نزدیک عصر شده بود، دوباره آخرین جمله هایش را تکرار کردم:"کاش کتفم سر راه قرار نمیگرفت. سرم به زمین میخورد و هزار تکه میشد" داشتم از فکر کردن به آن دیوانه میشدم.
هیچ خبری از او نداشتم، نکند بلایی سر خود آورده باشد؟
با وجود نوشته هایش فهمیده بودم که این چند وقت اخیر کنترل داستان از دستش دررفته بود، پس تنها کسی که میتواند کاری کند که این داستان پایان باز باقی نماند من هستم. باید روانشناسش را ببینم.
یاد چهره ی او افتادم وقتی که داشت به من میگفت که با داستان دوم آرمیتا راه بیایم، آن موقع درگیر فکرهای خودم بودم اما الان میفهمم که کاسه ای زیر نیم کاسه اش بود، حرف زدنش مثل یک نوار ضبط شده بود. بی احساس و تمرین شده.
سریع سوار ماشین شدم، پیش او رفتم و بدون هیچ خبر قبلی ای وارد اتاق مطبش شدم.
از دیدنم تعجب کرده بود:«سلام، چیزی شده؟»
با خشم آخرین برگه از نوشته های آرمیتا را روی میزش کوبیدم و گفتم:«خودت بخون ببین چی شده، به خدا اگه با سهل انگاری هات به کشتنش داده باشی بد میبینی.»
برگه را خواند و با صدای زیری گفت:«من متاسفم، اما واقعا کار بیشتری از من برنمی اومد.»
«میدونی چه کاری از دستت برمیومد؟ که رازی رو درباره ی آرمیتا از من پنهون نکنی. شما با هم توافق هایی کردین. آره؟ به چه حقی با کسی که سلامت روان نداره بر ضد من که خودم استخدامت کردم توافق میکنی؟!»
اخم کرد و حق به جانب گفت:«نمیدونم داری درباره ی چی حرف میزنی، آرمیتا برای من مراجعی هست مثل بقیه و ارتباط ما در چهارچوبِ تعریف شدست.»
اگر شهاب قبلی بودم کنار میکشیدم، خیلی مطمئن حرف میزد. اما من دیگر خودم را هم نمیشناختم.
مشتی به میزش کوبیدم و توی صورتش داد زدم:«جون آرمیتا در خطره، شاید همین الان هم کار از کار گذشته باشه. تو همین الان هر چی رو که نمیدونم به من میگی. خودت میدونی چقدر میتونم دیوونه باشم!»
از ترس قدمی به عقب برداشت و با بغض زیرلب گفت:«همه چیز اولش کنترل شده به نظر میرسید.»
روی صندلی روبه رویش نشستم و با سردی گفتم:«توضیح بده. وقت من رو نگیر.»
«آرمیتا در جلسه ی دوم پول زیادی به من پیشنهاد کرد تا با او راه بیام. پولی که خودم به تنهایی هیچ وقت نمیتونستم دربیارم. همون موقع بود که مدرک اختلال روانی اش رو مهر کردم. او اختلال شخصیت مرزی داره، نه اون چیزی که توی مدرک بود. او فقط میخواست دیگران رو بازی بده. من مهره ی مهمی براش بودم، چون کسی نمیتونست ارتباطی بین ما دو نفر پیدا کنه. تو به من اعتماد داشتی و دشمنانش هم که فکر میکردند من با مهر کردن مدرک بر ضدش رفتار کردم، پیش من دنبال نقطه ضعف هایش میگشتند و من هم جواب های مورد نظر آرمیتا رو تحویلشان میدادم.
همه چیز تحت کنترلش بود تا اینکه کم کم از تو خوشش اومد، آنوقت عذاب وجدان به سراغش اومد و نابودش کرد. توی راه او جایی برای عشق نبود، پس سر خودش رو با چیزهای دیگری گرم کرد، مثلا نگار.
من با نگار که پیش من دنبال نقطه ضعف های آرمیتا میگشت دوست شدم، خودم به خواسته ی آرمیتا پیشنهاد تصادف رو دادم. اون پسر نمیتونست مدرک محکمی برای آرمیتا جور کنه، هدف آرمیتا نگار بود، چون که نگار و برادر آرمیتا به هم نزدیک شده بودند و آرمیتا میخواست بدونه دلیلش چیه.
