرم نشسته بودم، آیینهاش را شکانده بودم و دستم مثل چی در حال خونریزی بود.
جایی که به آن رفته بودم خانه ی برادرم بود، برگشته بودم پیش برادرم. نه، نه... امکان نداره... چندین ساعت گذشته!
نفس عمیقی کشیدم. به قبلش فکر کن، چطور رسیدی اینجا؟ یادم نمیاد... قبلش... هیچی. همش توهم بود...
خندهای دیوانه وار از گلویم بیرون آمد. خندهای عصبی و غیرقابل کنترل. نفسم را گرفته بود. کف زمین دراز کشیدم. من شکسته بودم.
تمام مدت... داشتم تلاش میکردم تا به اون آدم خوب خیالی برسم. سعی میکردم به او پناه ببرم تا او به من بگوید که من به خاطر کارهایی که کرده ام تقصیری نداشتم، من قربانی بودم و داشتم از خودم دفاع میکردم. قربانی آدمهایی که مرا دوست نداشتند.
او را تحت فشار قرار دادم. مجبورش کردم که بگوید. مجبورش کردم که مهربان باشد. اما او سرد بود. وقتی که از حدش فراتر رفت، وقتی که وظیفهاش را انجام نداد... من کشتمش.
کشتمش چون به اندازهٔ کافی شجاع نبودم تا با کارهایی که کردهام مواجه شوم. چون میخواستم دلداریام دهد. همانطوری که سر قضیهٔ خیانت به شرکت برادرم دلداریام داده بود. حالا او نیست و بدون او، آن حیوان رئیس است. همان حیوانی که به خاطر ذرهای محبت برادرش را به مردی غریبه فروخت. شخصی که خوبِ درونم را کشت و برادرم را کتک زد.
صدای نالهٔ برادرم مرا به خود آورد. از اتاق بیرون رفتم تا به آن منبع صدا برسم. مجازاتش کرده بودم، به خاطر اینکه وضعیت مرا درک نکرده بود. او باید درک میکرد. نه؟ باید درک میکرد!
با خنده گفتم: «باشه، باشه. تفریح تمومه. دلم برات سوخت. نظرت چیه یکم استراحت کنیم؟»
سرش را پایین انداخته بود و نفس نفس میزد. صورتش پر خون شده بود و طناب ها روی دستش رد های عمیقی انداخته بودند. اصلا من طناب از کجا آورده بودم؟
تصاویری به سرعت از مغزم گذشتند، من که دوباره برگشته ام و در خانه اش را زده بودم. تمارض کنان خود را به بیچارگی زده بودم و میگفتم حالم خیلی بد است. با اینکه از دستم عصبانی بود آمد تا ببیند چه بلایی به سرم آمده، گاردش را پایین آورد و تا سر حد بیهوشی کتک خورد.
دستش را به دسته ی در بستم تا نخواهد مقابله به مثل کند. فکر نمیکردم انقدر بتوانم بی رحم باشم... بازش کردم و او با درد دستش را در بغلش گرفت. سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد. اما خشم در نگاهش نبود، بیشتر ناامیدی بود. ترس بود. میتوانستم ببینم که دارد به یک مرده نگاه میکند.
فکر نمیکنم دیگر خواهر برایش معنایی داشته باشد...
من هم بی هیچ حرفی رفتم تا دستم را بشورم... او بلند نمیشد، داد نمیزد. کتکم نمیزد. او با خواهر کوچولش چنین کارهایی نمیکند. نه؟ یکدفعه دلم به هم پیچید. کسی که باید مجازات می شد من بودم. دیگر نمیخواستم این تفریح را ادامه دهم...
از خانه بیرون زدم. سوار ماشینم شدم و رفتم. نصفه شب شده بود. دقیقاً میدانستم کجا باید برم. همان خانه ویلایی قدیمی، پشت بام.
*تو کاری نکردی که مجازات بشی.
-الان به دلداری دادن های تو نیازی ندارم! اصن می دونی چیه؟ نمی دونم این وسط آدم بده کیه... گیج شدم...
