فراموش شده : طلوع بر روی صخره

نویسنده: sanny



از مطب بیرون زدم. هوا داشت به تاریکی میزد. میتوانستم به موقع به او برسم؟
بعد از همه ی این اتفاقات سرسام آور، به طرز عجیبی دیگر احساس نگرانی نمیکردم. دیگر از فکر کردن به آینده های احتمالی نمیترسیدم، احساس میکردم من هستم که اتفاقات را مینویسم، احساس میکردم نویسنده هستم.
 آرمیتا قلم را به من داده بود. این حس، آرامش بخش است، قدرتمند است. حالا دلیل وابستگی آرمیتا را به این احساس درک میکردم.

پایم را تا ته روی پدال گاز فشردم. چندین ساعت تا آن ویلا فاصله داشتم، خودم نمیدانم آن چند ساعت را چگونه گذراندم. شرمنده بودم. از اینکه از رفتار سلطه جو و غیر قابل کنترل او ترسیده بودم و بین خودمان فاصله انداختم.
من به خودم قول داده بودم همیشه مراقبش باشم اما نتوانسته بودم به قولم عمل کنم.
به یاد همه ی وقت هایی افتادم که میتوانستم کنار او اوقات خوشی داشته باشم، اما با بزدلی انتخاب کرده بودم که تسلیم شرایط شوم، از وضعیت خود ناراحت و عصبانی باشم و او را موجودی دور و دست نیافتنی ببینم.
عجیب است که وقتی در آن شرایط گیر افتاده بودم، فکر میکردم دارم با تمام توانم میجنگم اما این توان برای درست کردن شرایط کافی نیست، در حالی که الان میفهمم تنها کاری که لازم بود بکنم این بود که به او اطمینان دهم عشق من مثل دیگران شرطی نیست و من قرار نیست طردش کنم، اگر او به من اجازه دهد تا لحظه ی آخر کنارش میمانم و کمکش میکنم.
مدتی طولانی بود که دیگر وقتی از خواب بیدار میشدم، به جای لبخند زدن به یک روز دیگری که میتوانم کنار او باشم با نگاهی خالی به سقف خیره میشدم و به خود تشر میزدم که چقدر بی مصرف و ناتوان هستم و حتی نمیتوانم انتظارات خودم را برآورده کنم.
به این فکر میکردم که کاش میشد توی این دنیا نباشم تا نیاز نباشد هر روز خدا بی لیاقتی هایم را تحمل کنم، اما الان امشب، در همین شب طوفانی و این شرایط سخت و استرس زا، لبخندی تا بناگوش روی لب هایم است و احساس آرامش میکنم.
با لبخند میگویم که هیچ چیز مهم نیست، هیچ شکستی مهم نیست، چون من زنده ام و شَم نویسندگی ام میگوید که آرمیتا هم هنوز زنده است و همین برای درست کردن شرایط کافی است.

با فکر کردن به اینکه چقدر همه چیز ساده تر میشد اگر من هم انقدر سخت نمیگرفتم و نمیخواستم قهرمان داستان های آرمیتا باشم، قهرمانی که در آخر پیروز میشود و بانویش را نجات میدهد، اگر فقط میخواستم مردی معمولی باشم که خطا میکند و خیلی چیزها را نمیداند، چقدر شادتر بودم و چقدر داستان بهتری را از سر میگذراندم.
اشک ریختم. بعد به دیوانگی خودم خندیدم.


حتی به این فکر نمیکردم که چقدر این رفتارهای من از بیرون جنون آمیز به نظر میرسد، اصلا مگر دنیای دیوانگان قشنگ تر نیست؟


به ویلا رسیدم. ماشین را پارک کردم و فقط دویدم.
انفجار آدرنالین را در پاهایم حس میکردم، قلبم تندتر از هر وقتی که به یاد می آورم میزد. قسمت پشتی ساختمان را رد کردم و او را روی لبه ی صخره دیدم.
آسودگی شیرینی به من هجوم آورد، انقدر زیاد که میخواستم پخش زمین شوم، اما فقط سرعتم را بیشتر کردم. از صخره بالا رفتم، فریاد زدم:«آرمیتا!»
او که تا آنموقع مثل مسخ شده ها پشت به ساحل نشسته بود، برگشت. با دیدن من چشم های رنج کشیده و بی روحش برق زد. لبخندی به صورتش نشست، انگار در مرز از دست دادن امیدش، الان فهمیده بود که نمیتواند خوشحال تر از این باشد.
سعی کرد که بلند شود، اما بدنش میلرزید.
به او رسیدم. دستش را گرفتم و او را در بغل خود جا دادم. به او گفتم:«دیگه هیچ وقت قرار نیست از پیشم بری!»
او را بوسیدم، او هم خودش را در آغوش من رها کرد. از آسودگی زانوهایم شل شد و بالاخره به خودم اجازه دادم که بنشینم.
همان طوری در بغلم ماند و به دریای مواج نگاه کرد. گفت:«دیگه داشتم به خودم میگفتم که شاید نیای...»

