فراموش شده : بازیگرهای زندگی

نویسنده: sanny




آرمیتا دنبال آن بود که مدرکی برای بیگناهی خودش و پدرش و همچنین مدرکی علیه خانواده ی نگار پیدا کند و درست میدانست باید برای پیدا کردنش کجا برود، پیش آن پسر.
نگار او را پیش خودش نگه داشته بود، دوست پسری که جز عروسک خیمه شب بازی چیزی نبود، همین طور با حق السکوت بزرگی که از او گرفته بود کاملا تحت اختیار نگار بود. اما همان طور که گفتم، آرمیتا زیباتر و باهوش تر بود، علاوه بر آن، آن پسر هم از اتفاقاتی که افتاده بود، عذاب وجدان داشت.
آرمیتا چندین بار با او قرار گذاشت. او چند وقت بود که از پیش برادرش به خانه ی من آمده بود و با هم اینجا زندگی میکردیم. من هم چاره ای نداشتم جز اینکه آرمیتا را که به خودش رسیده بود برسانم و به دست آن پسر بسپارم.
خشم و درماندگی ام را پنهان میکردم. واقعا نمیدید که دوستش دارم و جلوی چشم من این کارها را میکرد؟! اما چیزی بروز ندادم، اگر این کارها باعث میشد که آرمیتا مدرکش را پیدا کند و بتواند با شادی و آرامش زندگی کند، بگذار بکند.
این را یک بار که آرمیتا را به محل قرارشان رساندم به خود گفتم، در حالی که تنها توی ماشین نشسته بودم و آنها را نگاه میکردم.

آرزو میکردم یک بار توی تمام این مدت آرمیتا یکی از آن لبخند های زیبا، هر چند مصنوعی اش را به من میزد.
مصنوعی؟ شاید هم واقعی باشد. از وقتی آرمیتا خاطراتش را پس گرفته بود با من مثل یک دوست عادی رفتار میکرد، یعنی فقط آرمیتای داستان از من خوشش آمده بود. آن هم به خاطر تمایلات مریضش. درسته؟ یعنی ممکن است هنوز آن پسر، بهراد، را دوست داشته باشد؟ من اضافه ام؟ احساس واقعی او به من چیست؟ چگونه یک دختر میتواند انقدر گنگ باشد؟
اشک هایم را پاک کردم. نمیدانستم چقدر دیگر میتوانم نقش بیخیال و محکم خودم را بازی کنم...

بهراد بعد از چند قرار نرم شد و به راه آرمیتا برگشت. آرمیتا از او خواست تا در جلسه ی تجدیدنظری که درخواستش را میخواهد به دادگاه بدهد باشد و شهادت دهد. او هم قبول کرد.
نگار برای آنها بپا گذاشته بود. متوجه وضعیت شد و هر چه تلاش کرد، از دلبری هایش بگیر تا پول های درشت تر و حتی تهدید های بزرگ نتوانست بهراد را راضی کند.
بهراد دو روز قبل از دادگاه در یک تصادف صحنه سازی شده به شدت مجروح شد و او را به بهانه ی جراحی های دقیق تری که پدر نگار "سخاوتمندانه" هزینه اش را قبول کرده بود، از کشور خارج کردند. آرمیتا هم در آن ماشین بود، البته کمتر صدمه دید. نگار اینطوری برنامه ریزی کرده بود. ماشینی که سر نبش محکم به در راننده میکوبد تا بهراد آسیب شدیدی ببیند و زهرچشمی از آرمیتا گرفته شود.

در مدتی که آرمیتا بستری بود تلاش کردم تا تصادفی نبودن این اتفاق را اثبات کنم. پول زیادی خرج کردم تا بتوانم مدرک جمع کنم، اما آنها اتفاقات را به صورتی چیده بودند که انکارناپذیر شده بود.
راننده یک الکلی بود که تست الکلش هم مثبت درآمده بود، سابقه ی تصادف های شدیدی هم داشت. واقعا هم خبر نداشت از طرف چه کسی برای انجام این کار استخدام شده بود!...
هر روز پیش آرمیتا میرفتم و کارهایی که کرده بودم را برایش میگفتم. او هم فقط در سکوت نگاهم میکرد. گاهی اوقات حس میکردم دارم با یک تکه سنگ حرف میزنم.
یک روز که داشتم میرفتم دستم را گرفت و بالاخره به حرف آمد:«مرسی که انقدر کمکم میکنی شهاب.»

