عمه ام ادامه داد: «صدای بلندی شنیدم، اومدم توی حیاط و دیدم برادرزادهٔ نازنینم کف زمینه! آرمیتا... خواهش میکنم با من حرف بزن!»
مرا تکان داد. چی میگفتم؟ اصلاً نمیتوانستم حرف بزنم، سعی میکردم اما انگار صدایم رفته بود. بالاخره با هزار زور و زحمت گفتم: «من... خیلی... خیلی روز بدی داشتم. یکدفعه...»
به گریه افتادم، اشکهایم قطره قطره میریخت و ملحفهٔ سفید را خیس میکرد. آرام گفتم: «عمه... من رو از اینجا ببر... نمیتونم بیمارستان رو تحمل کنم. خواهش میکنم منو ببر.»
برادرم می گفت با عمه حرف نزنم. می گفت حرف هایش درست نیست. چرا؟ با ما دشمنی ای دارد؟ چرا هیچ چیز یادم نمی آید؟ دراز کشیدم و چشمانم را بستم. تا ده شمردم.
وقتی آن اتفاق افتاد من فقط پانزده سالم بود. برادرم که چهارسال از من بزرگتر بود با پیشانی بخیه خورده کنار تختم نشسته بود. سعی میکرد خودش را خوب نشان دهد، اما معلوم بود که داشت از هم میپاشید.
به من میگفت: «هر وقت فکرهای بد توی سرت اومد، خواست اذیتت کنه، چشمات رو ببند و تا ده بشمر. فکر کن توی دریایی و با هر شماره از ساحل مشکلاتت دور و دورتر میشی... خورشید رو نگاه کن، اون پشتته و نمیزاره غرق بشی.»
خورشید؟ الان نصفه شبه، دریا سونامیه، ساحل آتش گرفته، هیچ بنی بشری هم پشتم نیست! الان باید چیکار کنم؟!
بقیهٔ شب را زیاد یادم نمیآید. فقط یادم است وقتی صبح چشمانم را باز کردم توی خانهٔ قدیممان، خانهٔ کنونی عمه بودم. روی تخت دراز کشیده بودم. آفتاب اتاق را روشن کرده بود و پرنده ها آواز میخوانند.
اینجا اتاق من بود. این چیزی بود که هر روز با آن مواجه میشدم. لبخندی زدم. چند وقت بود که این امنیتی که الان، زیر این پتو و توی این اتاق احساس میکنم را حس نکرده بودم.
*حالت خوبه؟
او را دیدم که کنار تختم نشسته و نوازشم میکند. این نوازشها، اینها هم متعلق به نامزدم بود. با فکر کردن به او و رفتار دیروزش، اینکه برادرم، تنها پناه زندگیام پسم زد، برگشتنم، مجازات کردنش، دوباره به گریه افتادم.
سعی کردم با دستم صدای گریه کردنم را خفه کنم، مگرنه عمه میآمد و باید به او توضیح میدادم، در حالی که الان نمیتوانستم هیچ آدمی را ببینم. هیچ آدمی... به جز او. با وجود همه ی این قضایا وقتی به چشمان او نگاه میکنم، احساس آرامش میکنم. احساس میکنم میتوانم به او تکیه کنم.
-بهم بگو این اتفاقا تقصیر من نیست...
*آرمیتا... تو گناهکاری. اما مشکلت اینه که گناهت رو نمی دونی.
-منظورت چیه؟
*به نظرم از دونستنش خوشحال نمیشی... ولی با وجود این تقلاهای تو، من هم باید اعترف کنم که دنیات واقعی نیست.
-تو هم شروع کردی؟ اصلا میدونی چیه؟ فرض کنیم که دنیام دروغ باشه، وقتی دنیای دروغینم انقدر وحشتناکه نمیتونم تصور کنم واقعیت چیه. باید بهت یادآوری کنم که گوش دادن به حرف های تو دنیای به اصطلاح دروغینم رو اینجوری کرد؟
*راستش... من راه دیگری برای محافظت از تو بلد نبودم و نیستم...
محافظ من نماد شخصی است که به رابطه ی من و برادرم آسیب زده بود. چه طنز تلخی. گریه ام شدت گرفت. اصلا چی شد که من به محافظ نیازمند شدم؟... به یاد پشت بام افتادم، وقتی که داشتم به زمین نزدیک می شدم، آن حس پوچی، وقتی که می فهمی چند ثانیه بیشتر به زندگی ات باقی نمانده است.
توی این چند ثانیه... انگار همه چیز کند می شود. انگار دنیا رنگ دیگری به خود می گیرد. چیزهایی که تا دیروز برایت مهم بود، دستاوردهایت، حسرت هایت، دیگر هیچ چیز معنایی ندارد. هیچ چیز مهم نیست. انگار که هویتت پاک می شود. انگار که داری دوباره متولد می شوی.