بغضش حرفش را قطع کرد، من هم ساکت ماندم. ادامه داد:«خیلی متاسفم شهاب... متاسفم که انقدر بهت آسیب زدم، متاسفم که بازیت دادم، متاسفم که هیچ وقت نتونستم چیزی بهت بگم. من... خیلی آدم بدی هستم...»
گفتم:«اونوقت فکر میکنی ما آدم های خوبی هستیم؟ مگه من اون اول برای اینکه تو رو به خودم نزدیک کنم نقش بازی نکردم؟ مگه بازیت ندادم تا مدارکت رو برخلاف میلت پخش کنم؟ مگه همیشه در جهت مخالف داستانت قدم برنداشتم و همه چیز رو سخت نکردم؟ بزار یه اعترافی کنم... خیلی از این کارها رو به خاطر خودم کردم. به خاطر اینکه... از خودم راضی باشم.»
به من نگاه کرد. ادامه دادم:«فکر نکن که خودت هیولایی و بقیه فرشته، ما آدم ها هیچ کدوممون خوب نیستیم. ولی هیولاها هم عاشق میشن، و بعضیا ترس کمتری برای ابرازش دارن.»
محکم تر بغلم کرد:«همیشه حس میکردم آدم بدی هستم و هر کسی که من رو دوست داره، آدم خوب اما ساده ای هست که داره اشتباه بدی میکنه. سعی میکردم با جنگ قدرت خلا خودم رو پر کنم. اما اگر میدونستم... اگر میدونستم حرف زدن با تو انقدر آسونه... اگر میدونستم عاشق بودن و سپردن خود به دست هر چیزی که قراره پیش بیاد انقدری که فکر میکردم سخت نیست... هیچ کدوم از این کارها رو نمیکردم.»
«هممون وقتی داریم توی شرایطی سخت دست و پا میزنیم حس میکنیم همه چیز غیر ممکنه.»
لبخندی زد:« خیلی دوستت دارم. ایندفعه حرفم حقیقت محضه.»
«میدونم، من هم خیلی دوستت دارم آرمیتا. اصلا میفهمیدی وقتی تو رو توی اون حال میدیدم خودم بدتر زجر میکشیدم؟»
«من... انقدر احساس بیچارگی میکردم که فکر میکردم کسی جز خودم توی این راه دردی نمیکشه.»

گردنبندش را باز کرد. آویزش یک قلم طلایی بود. آویزی که به او آرامش میداد. گفت:«داشتم با خودم میگفتم که اگر بیای این گردنبند رو بهت میدم، اما میدونی چیه؟ نویسنده بودن بسه. پس کی مثل شخصیت های راحت و بی خیال داستان از مسیرمون لذت ببریم؟»
هیچ وقت فکر نمیکردم بخواهد از حرفه اش دست بکشد. با شگفتی او را که گردنبندش را در دریا می اندازد تماشا کردم. نویسنده بودن یعنی دیدن رنج ها از چهارچوبی امن، در عین حال حسرت کشیدن از تجربه نکردن شادی ها و لحظه های شیرینی که آن چهارچوب امن نمیتواند برایت فراهم کند. پس چرا جفتش را به جان نخریم؟ به آن آویز نگاه کردم که در حال غرق شدن در امواج دریا بود. انگار که هرگز وجود نداشته و هرگز ما را به جنونِ کنترل گری نکشانده. حالا ما هم باید مثل این آویز خودمان را به دست امواج بسپاریم و برای در سطح ماندن دست و پا بزنیم. اما مگر کل زندگی این دست و پا زدن ها نیست؟
آرمیتا سکوت را شکست:«میخوام با یکی حرف بزنم. گوشیت رو بهم میدی؟»
او شماره ای گرفت و گوشی را روی اسپیکر گذاشت.