*پس بزار من بهت بگم. تو باید کار من رو کامل کنی. باید بری. هنوز یک نفر دیگه هست که باید مجازات بشه و الان بهترین وقته. آنها باید مجازات بشن و وقتی که کارت تموم شد احساس آرامش می کنی.
-یکم صبر کن. بزار یه نفسی تازه کنم...
شاید باید از اول هم از آن حیوان دلداری می خواستم. آنوقت هیچ کدام از این کارها لازم نبود...
روی سقف خانهٔ قدیمیمان، جایی که من، پدر، مادر و برادرم زندگی میکردیم، بودم. جایی که الان صاحب دیگری داشت، عمهام. دوست نداشتم که بفهمد من هنوز کلید آنجا را دارم، بی سر و صدا میآیم، از نردبامی که پشت خانه بود بالا میروم و روی پشت بام مینشینم.
هندزفریام را گذاشتم و آهنگی پلی کردم... چطور ممکن است بین این همه آهنگ این یکی پلی شود؟ آهنگ مورد علاقهٔ من و برادرم. چطور ممکن است؟ واضح بود. چون همیشه در حال گوش دادنش بودم. همیشه به یاد برادرم هستم. دوستش داشتم... دارم. ندارم؟ آبروی هر چی دوست داشتن است را برده ام!
میخواستم عوضش کنم اما خشک شده بودم. یاد روزهای شادمان افتادم. وقتهایی که فقط من و او بودیم علیه دنیا. پدر و مادرمان را از دست داده بودیم و او برایم هم پدر شده بود و هم مادر. حمایتم میکرد. دوستم داشت. تا اینکه... تا اینکه آن دختر آمد. او همه چیز را به هم ریخت. دیگر برادرم مال خودم نبود. دیگر پدر و مادرم واقعاً مرده بودند و من باید روی پای خودم میایستادم. اما من هنوز به او نیاز داشتم.
برادرم از دخالتهای من کلافه شد و از آن شب... آن شبی که کتکم زد و به من گفت پایم را از زندگیاش بکشم بیرون... همه چیز تغییر کرد.
من فقط عشق میخواستم... بعدش هم قابل پیش بینی است. با آن مرد آشنا شدم و فکر کردم که او همان نوری است که زندگی مرا روشن می کند.
روی لبه ایستاده بودم. چقدر زمین... نزدیک به نظر میآید. چقدر آرامش بخش است. انگار... انگار که میتوانم در بغلش آرام بگیرم.
میتوانم؟ میتوانم به آن آرامشی که یکی دو سالی حسش نکردهام برسم؟ میتوانم با این کارم آن لحظه هایی که دوست دارم را همیشگی کنم؟ پایم لغزید، یا خودم پریدم؟ نمیدانم.
انفجار آدرنالین بدنم را فراگرفت و سیاهی مرا به آغوش تاریک خود کشید.
چشمانم را باز کردم. بدنم سنگین بود. نور چشمانم را میزد و بوی تندی توانایی تنفس را از من گرفته بود. بویی آشنا، همان بویی که از آن میترسم.
خاطرهٔ تصادف به من هجوم آورد، همان تصادفی که پدر و مادرم را از من گرفت و باعث شد یک هفته با دست گچ گرفته بستری باشم. آن دکترهای لعنتی برای اینکه بیقراری پدر و مادرم را نکنم روزی دوبار به من آرام بخش میزدند...
آن خاطره باعث شد به لرزه بیفتم. خم شدم و بالا آوردم. ترسیده بودم، خیلی زیاد.
پرستارها غرغرکنان به سمتم آمدند تا خرابکاریام را تمیز کنند. دستهایی مرا به دنیای واقعی برگرداندند. دستهای عمهٔ نگرانم که من را گرفته بود و اشک صورتش را پر کرده بود. گفت: «عزیزم... چی شده؟ چ... چرا این کار رو کردی؟ چرا خودت رو انداختی؟ میدونستی چقدر شانس آوردی؟ اگه از پهلو فرود نمیاومدی و کتفت رو نمیشکوندی الان مرده...»
بغضش حرفش را قطع کرد. فقط میتوانستم نگاهش کنم...