فراموش شده : حقیقت

نویسنده: sanny



آرمیتا نویسنده ای بود که در داستان هایش غرق شد. او برای فرار از دردهایش داستان می نوشت. فرار از همان حقیقتی که انقدر از آن می ترسید. حقیقت این بود که زندگی او چیزی که تصور می کرد نبود، بلکه کاملا با آن متفاوت بود، او اصلا یک قربانی معصوم نبود.
او در خانواده ای پولدار زندگی می کرد. پدرش رئیس یک شرکت بزرگ بود. همه چیز خوب به نظر می رسید تا اینکه پدرش به جرم اقدام به قتل به چندین سال زندان محکوم شد.

با اینکه مدارک محکم بودند، اما مجرم را اشتباه معرفی کرده بودند. مجرم خود آرمیتا بود.

قضیه یک سفر دوستانه بود. سفری که من هم در آن بودم. به عنوان همکارش در شرکت پدرش. یک گروه بزرگ بودیم و جایی را کنار یک ساحل صخره ای اجاره کرده بودیم.
شب دوم آرمیتا چیزی را دید که خیلی او را به هم ریخت. دوستش و دوست پسرش که بالای صخره در حال معاشقه بودند. او هم که مست بود قبل از اینکه بفهمد دارد چه کار می کند آن دختر، نگار، را از بالای صخره هل داد پایین.
او زنده ماند، البته که چندین ماه با دست و پای گچ گرفته در بیمارستان بود. نگار از آرمیتا بدش می آمد. به خاطر اینکه پدر نگار سهام بیشتری در شرکت داشت ولی به خاطر وصیت پدربزرگ آرمیتا، خانواده ی آرمیتا رئیس بودند. اینکه آرمیتا همیشه از او سرتر بود. زیباتر، باهوش تر و با استعدادتر.
پس می خواست هر چه را که می تواند از او بگیرد. حتی پسری که حتی از او خوشش هم نمی آمد. فرصتی هم برایش پیش آمده بود تا زندگی آرمیتا را به آتش بکشد، هدفش خود آرمیتا نبود. می خواست که با قربانی کردن دیگران او را زجر بدهد.
شاهد آن قضیه فقط آن پسر بود و من که همیشه مشکل بیخوابی داشتم و در آنجا شب ها چندین ساعت یک گوشه کنار دریا می نشستم. هیچ کس در آن تاریکی متوجه من نشده بود.
نگار آن پسر را خرید تا دهنش را بسته نگه دارد و همه جا گفت که نصفه شب آمده قدمی بزند و یکدفعه مردی آمده و او را هل داده، نشانی های مردی را می گفت که با کارمند پدر آرمیتا همخوانی داشت.
گفت به خاطر اختلاف جدی ای که بین پدران آنها پیش آمده حتما پدر آرمیتا می خواسته از خانواده اش زهرچشمی بگیرد. آنها مدارکی جور کردند که جای شک باقی نمی گذاشت. هر چه باشد، آنها نفوذ زیادی داشتند.

من پیش پدر آرمیتا رفتم و حقیقت را به او گفتم. اما او گفت که دوست ندارد دختر جوانش به زندان برود و آنجا هزاران بلا سرش بیاید. دوست نداشت نگران این باشد که نکند آن خانواده برای اذیت کردنش در زندان آدم بگذارند. گفت حالا که همه چیز به پای او نوشته شده خودش می رود و البته با پول و امتیاز دادن به خانواده ی نگار کاری می کند که آنها به زودی شکایتشان را پس بگیرند، اما اوضاع طبق نقشه ی او پیش نرفت.
پولی که پدر آرمیتا می خواست پیشنهاد بدهد ارزش خیلی بیشتری از آن شرکت داشت. اما مشکل پدر نگار پول نبود، او ریاست و خوار شدن خانواده ی آرمیتا را می خواست و با کمک دخترش به هدفش رسیده بود.
همیشه مطمئن می شد که پدر آرمیتا هیچ دستاویزی برای بیرون آمدن پیدا نکند. پس او مجبور شد حکم پنج ساله ی خود، آن هم با تخفیف را بگذراند.

می خواستم در این مدت در توان خودم پیش آرمیتا باشم و نگذارم کمبودی حس کند. با این حال، دیر رسیده بودم، در مدت زمانی که درگیر واسطگی پدر آرمیتا بودم، آرمیتا خودش را در اولین داستانش غرق کرده بود.