چند ثانیه گذشت و صدای بردیا از آن طرف خط آمد:«الو... شهاب؟»
شماره ی بردیا را گرفته بود... آخرین باری که به او زنگ زده بودم را یادم نمی آید. خیلی وقت بود که قطع رابطه کرده بودیم. حقیقتا قبل از همه ی این اتفاق ها ما دوستان خوبی برای هم بودیم. تصور اینکه بتوانم دوباره با او حرف بزنم... مرا میترساند... اما برخلاف من آرمیتا شجاعتش را پیدا کرده بود که این کار را بکند.
او با صدای آرام و شرمنده ای گفت:«بردیا... حالت خوبه؟»
از آنطرف خط فقط سکوت شنیده میشد. آرمیتا سریع ادامه داد:«خواهش میکنم قطع نکن... من برای رفتارم خیلی متاسفم. باید یک سری چیزها رو برات توضیح بدم.»
«واقعا توضیحی داری بدی؟ که چرا بهم حمله کردی، طناب پیچم کردی و تا میخوردم منو زدی؟ چه توضیحی برای این داری که چرا الان پیشونیم پنج تا بخیه خورده و فکم دررفته؟!»
با خجالت خواست که از من دور شود، اما دستش را به نشانه ی حمایتم فشردم. پس ادامه داد:«نه... نه. برای این کارم جز اینکه بگم خیلی متاسفم حرف دیگه ای ندارم. میخواستم بگم از همون اول برای چی اومده بودم...»
«قبلا حرف هات رو زدی و مثل همیشه بی سر و ته بودن.»
«بردیا، من یک سری مدارک دارم. داره ازت سواستفاده میشه. راست میگم، درسته وضع روانی درستی نداشتم، اما الان حالم خوبه. مدارک پیش روانشناسمه، برو تا بهت نشون بده. به من یک فرصت بده...»
با لحن تمسخرآمیزی گفت:«به تو؟»
آرمیتا صدایش را بلند کرد:«نزار یادآوری کنم کسی که وقتی به کمکش نیاز داشتم، من رو با کتک کاری از خونه ای که برای من هم بود بیرون کرد تا برم پیش دوستی که برای هیچ و پوچ ازش کینه به دل گرفته بود، تو بودی. اینکه میخواستی پول من رو بالا بکشی... اما با همه ی اینها وقتی دیدم توی هچل افتادی باز هم خواستم کمکت کنم و تو حتی گوش هم ندادی و من رو دوباره از خونه پرت کردی بیرون، بردیا. این رفتار یک برادره؟»
«مگه رفتار تو رفتار یک خواهره؟ به خاطر تو مادرمون مرد. تو همیشه مشکل ساز بودی!»
آرمیتا از شدت ناراحتی به لرزه افتاد. گوشی را از دستش بیرون کشیدم و قبل از اینکه بفهمم دارم چه کار میکنم گفتم:«چی داری میگی؟!»

بعد از چند لحظه سکوت با پوزخندی گفت:«پس برای حرف زدن با من به پشتیبانی یک خیانتکار هم نیاز داری آرمیتا؟»
به خاطر آرمیتا با او صحبت کرده بودم، اما دیگر باید این مکالمه را ادامه میدادم. صدایم درنمی آمد. یک خیانتکار. شاید همچین هم صفت دور از انتظاری نباشد. به نظرم تنها کسی که به او واقعا بدی کرده ام بردیا بوده. او به من اعتماد کرده بود و خواهرش را دستم سپرده بود.
گفتم:«الان داری با من حرف میزنی بردیا، با من! من قبل از اینکه همکارت باشم رفیقت بودم. همیشه پشتت بودم. بعدش با خواهرت آشنا شدم. همیشه هر کاری از دستم برمیومده برای تو و رفاقتمون کردم. وقتی کسی نبوده من برات بودم، اما نمیتونستم ببینم داری به خواهرت ظلم میکنی! از کاری کردم واقعا ناراحت بودم، ولی حقت بود.»
«تو اصلا نباید توی مسائل خانوادگی ما دخالت میکردی! همیشه همه جا بودی... پدر تو رو از من هم بیشتر دوست داشت! آخرش هم اونی که رابط و پشتیبان پدرم توی زندان شد تو بودی، نه من. من از این وضعیت متنفر بودم. میفهمی؟ من میدونستم کنار کشیدنت از حلقه ی طرفدارهای پدرم یک دروغه. تو توی بدترین شرایط هم آدم خوبه بودی. تو هیچ وقت نزاشتی این خانواده بتونه با هم کنار بیاد. نزاشتی من بتونم دلم رو با آرمیتا صاف کنم و براش برادری کنم. نزاشتی من دست راست بابام باشم! فکر میکنی نمیفهمم کارهای نگار بو میده؟ دخترک من رو احمق گیر آورده اما در واقع این منم که دارم با این طرح دوستی ذره ذره پول و قدرت خانوادش رو بیرون میکشم. پس از سر راه من برید کنار و بزارید کارم رو بکنم.»
یک جوری حرف میزند انگار همه چیز تقصیر من است! انگار اگر من نبودم همه چیز عالی میشد.
حق به جانبی اش همیشه خونم را به جوش می آورد. اما... باید اعتراف میکردم که راست میگفت... من زیادی همه جا بودم. برای اینکه میخواستم از پسر یک کارمند ساده در طبقه ی متوسطِ رو به پایین خودم را بالا بکشم.