نگار که بعد از قضیه ی تصادف اعتمادش جلب شده بود به من گفت که در حال جعل کردن مدارکی هست که میتونه برای پدر آرمیتا اعدام بگیره، برای همین بود که به بردیا نزدیک شده بود، ولی بردیا به طمع قدرت این قضیه رو نمیفهمید. تا آن موقع خودش از عوامل عذاب پدرش بود و فکر میکرد که قرار هست در همین حد باقی بمونه. از نقشه ی اصلی نگار خبر نداشت. درسته که طمعکاره اما مرگ پدرش رو نمیخواد.
نگار میخواست با وکیل های خانوادگی آرمیتا از طریق بردیا ارتباط بگیره. با مرگ پدر آرمیتا منافع زیادی به خانواده ی آنها میرسید. من با نگار رفت و آمد کردم و تونستم مدارک ریز و درشتی رو از او جمع کنم که نشان میداد او در همه ی این پاپوش دوختن ها نقش داشته.
از طرفی تو که میخواستی مدرکی علنی برای جلسه ی تجدیدنظر بدست بیاری جاسوس وارد شرکت کردی و اهداف آرمیتا رو به خطر انداختی. او برای کنترل کردنت تو رو شخصیت اصلی کتاب جدیدش کرد و به من گفت که راضی ات کنم تا با داستان جدید کنار بیایی.
اما او که با تو بودن رو تجربه کرده بود از چیزی که برای خودش ساخته بود و زمانی بیشترین لذت رو از آن میبرد متنفر شد. کم کم او و دو شخصیت مورد علاقه اش، یعنی تو و برادرش رو در مغزش محصور کرد و از آنجایی که سرزنش کردن کسی که دوستت داره آسان تره، تو رو نماد وحشی گری های خودش قرار داد و برادرش رو نماد خوبی هایش، یعنی شما نمادهای او بودید، نمادهایی کاملا متضاد با واقعیتتان.
او اینطوری این رو برنامه ریزی کرد که تا جایی که میتونه از واقعیت دور بشه. اصلا هم نمیدید که این کاری که داره با خودش میکنه دقیقا همون چیزیه که ازش میترسیده، اینکه کنترل ماجرا دستش نباشه، فرمان رو داده بود دست شخصیت های خیالی توی مغزش. پوست انداخته بود و به کلی آدم دیگری شده بود.
توهم واقعیتش، یعنی همون اختلال جعلی که همه باور داشتند این مشکل اوست براش اتفاق افتاده بود. دیگر داستان هایش او رو کنترل میکردند، اما به من اجازه نمیداد برای درمانش قدم جدی ای بردارم، من هم حقیقتش از کنترل کردن جلسه ها و انجام کاری برخلاف میل او میترسیدم...
او از بازی کنار کشیده بود و نگار نقشه هاش رو سریع تر پیش برد. پس من که دیدم قضیه داره بیخ پیدا میکنه او رو مجبور کردم که با مدارکی که جمع کرده بودیم و دست من بود، یعنی همون فلش قرمز، پیش برادرش بره، همه چیز رو لو بده و بازی رو تموم کنه. او قبول نمیکرد. از درست شدن شرایطی جدید زمانی که توانایی کنترل داستان رو نداشت میترسید، اما دیروز خودش اومد و گفت آمادست که این کار رو بکنه. به هر قیمتی. به او اخطار دادم که وقتی انقدر بی قرار هست فراموشی به سراغش میاد. حتی الان هم که داره با من حرف میزنه نمیفهمه چی داره میگه و من از نوشته های زمان هوشیاری اش باید خواسته هایش رو بفهمم. اما گوش نکرد و رفت. گفت همین که میدونه یک کاری رو امروز باید تموم کنه کافیه.
برادرش حرفش رو باور نکرد، فکر کرد بازی جدیدی هست و نمیخواست از نگار دست بردارد، بین آنها دعوایی شد و برادر آرمیتا او رو کتک زد و از خانه اش بیرون کرد. فکر کنم دقیقا همین قسمت نقطه ی انفجار او بود. این رفتار برادرش ترومای سابقش بود. چیزی که واقعا توان تحملش رو نداشت.
او بعد از برادرش پیش من اومد. هیچ وقت تا حالا او رو انقدر به هم ریخته ندیده بودم. هیچ وقت! به او گفتم سریع پیش تو برگرده، تو مناسب ترین شخص برای گفتن حقیقت هستی. گفتم تو کمکش میکنی.
او میگفت که شهاب تا الان خیلی چیزها رو فهمیده، اگر بفهمه که من تا این اندازه سنگدل هستم ولم میکنه. حاضر نیستم آخرین پشتوانه ام رو از دست بدم.