او ضربه ی بزرگی خورده بود، اول دیدن خیانت دوست پسرش، و بعد هم کاری که واقعا بی اختیار انجامش داده بود و باعث شده بود که پدرش به زندان برود. خودش را سرزنش می کرد که اگر آن کار را نکرده بود الان پدرش آسوده پی کار و زندگی اش بود. همین طور اینکه برای اولین بار چهره ی واقعی نگار را دیده بود و آن دوست فقط برای یک خرده منافع بیشتر کاری کرده بود که دیگر علاوه بر مادر، پدر هم پیشش نباشد.
اینکه پدرش برخلاف میل او اینکار را کرده بود و داوطلب زندان شده بود اذیتش می کرد. او مانده بود و خوار شدن های هرروزه توسط کسانی که تا دیروز به خاطر اینکه دختر رئیس بود جلویش دولا راست می شدند.
آرمیتا که تا قبل از آن نویسندگی را دوست داشت اما جدی نمی گرفت، دو ماهه رمانی راجع به دختری کم سن و سال و برادرش نوشت که در تصادفی پدر و مادر خود را از دست داده و الان با هم زندگی می کنند. آن برادر که بیشتر از جانش دوستش دارد برایش پدر و مادر شده و از او مراقبت می کند.
این آرزویش بود که برادرش مانند همان "بردیا"یی باشد که در داستان به تصویر کشیده، اما در واقع برادرش کمترین اهمیتی به او نمی داد. در آن دوران فقط شب ها به خانه می آمد و به خودش زحمت نمی داد با آرمیتا حرف بزند. آرمیتا هم که همه ی این اتفاقات او را از دنیا بریده بود و دلش می خواست توانایی این را داشته باشد که دنیایش را عوض کند در آن دو ماه خودش را در اتاقش حبس کرده بود و فقط می نوشت.
هیچ وقت نخواست با کسی درد و دل کند در حالی که من از او خواهش می کردم با من حرف بزند... در آخر تبدیل شدم به کسی که هفته ای دوبار برای او غذا می برد و چک می کند که او زنده است یا نه. 

یک روز فلش پایان نامه اش را به من داد و از من خواست که برایش ناشری پیدا کنم. گفت که داستان زندگی اش را نوشته است. حقیقتا آن دوره خوشحال بودم که به جای خودخوری به کار مفیدی مشغول است، پس سریع پایان نامه را به ناشری دادم و آنها به چاپش مشغول شدند.
وقتی که داستان را خواندم فکر کردم شوخی کرده، اما بعد که بالاخره بعد از فارغ شدن از کار به حرف آمده بود و با من حرف زد دیدم که واقعا باور کرده آن دختر است. با لبخند درباره ی خاطرات خوب خانوادگی، خانه ی گرم و قدیمی و برادر مهربانش حرف می زد که اگر او نبود تا الان مرده بود.
سعی کردم به او بفهمانم که دارد با خودش چه کار می کند. آلبوم هایشان که مادرش از مدتی به بعد دیگر حضور نداشت را به او نشان دادم. ولی باور او محکم تر از این حرف ها بود. با برادرش حرف زدم. فهمیدم که برادرش شرایط او را می داند و دارد با داستان او راه می آید.
خیلی تعجب کردم که چرا کمکش نمی کند، پس کمی پرس و جو کردم و فهمیدم می خواهد از وضعیت آرمیتا سوءاستفاده کند و امتیازات او را از شرکت بگیرد و برای خودش کند. چشمش دنبال زمین ها و پول های آرمیتا هم بود و می خواست وکالت آنها را از او بگیرد.
وقتی سعی کردم آرمیتا را آگاه کنم، برادرش فهمید که بو بردم و دیگر نگذاشت آرمیتا را ببینم. آرمیتا هم که توی داستانش تابع حرف برادرش بود از من دوری می کرد.
دیگر کاری از دستم بر نمی آمد، اما نمی خواستم جا بزنم. حقیقتش این بود که من چند سالی بود که آرمیتا را دوست داشتم، ولی خجالت می کشیدم بروزش دهم. من فقط یک کارمند بودم و او... زیادی خوب بود. وقتی او را می دیدم به این فکر می کردم که می توانم آدم درستی برایش باشم؟ عقب می کشیدم. اما الان می خواستم برایش بجنگم. باید خودم را با بازی آرمیتا وقف دهم.

داستانش را دقیق تر خواندم، او خودش و علایقش را آنجا توضیح داده بود.