با شنیدن آن حرف انرژی گرفتم و لبخند زدم. در جواب دستش را فشردم. او ادامه داد:«من از بهراد مدرک دارم.»
یخ کردم. گفتم:«چرا زودتر نگفتی؟ میتونستیم توی جلسه ی تجدید نظر ازش استفاده کنیم...»
نگاهش را از من گرفت:«صداش رو ضبط کردم. توی دادگاه ارزش خاصی نداره، فقط روند تحقیق و بازپرسی رو تغییر میده.»
«خب باز هم بهتر از هیچیه.»
«اون خط آخر منه. آخرین تیری که چندان هم قوی نیست. بهت گفتم که یادت باشه همچین چیزی رو دارم.»
با نگرانی گفتم:«یادم باشه؟ چرا؟»
«میخوام یک داستان دیگه بنویسم، وقتی هم که این کار رو میکنم یک سری چیزها یادم میره.»
نه، نه، نه! دوباره نه. فرسوده تر از این شده ام که بتوانم یک دوره ی دیگر فراموشی و تغییر رفتار آرمیتا را پشت سر بگذارم! گفتم:«لطفا این کار رو نکن آرمیتا، ازت خواهش میکنم... نمیخوام دوباره بری، نمیخوام... فراموشم کنی.»
با بغض گفت:«یک نویسنده برای نوشتن داستان برنامه ریزی نمیکنه شهاب، داستان صداش میزنه. داستان من هم داره من رو صدا میزنه، ولی برای نوشتنش ازت کمک میخوام.»
موهایش را نوازش کردم. ملتمسانه گفتم:«میتونیم باهاش مبارزه کنیم. میتونی داستان رو ننویسی...»
بی توجه به حرفم گفت:«ازت میخوام یک گوشمالی اساسی به اون راننده بدی.»
خشک شدم. ادامه داد:«من فراموشت نمیکنم. تو رو توی داستانم میارم. ولی اگه میخوای باشی باید به حال و هوای داستان نزدیک بشی.»
نمیدانستم چه بگویم، فقط فهمیدم که نمیتوانم منصرفش کنم، آرمیتا وقتی یک تصمیمی را میگرفت گوشش به حرف هیچ کس بدهکار نبود. به هیچ چیز توجه نمیکرد. انگار دیگران و احساساتشان "تلفات جانبی" بی ارزشی هستند که میتوان آنها را به راحتی پشت گوش انداخت. حاضر بودم هر کاری بکنم تا مرا دوباره فراموش نکند، پس پرسیدم:«صدای بهراد رو کجا ذخیره کردی؟»
«یک فلش قرمز... گذاشتمش توی... توی... یادم رفته...»
با نگرانی گفتم:«خیلی مهمه که این یادت بیاد.»
با لبخند شکسته ای گفت:«وضعیت مزخرفی که توش گیر افتادم سخت تر از اونیه که مغزم اجازه بده توش بمونم...»

با حال بدی دستش را ول کردم. سری به نشانه ی خداحافظی تکان دادم و رفتم. ناراحت بودم که به حرف من گوش نمیدهد، که مقاومت نمیکند و نمیگذارد با یک روانشناس کمکش کنم تا بهتر شود، بعدش میتوانستیم از همه ی اینها دور شویم، میتوانستیم از این شهر پر آشوب برویم، به هر حال که چند سال از زندان پدرش گذشته بود... ولی آرمیتا به افکار مریضش چسبیده بود...

حالا که به گذشته برمیگردم، میبینم شاید آرمیتا فکر کرده من آن فلش را برای خودم میخواهم. تا جنجالی به پا کنم، پدرش را از زندان دربیاورم و ترفیع بگیرم.
وقتی نتوانست جای فلش را بگوید من رفتم. انگار که برای آن فلش داشتم با او صحبت میکردم. فلش برایم کمترین اهمیتی نداشت. من نگران خودش بودم.
باید پیشش میماندم، با او همدردی میکردم و میگذاشتم با من بیشتر حرف بزند و خودش را خالی کند. نمیتوانم به این فکر کنم که اگر میماندم شاید متقاعد میشد زندگی انقدرها هم بد نیست و میتواند بدون داستان سازی با من بماند، اما منِ احمق رفتم.
فشار زیادی رویم بود. واقعا دیگر نمیدانستم چطور باید رفتار کنم و چه کار کنم. میخواستم بگذارد با هم این مشکلات را حل کنیم، اما او اصلا به من میدان نمیداد. من همیشه با او همدردی کردم، در حالی که دردی که قلبم را میسوزاند روز به روز بزرگتر میشد و هیچ گوش شنوایی برای درد و دل نبود.
بعد از آرمیتا پیش روانشناسش رفتم و از او کمک خواستم. او هم گفت که با توجه به پیشروی داستان در فکرش بهتر است با او همکاری کنم تا به آرمیتای جدید نزدیک شوم. تا بتوانم حرف هایم را به کرسی بنشانم.