به او گفتم که تو یک حساب بانکی نیستی، ناراحت میشی، ولی ولش نمیکنی. اینها خیلی با هم فرق دارند. ولی به من توپید که به او بکن نکن نکنم و تهدیدم کرد که به هیچ وجه خبرت نکنم.
آخرین چیزی که به من گفت این بود که من بلد نیستم عاشق باشم، داستان رو به روش خودم ادامه میدم. گذاشت رفت.»
یعنی حاضر بود برود برادرش را کتک بزند تا حرصش را خالی کند اما از من کمک نگیرد! لعنت به من. من که تا الان فکر میکردم آرمیتا قربانی مشکلات روانی اش است، در حالی که حتی مشکلش هم واقعی نبود. هر قدم که پیش میرفتم بیشتر میفهمیدم که از این زندگی هیچ چیز نمیدانم.
دوست داشتم بلند شوم و این زن را خفه کنم که تا الان سکوت کرده بود. اما فقط اشک هایم سرازیر شد. اگر همان اول کنار کشیده بودم و زندگی خودم را ادامه میدادم آرمیتا با جنون خودش خوشحال بود و حاضر نبود سر یک چالش برای کنترل کردن شخصی که میخواهد داستانش را تغییر دهد انقدر به خودش و دیگران آسیب بزند.
با شنیدن اتفاقات روز قبل به قدری داغان شدم که انگار من بودم که به جای بردیا کتک خورده بودم. غیبت شبانه ی آرمیتا برایم تازگی نداشت. کاش آشفتگی اش را میفهمیدم و بیشتر پیگیری اش را میکردم، اما درگیر مشکلات احمقانه ی خودم بودم.
با بی حسی گفتم:« یه آدم با سلامت روان هر جای این داستان ممکن بود کنار بکشه، اما... من هنوز هم میخوام ادامه بدم. این داستان برام یک اعتیاد شده... چه میدونم. شاید من هم با آرمیتا فرق زیادی ندارم...»
«تو به نویسنده اعتیاد پیدا کردی شهاب، ولی میتونم پایانش رو حدس بزنم.»
از کشویش برگه ای درآورد و به من داد:«چون اگه بتونی توی داستان واقعی آرمیتا رو نجات بدی، این فصلی از داستان زندگیشه که دوست داره با تو داشته باشه.»
بی معطلی آن را خواندم. کلماتش جلوی چشمانم تار شد، حالا میفهمم. من هیچ وقت قرار نبود از این داستان کنار بکشم، چون من هم یک نویسنده بودم. این داستان، داستان ماست و میخواهم پایان دلخواهم را داشته باشد. اگر دیگر دیر نشده باشد...
شب ها خوابم نمیبرد. خیلی وقت است که نتوانسته ام خواب خوشی را تجربه کنم، تصاویر درهم و خواب های تلخ. داستان هایی که نوشته ام، رنگ و بویی به خود میگیرند و مرا تسخیر میکنند.
به چشم خود تیرباران شدن پدرم را میبینم،
جنگ کارتلی ای که من مسببش هستم را میبینم، زخمی شدن شخصی که زمانی دوستم بوده و شاید... شاید خودم باعث شدم که علیهم برگردد.
پسرم که اینگونه به نظر میرسد که دارم درمانش میکنم، اما نه، من فقط دارم مجبورش میکنم دستورهای مرا انجام دهد چون از این بازی قدرت خوشم می آید.
من... از آیینه ها وحشت دارم. قبلا در آیینه فردی زیرک و مقتدر را میدیدم، اما الان... یک هیولای سیاه میبینم، هیولایی سیاه، بزرگ، ترسناک و زخمی. زخمی تر از آنچه به نظر میرسد.
این آیینه شب هایم را سیاه میکند، نمیتوانم از دستش دربروم... این آیینه ها شخصیت هایی که با خودم در جزیره ی امنم زندانی کرده بودم را تغییر دادند. آنها شهاب و بردیا را به انعکاس هایی از خودم تبدیل کردند.
و مشکل اینجا بود که این هیولای زخمی دیگر ابهت سابق را نداشت، انعکاس ها این هیولا را داخل داستان های خودش شکنجه دادند، کاری کردند که باور کند دو رمان اصلی اش واقعیت دارند.
هیچ کدام از این کابوس ها باعث نمیشود که با عرق سردی بر روی پشتم از خواب بپرم، در حالی که نمیتوانم هیچ هوایی را به داخل ببرم و برای زندگی بی ارزشم تلاش کنم، فقط یکی از آنها این توانایی را دارد، خواب شهاب.