فهمیدم از چه نوع مردی با چه شخصیت و علاقه ای خوشش می آید. نقطه ضعف هایش و شکاف های رابطه ی او و برادرش را پیدا کردم و از همان در وارد شدم.
او می خواست که به یک مرد بد دل ببندد، کسی که توی رابطه از او بالاتر نباشد و آرمیتا فکر نکند که آن مرد آدم بیگناهی است و خودش یک گناهکار، مرد بدی را می خواست که در رابطه شان قهرمان باشد، بی منت مهربانی کند و مرهم زخم هایش باشد. مردی که هیچ خط قرمزی جز او نداشته باشد. پس همان آدم شدم.
از جمع طرفداران باقیمانده ی پدر آرمیتا خارج شدم. با همان حوزه ی اختیاری که داشتم بدون دلسوزی چندین نفر، به خصوص از اطرافیان خانواده ی آرمیتا را اخراج کردم. در جلسات توجیهی تسلط کامل خودم را روی کارمندانم اثبات می کردم، با مشتری ها قاطعانه برخورد می کردم و امتیازی برای آنها قائل نمی شدم.
این کار به نفع شرکت شد و با تغییر حال آدمی که به فکر همه بود، پدر نگار از یک همکار رو برگردانده حمایت کرد و ترفیع گرفتم.

همه ی اینها به چشم آرمیتا آمد و او خواست که دوباره با من حرف بزند، چون او دوست داشت که از معاشرت با آدمی که به هزار و یک دلیل منطقی نباید با او ارتبط برقرار کند، که محکم ترین دلیل رو برگرداندنم از خانواده ی آرمیتا بود، احساس گناه کند.
دوست داشت هیجان انگیز باشد و کارهای ممنوعه و غیرعقلانی کند. دوست داشت با آدمی که احساسات دیگران برایش مهم نیست، ولی به طرز عجیبی با او نرم است، باشد. چون این احساس را به او می داد که این آدم فقط برای او است.

از دوستی مان استفاده کردم و خواستم که مدرک وکالت ها را که نصفه و نیمه تا الان راضی شده بود امضا کند را به من بدهد. این کار را مثل خیانت به برادرش می دانست، اما من یک قدم از برادرش جلوتر بودم، چون آن کتاب را خوانده بودم و بلد بودم چگونه با او رفتار کنم.
راضی اش کردم که با من به روانشناس برود و بعد مدرک اختلالات روانی و وکالت نامه ها را ناشناس پخش عمومی کردم و برادرش را به شدت انتقاد کردم که دارد از خواهرش سوءاستفاده می کند.
مشکلات زیادی برای او به وجود آمد. سهامش افت کرد. تنزیل مقام داده شد و اعتبارش از بین رفت. او عصبانی پیش ما آمد. فکر می کرد آرمیتا به تحریک من خودش این کار را کرده، ما را تهدید کرد و اعتراف کرد خودش از عاملان نگه داشتن پدرش در زندان است، تا تمام آنچه را که می خواهد به دست آورد. او گفت که امتیازات "بیش از حد" آرمیتا را می خواهد و تا از او همه را نگیرد نمی گذارد پدرش دربیاید.

این تنها چیزی بود که می توانست آرمیتا را دوباره به دنیای واقعی پرتاب کند. به یاد آورد داستان تصادفی وجود ندارد و برادرش کسی که فکر می کند نیست. مرا به یاد آورد، اما از دستم عصبانی بود.
من بدون اجازه ی او درباره ی اختلالاتش حرف زده بودم، در حالی که او تاکید داشت که مشکل خاصی ندارد. به او قول دادم بعد از مدتی خبر درمان شدنش را پخش می کنم و این کار را هم کردم. 
او توجهش را از همه چیز گرفته بود و تلاش می کرد مدتی که می توانست برای پدرش کاری کند، اما او را فراموش کرده بود را جبران کند. خیلی به خاطر فراموش کردن حقیقت ناراحت بود و با وجود دلخوری اش از من توی بغلم اشک می ریخت. از دیدن ناراحتی اش صد برابر بیشتر ناراحت می شدم، از دیدن بلاهایی که سرش می آید و ناتوانی من در حل کردن مشکلاتش، اما خودم را قوی نشان می دادم. من باید پناهگاهی محکم و امن برایش باشم.
گاهی برایم سوال پیش می آمد که بین این همه داستان سازی و فراموشی، آیا من واقعا جایی در قلبش دارم؟ به هر حال او هیچ وقت به عنوان آرمیتای واقعی احساساتش را به من ابراز نکرده بود... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.