شوهرش، مردی به اسم کریستوفر، بدون اینکه کورتنی بدونه، خستگی ناپذیر اون می گشت.
اون هیچوقت امید خودش رو از دست نداد و معتقد بود یه روز همسر عزیزش رو پیدا می کنه. کریستوفر به اعماق جنگل رفت و هر سرنخی رو دنبال کرد و به هر شایعه ای در جستوجوش گوش داد.
با تغییر فصل، کورتنی در زندگی جدیدش با کرونگ آرامش پیدا کرد.
اون به جنگل های مسحور و غیر قابل خروج احساس تعلق کرد و نگرانی هاش رو در مورد دنیای بیرون کم کم از بین برد.
کرونگ هم همراهی کورتنی رو ارزشمند دئنست و اونا دوستای جدایی ناپذیری شدن. یه روز، در حالی که جنگل در رنگ های طلایی پاییز پوشیده شده بود، جستجوی بی وقفه کریستوفر اون رو به لبه جنگل های مسحور هدایت کرد.
اون با راهنمایی یه قضیه غیرقابل توضیح، احساس کرد که بیشتر از هر وقت دیگه ای به پیدا کردن کورتنی نزدیک شده. با اراده که تو چشماش شعله می کشید، به دل اعماق جنگل رفت.
در همین حال، داخل کلبه، کورتنی یه حضور آشنا رو احساس کرد. حس اشتیاق اونو فرا گرفت و فهمید که کریستوفر بهش نزدیکه.
اون که بین زندگی گذشته و شادی جدیدش تو دوراهی قرار گرفته بود، در مورد همسرش به کرونگ اعتماد کرد. کرونگ با درک مشکل کورتنی، اونو تشویق کرد تا با گذشته خودش روبرو بشه و برای جبران اون سعی کنه
کورتنی بایه قلبی سنگین، امن کلبه رو ترک کرد و کریستوفر رو پیش درختای کهنسال ملاقات کرد.
اونجا، زیر نور خورشید، اونا از خاطرات مشترک خودشون و عشقی که یه زمانی بینشون بود، صحبت کردن.
کورتنی از رفتن می ترسید، اما کریستوفر اصرار داشت که عشقی که بین اوناست از یه دوستی ارزشمندتره.
کریستوفر به کورتنی وقت داد تا از کرونگ دل بکنه و تو اعماق قلبش مطمئن بود که کورتنی بالاخره قبول میکنه که باهاش به خونه برگرده.
بعد از اینکه کورتنی اولتیماتوم کریستوفر رو شنید، به گذشته نگاه کرد و با حسرت به کرونگ نگاه می کرد، که تو آستانه در ایستاده بود در حالی که باد برگ های افتاده رو تو جنگل اینور و اونور می کرد.
کورتنی که از خاطر کرونگ راضی بود، بالاخره با کریستوفر راهی خونه شد. اونا در حالی که از عمق جنگلهای مسحور شده میگذشتن کورتنی یه دفعه یه سری زمزمه شنید.
وقتی بیشتر به عمق جنگل رفتن، از رنگ های پر جنب و جوش گیاهان و آوازهای خوش آهنگ پرنده های ناشناخته شگفت زده می شدن.
میون این طلسم، اونا به صورت تصادفی به یه درختی کهنسال که با نوشته و رون های درخشان تزئین شده بود، برخورد کردن.
کنجکاویی اونا برانگیخته شد، درخت رو لمس کردن و تو یه لحظه یه نور درخشان اونا رو فرا گرفت. جنگل اطراف اونا زیرورو شد و یه دنیایه سورئال پر از حیوانات سخنگو، پری های دوستانه و موجودات عجیب و غریب جایگزینش شد.
با این حال، زمزمه ها بدن کورتنی رو در بر گرفت و محیط جدید جعلی وغیر واقعی ای رو که کریستوفر تجربه می کرد، سرکوب کرد.
این زمزمه ها واقعا غیرعادی و تقریباً شیطانی بودن.
زمزمههای کهن و پست، به ناخودآگاه کورتنی نفوذ کردن و اروم اروم با افکار اون ترکیب شدن.
به آرامی و موذیانه، شروع به فرسایش خوبی ها تو کورتنی کردن زمزمه ها خوبی ها رو با سایه های بدخواهی جایگزین کردن.
چشمای گرم کورتنی سرد شد، لبخندهاش به پوزخندهای شوم تبدیل شد، و خنده ای که گرما از اون احساس می شد جاش رو با یه احساس سرما عوض کرد.
کریستوفر رو به کورتنی کرد و بدون شک پرسید: "به چی میخندی؟".
کورتنی در حالی که آزادانه به اطراف میچرخید و دستهایش رو تو هوا بلند کرده بود گفت:
"هیچی فقط تحسین موجودات بامزه!"