هر دو نفرشان اعتراف کردند که دنیایم واقعی نیست، شاید واقعا چیزی وجود دارد که من آن را نمی بینم، یا نمی خواهم که ببینم... شاید وحشتناک باشد اما فکر کردن به آن چند ثانیه آرامش رهایم نمی کند.
شاید اگر بار این دنیای سنگین را از دوشم بردارم همه چیز بهتر شود، شاید هم بدتر. اگر بد بود می توانم یک دنیای جدید بسازم. نه؟ چون فکر نمی کنم چیزی بدتر از آنچه دارم توی آن زندگی می کنم وجود داشته باشد...
جرقه هایی در خاطراتم حرف آنها را تایید کرد، که واقعا چیزی هست که من نمی دانم... یکدفعه فهمیدم باید چه کار کنم، باید دنیای درونی خودم را بکشم. این محافظها را کنار بزنم. توهم برادر و نامزدی که دوست داشتم داشته باشم. با خودم در تقلا بودم. رفتن آنها، تنها ماندنم یکی از بزرگترین ترس هایم بود... من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم... در یک قدمی مرگ باید به هر چیزی چنگ بزنم، نه؟
به سختی بلند شدم و او را بغل کردم. دم گوشش گفتم: «مرسی... مرسی که اونطوری که بلد بودی از من مراقبت کردی... مرسی پیشم بودی.»
با بغضی که گلویم را خشک کرده بود خم شدم و روی گونهاش بوسهای زدم. خداحافظ. هر دویتان. شاید خالی شدن دنیای رویاهایم، به معنای شروعی جدید باشد.
چشمانم را بستم و وقتی که بازشان کردم او دیگر نبود. او هم مرده بود. مثل قبلی.
سردرد عجیبی گرفتم. احساس میکردم در انباری بزرگی را باز کرده ام و یکدفعه سیلی از خاطرات و تجربه هایی که تا الان مدفون و پنهان شده بودند بیرون ریختند و مرا در سونامی خود غرق کردند.
تازه فهمیدم که تا الان چند بار مغزم مقاومتش را شکسته و چند بار در این سونامی غرق شده ام... اما هر بار ماهرانه همه ی خاطرات را به آن انبار برگردانده بودم و قفلش کرده بودم. صدایی توی مغزم پیچید:«وقتی که آماده ی پذیرش باشه، برمی گردن. خاطراتش یکی یکی برمی گردن.»
صدای... صدای روانشناسم بود. الان یادم می آید. همیشه از دست نامزدم عصبانی بودم که با من مثل دیوانه ها رفتار می کند. می گفتم من مشکلی ندارم و فقط یکم افسرده ام. با خودم می گفتم او می خواهد از موقعیت سوءاستفاده کند و هر کاری بکند بعد بیندازد گردن من و مشکلات روانی ام. ولی او راست می گفت. نه؟ من واقعا مشکل داشتم...
منتظر بودم یک کلاف درهم پیچیده ی کابوس وار باز شود و احساس سبکی کنم. اما خوش خیال بودم.
با فروریختن دنیایم حقیقتی پیدا شد که فهمیدم برای پنهان کردن آن این دنیا را ساخته بودم و در کارم موفق بودم. حقیقت را فراموش کرده بودم.
درد آن حقیقت به قدری زیاد بود که تازه درک کردم چرا حاضر بودم دنیایی دروغین را تحمل کنم. که با آن مواجه نشوم، با گناه واقعی ام مواجه نشوم. آنموقع بود که آرزو کردم کاش کتفم سر راه قرار نمی گرفت، سرم به زمین می خورد و هزار تکه می شد...
آخرین صفحه از دسته کاغذ هایی که عمه اش در اتاقش پیدا کرده بود و به من داده بود را خواندم. باورم نمی شد به حرف آرمیتا گوش داده و مرا خبر نکرده. البته تقصیری هم ندارد، او سال ها از ما دور بوده و از هیچ چیز خبر ندارد.
اشک های خشمم سرازیر شد. از خودم عصبانی بودم. باید می دانستم... باید می دانستم که دارد به من دروغ می گوید. باید می دانستم که قرص هایش را نمی خورد.
قوطی قرصی که الان باید خالی باشد، ولی یک دانه هم از آن کم نشده بود را به دورترین جایی که می توانستم پرت کردم. چرا باید انقدر دیر آن را پیدا می کردم؟ چرا او باید حقیقت را وقتی می فهمید که من کنارش نبودم؟ چرا عمه اش باید بگوید که آرمیتا به من گفته که به نامزدم بگو دوستت دارم و به خاطر همه چیز متاسفم، بعد بیرون رفته و دیگر برنگشته؟