همان مردی که همیشه بی منت هوایم را داشت. همانی که عاشقانه دوستم داشت و هیچ وقت، حتی با وجود سردی هایم پشتم را خالی نکرد، ولی من چشم هایم را به روی همه ی لطف هایش بستم. میتوانم حسش کنم... میتوانم حس کنم یک چیزهایی را فهمیده، مگرنه دلیل دیگری برای سردی کردن وجود ندارد... نه؟ یا از دستم خسته شده؟ میخواهد ولم کند؟ چرا الان؟ الان که فهمیده ام نمیتوانم حتی یک روز بدون او زندگی کنم، ولی از طرفی نمیتوانم چیزی را هم جبران کنم...
نمیتوانم حرف بزنم چون با اینکه شب ها زجر میکشم، اما صبح که بلند میشوم چیزی از آن زجرها به یادم نمی آید. کاش میتوانست فریادهای دختری وحشت زده که در مغزش زندانی شده را بشنود...
امشب خواب او را دیدم و دوباره از خواب پریدم، خواب دیدم همه چیز را در مورد من فهمیده، از من متنفر شده... مرا.. طرد کرده... اما در آن موقع من دلیل رفتارش را نمیفهمیدم، چون آن موقع همان صبحی است که همه چیز را فراموش کرده ام...
میگویم پس چرا توضیحی نمیدی؟ چرا کاری میکنی فکر کنم تصوری که ازت داشتم ساختگی بوده و الان فقط دارم با یک جسم غریبه مکالمه میکنم؟ من هیچ وقت مستقیم ازت کمک نخواستم... هیچ وقت. خواهش میکنم، الان صدای من رو بشنو...
نفس نفس زنان اشک هایم را پاک کردم. نه...نه! اینها همش یک خوابه، اون ترکم نکرده.
بلند شدم و از پشت در نیم باز اتاقش به او که غرق در خواب بود نگاه کردم. تازگی ها انقدر خسته به نظر میرسید که حتی مشکل بی خوابی اش هم نمیتوانست او را بیدار نگه دارد. کاش میشد الان که هوش و حواسم سر جایش است بلندش کنم و با او حرف بزنم. تنها خواب قدرتمندی مثل خواب او میتوانست مرا برای مدت کوتاهی به واقعیت برگرداند. فکر نمیکنم دیگر دوام بیاورم. من یک موجود بی احساس بودم، برنده ی بازی. اما او با من کاری کرد که از همه چیز متنفر شوم.
آرزو کردم کاش امشب بغلش برای من سرپناهی میشد که خودم را خالی کنم و فردا حرف هایم را یادش میرفت... اما اگر همه چیز را به او میگفتم خوابم به واقعیت میپیوست، از من متنفر میشد و میرفت...
همین الان هم همه چیز فرق کرده... من باید تلاش کنم، باید درستش کنم... آخه چطوری؟ چطوری شهاب؟ باید چیکار کنم؟
توی مغزم در حال فریاد زدن بودم، اما صدایی از من بلند نمیشد.
به اتاقم آمدم و این برگه را نوشتم. فردا قرار نیست این قضایا را یادم بیاید. اما الان توی کیفم میگذارمش. با آن روانشناس قرار گذاشته ام که هر دفعه کیفم را بگردد تا شاید نوشته ای مثل این را پیدا کند.
فردا میخواهم به او بگویم. یا این داستان را تمام میکنم، یا به محل شروع برمیگردم، منتظر نویسنده ی دوم میشوم تا بیاید و این بار داستانی زیبا خلق کند، چون از قلم من چیزی جز درد و رنج درنمی آید.
پس اگر قلمم را روی کاغذ گذاشتم و رفتم، اگر شهاب بعد فهمیدن واقعیت هنوز دوستم داشته باشد، قلم را پیدا میکند و ادامه اش را مینویسد.
اگرنه این جمله حرف آخر من است: "نویسنده به دنیایی که خودش خلق کرده برمیگردد. به ابتدای داستان برمیگردد تا شاید بتواند وارد جریان زندگی شود. شاید هم فراموش شود و برای همیشه از روی کاغذ محو شود:«در شبی طوفانی، جایی که آن ساحل صخره ای بیش از همیشه روشن است، دختری به یاد خانواده اش اشک میریزد، اما دیگر دستی نیست که اشک هایش را پاک کند...»
اگر نویسنده ای نباشد شخصیت های کتاب برای همیشه میمیرند...