عصبانی بودم. از آن روانشناس، از آرمیتا، برادرش، نگار، همه! انگار که شخصیت اصلی این داستان لعنتی من بودم! از ناتوانی ام متنفر بودم، انقدر ضعیف بودم که نمیتوانستم آرمیتا را از تصمیمش برگردانم، نمیتوانستم شریک خوبی برایش باشم تا زندگی را برایش قابل تحمل کنم، نمیتوانستم برادرش را شکست دهم تا هر کاری که میخواهم را بکند. انقدر قدرت نداشتم که خانواده ی نگار را کنار بزنم یا پدر آرمیتا را از زندان درآورم. با اینکه داشتم تمام تلاشم را میکردم، نمیتوانستم مسیر این داستان را تغییر دهم!

حرصم را سر آن راننده خالی کردم. خودم هم با مامورانم رفتم، او را نصفه شب در یک کوچه ی خلوت گیر آوردیم. تا میخورد زدیمش. البته که من او را زدم. او چیزی جز یک الکلی ناتوان نبود.
اگر مامورانم مرا از او جدا نمیکردند او را کشته بودم! اول تقلا کردم، اما بعد نفس نفس زنان خودم را در دستانشان رها کردم. باورم نمیشود!... این چیزی نیست که از خودم میشناسم! هیچ وقت فکر نمیکردم چنین کاری از من بربیاید...

آرمیتا که حالش خوب شده بود با یک پای گچ گرفته از بیمارستان آمد. آن شب با هم نشسته بودیم و فیلم تماشا میکردیم. آرمیتا رویش را از تلویزیون برگرداند و مرا بوسید.
انقدر تعجب کرده بودم که نوشیدنی ام از دستم افتاد. به من نگاهی گرم و شیرین انداخت:«هیچ وقت بهت نگفته بودم... که دوستت دارم. تو همیشه کنارم بودی.»
قلبم مثل پسرهای نوجوان تند تند میزد. چقدر دوست داشتم این حرف ها را از زبانش بشنوم... او لبخندی زد و ادامه داد:«میخوام که رابطمون رو جلوتر ببریم، میخوام که نامزدم باشی.»
با لبخندی خجالت زده نگاهش را دزدید. سرخ شده بود. فکر نمیکردم من هم دست کمی از او داشته باشم. چانه اش را گرفتم تا به چشمانم نگاه کند. گفتم:«من هم همین رو میخوام. خیلی وقته که میخوام.»
او را روی پایم نشاندم و بوسیدم. بوسه ای عمیق و طولانی. احساس میکردم توی آسمان هستم، همه ی دغدغه هایم رنگ باخته اند و شکست ناپذیرم. او را میخواستم و او هم مرا. هر چند که حدس زده بودم این رفتارش به داستان جدیدش مربوط است، اما اهمیت نمیدادم. فقط این لحظه برایم مهم بود. او. آن شب بعد از چند وقت فشار و نگرانی، بهترین شبم شد.

بعد از نامزد کردنمان او شروع کرد به نوشتن داستان. روز و شب. حتی گاهی شب ها از جا بلند میشد و صبح او را توی اتاق کارش در حالی که خوابش برده بود پیدا میکردم.
بیشتر اوقات کنار هم بودیم. این دقیقا همان چیزی بود که میخواستم. از خودخواهی ام عذاب وجدان گرفتم، اصلا هدفم از قبول این داستان این بود که بتوانم در موضع بالاتری با آن مبارزه کنم، اما این داستان را دوست داشتم.
راستش از این هم میترسیدم که اگر آرمیتا را از نوشتن این داستان منصرف کنم، از لج من داستانی مینویسد که آدم بده من باشم. الان در بهترین شرایطی که میتوانستم تصورش را بکنم بودم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدهم.
دیگر از تنها ماندن وحشت داشتم، تنها ماندن با افکاری که از سخت گیر ترین پدر و مادر سخت گیرتر و سرزنش کننده تر بود و مرا با حرف های تلخشان بمباران میکردند. اینکه چقدر ترسو و ضعیف هستم که به محض رسیدن به آرامش پا پس کشیدم. اما آخر... چرا من همیشه باید بجنگم؟ چرا نتوانم لذت ببرم؟ هر حرفی که میزنم توجیه بزدلانه تری است... 

دیگر درباره ی جای فلش از او سوال نپرسیدم. این سوال او را به هم میریخت، اما همه جا را دنبالش گشتم، هیچ وقت هم پیدایش نکردم.
رمان دومش را هم تمام کرد و به من داد. من هم با همان ناشر قبلی چاپش کردم. چاپ اول را با اشتیاق گرفتم تا ببرم و بخوانم. دوست داشتم ببینم چه تصویری از "شهاب" توی داستان دارد.

اما هیچ وقت رابطه ی دو بازیگر رابطه ای عاشقانه نمیشود... 


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.