همه اش شانسی بود که به خاطر آشنا شدن با یک پسر پولدار جلوی درِ مدرسه ی شیکشان بدست آوردم، یکدفعه چشم باز کردم و دیدم که وارد تشکیلاتشان شده ام.
مهربانی من همیشه سلاح بود، نه خلوص نیت. من ماموری وفادار و مخلص بودم چون میدانستم این بهترین سکوی پرتاب است. من همه جا بودم چون در حال تثبیت موقعیتم بودم.
همه کاری کردم تا بتوانم به چشم خودم کافی بیایم. حتی اوایل که با آرمیتا دوست شدم، فکر میکردم واقعا دوستش دارم، اما دلیل دوست داشتنم این بود که او را به چشم تثبیت کننده ی نهایی جایگاهم میدیدم.
به خاطر تلاش های خودم... در همان بازیگری های دروغین عاشقش شدم. حقیقتِ هیچ چیز آنقدر شیرین و شاعرانه نیست. این همان چیزی بود که سعی داشتم به آرمیتا بگویم.
هیچ وقت نتوانستم این احساسات را فاش کنم. اما امشب حس میکردم توانایی انجام هر کاری را دارم. پس هر چه باداباد. بگذار بگویم. بگذار خودم و بردیا را یک بار برای همیشه خلاص کنم. به زور صدای خشک شده ام را صاف کردم و گفتم:«بردیا من هیچ وقت آدم خوبه نبودم... متاسفم که از تو به عنوان یک پله استفاده کردم و با انداختن وزنم روی تو نزاشتم رشد کنی. ببخشید که ندیدم تو هم برای این دوستی داری از خودت میزاری...»

آخرین چیزی که انتظارش را داشت این حرف های من بود. آرمیتا به من زل زده بود. حقیقتِ مرا شنیده بود، اما احساس بدی نسبت به من نداشت. ادامه دادم:«ببخشید که هیچ وقت واقعی نبودم... که توی اون شرایط تنهات گذاشتم. اصلا نشون نمیدادی، ولی شاید اونموقع حتی بیشتر از آرمیتا به یک دوست واقعی نیاز داشتی. حالا لطفا به من بگو، چه اتفاقی برای مادرتون افتاده؟»
 این مکالمه بیشتر از اینکه مکالمه ی آرمیتا و بردیا باشد، مکالمه ی من و بردیا بود. آرمیتا بی صدا سرش را تکان داد، میفهمیدم که شنیدن دوباره ی این ماجرا برایش سخت است، اما حرف بردیا را قطع نکرد.
بردیا با صدای بغض آلودی گفت:«ما هیچ چیزی کم نداشتیم... اما آرمیتا... او آنموقع پانزده سالش بود. بعد از به هم خوردن رابطه اش با نگار بعد از مشخص شدن وصیت نامه که قراره کدام یکی از پدرها رییس بشه و پدر ما انتخاب شده بود، مدام میگفت که زندگی ای رو نمیخواد که توی اون پول مشخص کننده ی روابط و امنیت آدم ها باشه.
حرفش رو عملی کرد. یک شب بی سر و صدا فرار کرد. شهر رو از مامور پر کردیم، اما نمیتونستیم اون رو پیدا کنیم. مادرم حدس میزد که آرمیتا پیش همون مرد رفته باشه. همونی که ده سال از خودش بزرگتر بود، آه در بساط نداشت و آرمیتا فکر میکرد که زندگی او مختصر، صمیمی و قشنگه و اون رو دوستش داشت.
حتی نمیدونست که اون معتاده. حتی نمیخواست به این فکر کنه که مردی بیست پنج ساله با دختربچه ای پانزده ساله که از یک خانواده ی پولدار فرار کرده چه کارهایی میتونه بکنه. همون مردی که به زورِ تهدید اون رو از اطراف آرمیتا دور کردیم و او با بداخلاقی به ما تهمت میزد که نمیذاریم " یک رابطه ی خالصانه" رو تجربه کنه. مادر حدس زد که آرمیتا آدرس جدید اون رو بعد از اینکه مجبورش کردیم از جای قبلی اش نقل مکان کنه تا غیرقابل دسترس بشه از زیر زبان کارمندهامون بیرون کشیده و داره به آنجا میروه.
حدسش هم درست بود. مادر بالاخره طاقتش طاق شد و بدون اینکه به ما بگه، سراسیمه از خونه بیرون زد و انقدر آشفته بود که... تصادف کرد... تصادف کرد و مرد! مرد شهاب... به خاطر آرمیتا مرد!... بعد آرمیتا پشیمان به خانه برگشت و سعی کرد از اون به بعد آدم باشه! اما نتونست! هیچ وقت نتونست...»

