تالار وحشت ۲: زوزه کش
0
11
0
3
۱
اعتقاد به ارواح و اشباح؟
من در بیشتر عمر خود اعتقادی به آنها نداشتم. اما از زمستان گذشته به این طرف میخواهم اعتقاد داشته باشم.
این آرزوی من است، بزرگ ترین و مهم ترین آرزویم که تقریباً هر روز و هرشب به آن فکر میکنم.
دلم میخواهد با یک شبح روبرو شوم. میخواهم با یک شبح صحبت کنم.
اسم این شبح آرتور است.
تمام جزئیات آن روز سرد یخ زدۀ دسامبر گذشته را به یاد دارم. برف زیادی باریده بود که در اثر سرما، لایۀ خشکی روی آن را پوشانده بود که زیر پا قرچ قرچ صدا میکرد.
خورشید در پایین افق بر فراز درختان دیده میشد. نور بی رمق خورشید برف را همچون صفحه ای نقره ای به درخشش واداشته بود. برف از شاخه های درختان کاج و صنوبر آویزان بود و لایۀ سفید رنگ ضخیمی روی پرچین ها را پوشانده بود.
یادم می آید هوای یخ زده گونه هایم را می سوزاند. ابرهای پف کرده و چاق و چله همچون آدم برفی درآسمان صاف، شناور بود. اسکیت های خود را روی شانه انداخته بودیم و به طرف دریاچه وِرمَن، حدود یک خیابان بالاتر از خانه ما، میرفتیم. این واقعاً یک دریاچه نیست؛ فقط یک برکۀ کوچک است.
دوستم اِمیلی آنجا بود. ما همیشه به خاطر لباس برفی صورتی رنگش سر به سر او میگذاشتیم. رنگی بسیار بچه گانه بود ولی امیلی اهمیتی نمیداد. میگفت که از پرهای واقعی قو درست شده و واقعاً گرم
و راحت است.
هنوز هم موهای سرخ امیلی را که در زیر آفتاب کم رنگ می درخشید به یاد دارم و انعکاس برف را در چشمان
سبزش. جوناس نیز با ما بود. جوناس صورت سرخ، با موهای شانه نکردۀ سیاهی که همچون کلاه خز سرش را پوشانده بود. جوناس در آن خانۀ نیمه مخروبۀ قدیمی در همسایگی خانۀ ما زندگی میکند. او مشغول لاف زدن دربارۀ کامپیوتر جدیدش بود و مرتب لطیفه های بی مزه تعریف میکرد و با نوک کفش برف ها را به طرف ما می انداخت.
همان جوناس همیشگی!
من از جوناس دعوت نکرده بودم همراهمان بیاید. چندان از او خوشم نمی آمد. امیلی هم همین طور! او خیلی وراج و پر رو است و همیشه در حال لاف زدن. مهم تر، همیشه دلش میخواهد دعوا راه بیندازد و در مورد هر چیز احمقانه ای که هیچ کس اهمیتی به آن نمیدهد، شرط ببندد.
به نظر من جوناس رادار خاصی دارد. همۀ روز در حال جاسوسی کردن خانۀ ما است چون هر بار که از خانه بیرون میروم، او هم همراه من است؛ دوان دوان و کاملاً آماده از خانه بیرون میزند و به ما میپیوندد.
آن روز، هر چهار نفرمان به سمت دریاچه میرفتیم. نفر چهارم کسی جز پسر عمویم، آرتور نبود. عمویم چند روزی پیش ما میماند و قصدشان این بود که برای تعطیلات کریسمس به فلوریدا بروند.
من از دیدن او خیلی خوشحال بودم. آرتور هم مثل من سیزده سالش بود. با وجودی که خیلی همدیگر را نمیدیدیم، ولی همیشه با هم به خوبی کنار می آمدیم. مثل دوبرادر بودیم.
بله....من یک برادر واقعی هم دارم: جاش....زورگو و قلچماق! جاش فقط سه سال بزرگتر از من است ولی همیشه با من مثل حشره ای که میخواهد زیر پایش له کند، رفتار میکند. جاش میگوید در هر خانواده، برادر بزرگتر رییس است و برادر کوچکتر بردۀ او. شاید احمقانه به نظر برسد اما جاش واقعاً به این فلسفه اعتقاد دارد.
خانۀ ما پر است از: والتر! برو از آشپزخانه برایم یه ساندویچ بیار. یا: والتر! من میخوام برم بیرون. این تکالیف مدرسۀ منو تایپ و وارد کامپیوتر کن. والتر! یه نوشابه برام بیار. والتر! برو ببین
کی در میزنه. والتر! زود باش راه بیفت!
جاش خیلی بزرگتر از من است و ورزش هم میکند. عضو تیم کشتی مدرسه است. به همین خاطر، با تمام وجود سعی دارم سر راهش قرار نگیرم. به همین دلیل است که دوست داشتم آرتور را برادر خودم بدانم.
تقریباً هر روز، راه رفتن همراه آرتور به طرف دریاچه را به یاد می آورم. چکمه هایش برف های یخ زده را می شکست. آرتور خیلی شکل خود من بود. موهای قهوه ای تیره، چشمان قهوه ای، چهرۀ جدی، قد متوسط و تا حدودی لاغر و استخوانی.
او دنیایی از انرژی بود. همیشه در حال بالا و پایین پریدن و یا ضرب گرفتن با انگشتانش بر روی هر چیز دم دستش بود. او حتی یک دقیقه هم قادر نبود بی حرکت بایستد و یا بنشیند.
یادم می آید در حال عبور از کنار یک دیوار کوتاه سنگی بودیم. برف یخ زده ای روی دیوار را پوشانده بود. امیلی، جوناس و من در کنار دیوار راه میرفتیم که ناگهان آرتور با یک جهش روی دیوار پرید. بالانس دیوانه باری روی دیوار زد و شروع به سُر خوردن روی آن کرد. دست
هایش را دیوانه وار بالای سرش تکان میداد.
سرش داد زدیم که پایین بیاید اما او فقط خندید. وقتی از روی دیوار پایین می افتاد، همچنان می خندید.
خوشبختانه با پشت روی برف های روی بوته های پایین دیوار افتاد.
بله خوشبختانه! اکنون که به آن روز فکر میکنم، احساس غم سراسر وجودم را پر میکند. فکر میکنم آن تنها واقعۀ خوشبختانه
ای بود که در آن روز اتفاق افتاد.