پس از فروکش کردن شک، تنها پس از چند دقیقه، فکر فوری اون این بود که برگرده پیش کرونگ.
اون احساس می کرد که کرونگ راه حلی برای کمک به بازگشت کورتنی می دونه. اون به سرعت به نقشه ای فکر کرد تا کورتنی به چیزی مشکوک نشه.
"هی عزیزم؟"
"چی؟!"
کورتنی به تندی به سمت کریستوفر چرخید.
کریستوفر ابروهاش رو در هم کشید و میدونست که اون واقعی نیست و فقط یه چیز دیگه به جای اون در حال صحبت کردنه.
کریستوفر دست کورتنی رو گرفت و گفت: "فکر می کنم باید به کلبه کرونگ برگردیم و باهاش خداحافظی کنیم. فکر کنم باید اون رو برای شام به خونه خودمون داخل شهر دعوت کنیم.»
دست کورتنی مثل یخ سرد می شد، احساس می کرد خالی است، تقریباً انگار چیزی در دست ندارد.
«نه، برگردیم خونه. یعنی به هر حال برنگشتی تا منو پیدا کنی؟ علاوه بر این، فکر میکردم با توجه به اینکه ما به این سرعت رفتیم، از کرونگ خوشت نمیاد.»
کورتنی درحالی که به ارومی دست کریستوفر رو میکشید این رو گفت.
کریستوفر فورس با اراده ای تزلزل ناپذیر، کورتنی رو به درون خود کشید و گفت: «ما میریم پیشش. الان."
زمزمه ها حتی بلندتر کورتنی رو در بر گرفتن و کریستوفر به عشق متلاشی شده اش چسبید و به سمت کلبه کرونگ حرکت کرد.
جنگلی که زمانی آرام و سرزنده بود، ناگهان در سکوتی ترسناک که ناگهان درختان سر به فلک کشیده و شاخ و برگ های سرسبزش رو در خود غرق کرد فرو رفت.
محیط که زمانی مملو از سمفونی ملودیک پرندگان و خشخش برگها بود، اکنون با سکوتی آزاردهنده تنها مانده بود. به نظر می رسید که کل جنگل نفس خود رو حبس کرده ، انگار زمان یخ زده بود.
در زیر سایبان متراکم، موجودات گیج و منگ از مخفیگاه خودشون بیرون میرفتن.
سنجاب ها به شاخه های درختان چسبیده بودن و دمشان رو به صورت عصبی تکان میدادن.
پرنده هایی که روی شاخههای پوشیده از خزه نشسته بودن، آوازهای شادشون رو متوقف کردن، چشمای مهرهای اونا اطراف رو برای هر نشانهای از مزاحمت بررسی میکرد.
حتی جغد پیر عاقل که معمولاً بالای درخت بلوط باستانی نشسته بود، نگاههایی نگران رد و بدل میکرد.
ناگهان، پژواکی از راه دور در میان درختان طنین انداز شد - صدایی که لرزه بر ستون فقرات هر موجودی در بیشه طلسم انداخت.
این غرش آشنای یه رعد و برق دوردست یا صدای تسکین دهنده قطرات باران نبود. در عوض، این طنین شوم بود، وتر ناهماهنگی که ترس رو در دل شجاع ترین ساکنان ایجاد کرد.
بیشه مسحور که زمانی پناهگاه آرامش بود، خود رو در یه وضعیت ناآشنا و عجیب و غریب پیدا کرد.
موجودات شوکه شده و حیوانات نگران همچنان با احتیاط از مکان های مخفی خود نگاه می کردن و از منبع آشفتگی که سمفونی آروم که جنگل خونه محبوبشون رو در هم شکسته بود مطمئن نبودن.
در گذشته، کرونگ بیشه محسور شده رو از یه روح انتقام جوی شیطانی که بزرگترین درخت جنگل رو در برگرفته بود، نجات داده بود.
روح انتقام جوی شیطانی درخت بلوط رو در بر گرفت و ریشه های آن رو سایید و پیچاند و چوب رو طوری گره زد که گویی توسط یه پیتون منقبض شده ، اما بدتر از آن.
درخت بلوط نالهای ناراحت کننده و غمانگیز داشت که انگار انسانی از درد و رنج ناله می کند.
آن روح انتقام جوی شیطانی قبلاً یه پری دروید بود که به آن درخت ظلم کرد. . اندوه این دروید آنقدر وجدان زده بود که دیگر طاقتش رو نداشت و از شرم و ندامت مرد.
کرونگ تنها کسی بود که این ناله ها رو شنید و این حس گریه کمک از درخت بلوط و ساکنانش رو احساس کرد.
آیا حقیقت داشت؟
آیا روح برای بازگشت دوباره به دنیای زندگان برگشته؟
نه این چیز بدتری بود...