آرمیتا که تا اینجا توانسته بود بی صدا اشک بریزد مقاومتش شکست و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. از شنیدن این حرف ها قلبم فشرده شد. هیچ وقت این قضیه را نفهمیده بودم...
بردیا برخلاف ظاهرش خیلی تودار بود و واقعا برای بعضی بدرفتاری ها و تندی ها حق داشت، اما از طرفی آرمیتا هم فقط یک بچه بود و نمیشد گفت که تقصیرکار این ماجراست...
فقط میتوانستم بگویم:«خیلی متاسفم که این رو میشنوم...»
آرمیتا هق هق کنان گفت:«هر ثانیه خودم رو به خاطر این اتفاقات سرزنش میکنم بردیا، هر ثانیه خودم رو نفرین میکنم، اما نمیتونم چیزی رو جبران کنم... نمیتونم مامان رو برگردونم... ولی سعی کردم حداقل تو رو برای خودم نگه دارم، سعی کردم مواظبت باشم چون این تنها کاری بود که... از دستم برمیومد.»
بردیا آهی کشید:«هیچ وقت نمیخواستم به این فکر کنم که کسی جز تو مقصره، اما، من هم کوتاهی کردم... ما کوتاهی کردیم... اگه برات کافی بودیم، اگه همیشه پشتت بودیم، تو بیرون از خانواده دنبال عشق نمیگشتی، عشق توی یک آدمی کاملا مخالف ما... ما هم که به جای اینکه سعی کنیم با تو منطقی حرف بزنیم کلا به دنبال پاک کردن صورت مسئله بودیم... بعد از این صحبت ها حس میکنم باید سعی کنم ببخشمت. میفهمم که عمدی توی کارت نبود.»
آرمیتا فقط لبخند زد، اما میتوانستم بفهمم که بردیا هم این لبخند را احساس کرده. گفت:«من فلش رو میگیرم، میدونم قراره یکم سورپرایز بشم... اما قول میدم ازش به نفع پدر استفاده کنم.»
هر دوتایمان تشکر کردیم. تشکری قلبی، از بردیا، همدیگر، شرایط. بعد از خداحافظی هر دو احساس کردیم که سبک تر شده ایم، رابطه ی تیره شده مان با بردیا بار سنگینی بر روی دوشمان بود. آن سنگینی هم برطرف شده بود.
آن فلش کلید بازگشت پدر آرمیتا بود، از پرونده سازی های اولیه ی نگار علیه خانواده ی آرمیتا بعد از پرت شدنش از بالای صخره بود، تا تلاشش برای اعدام گرفتن. روانشناس آرمیتا به من گفته بود که آرمیتا میخواهد نگار را ببخشد و به این بازی خاتمه دهد.

همان طور که در بغل هم بودیم به طلوع زیبای خورشید نگاه کردیم. واقعا نور خورشید بعد از یک طوفان طولانی و سخت زیباتر و خیره کننده تر است. به او نگاه کردم، انعکاس نور خورشید در چشمانش برای من زیباترین منظره ی ممکن بود.
او متوجه نگاهم شد. با لبخندی رویایی گفت:«کاش این طلوع قشنگ تا آخر دنیا ادامه داشته باشه. ما هم همیشه در کنار هم در حال تماشای آن باشیم.»
لبخندی زدم:«هر چقدر هم که شرایط بخواد ما رو از هم دور کنه، آغاز و پایان داستان های ما روی همین صخره ست.»




دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.