رُهام در راهروی میانبر به حیاط قصر در کنار حوض کوچکی که در مرکز دایره ای آن قرار داشت ایستاده بود .فصل پاییز همه چیز را دلگیر کرده بود شاخه های خواب آلود درختان که دیگر نای تحمل برگ های زرد و قرمز رنگ پاییز را نداشتند از پنجرهٔ راهرو مشخص بود.
رهام از پنجره به حیاطِ پر شده از برگ های پاییزی خیره شده بود. با اینکه پاییز طراوت و شادابی حیاط را گرفته بود اما هنوز زیبایی و شکوه آن به چشم میخورد.
ناگهان برگ های نارنجی رنگ و خشک شدهٔ درخت عظیمی که همراه سوز، سردِ گهگاهی پاییز به پایین لغزیدند و همراه باد به چند متر آن طرف تر، رهسپار شدند رشتهٔ افکار رهام را بر هم پاشید.
چشم از طبیعت پاییزی حیاط بر گرفت و دست به غلاف شمشیرش برد. دودل بود و شکاک، نگاهی به اطراف کرد. راهرو خالی بود و تنها گنجشک کوچکی در آن میجنبید و از این سوی سقف نیم کره ای راهرو به آن سوی آن پرواز میکرد گویی به دنبال لانه اش در میان پیچک های قدیمی پیچ خورده دور ستون های راهرو میگشت.
راهرو مانند همیشه ساکت و آرام بود هیچکس گذری به آن مسیر قدیمی نداشت. آن راهرو هم مانند خیلی چیز های دیگر در سرزمین سالِسکی از یاد رفته بود.
رهام از پرواز مستانه و عجیب و غریب گنجشک چشم بر گرفت و غلاف شمشیر پر نقش و نگاری که با دقت روی آن نماد سرزمین سالِسکی درمیان گل و بوته ها حکاکی شده بود نگاه کرد. دستهٔ فلزی شمشیر را محکم تر از قبل در دست گرفت و در حرکتی سریع، شمشیر را با قدرت از غلاف بیرون کشید. به آرامی سطح صیقلی و بُرندهٔ شمشیر را لمس کرد. حس آرام بخشی بر جانش نشست و لبخندی عمیق بر صورتش نقش بست گویا شمشیر مُهر تاییدی بر افکاری که در این مدت در سر داشت نهاده بود.
مسرورانه به نوشتهٔ روی شمشیر که با خط خوش و زیبای تیرداد بزرگ روی آن حکاکی شده بود نگاه کرد:
«درور بر ایزد یکتا، نگهبان سرزمین سالسکی»
دور تا دور دستهٔ شمشیر، مجسمه های فلزی کوچکی از تیرداد_ رَشنواد _ جمشید_ راتین و رَتوشتَر که دست در دست یکدیگر داشتند کنده کاری شده بود و دستهٔ شمشیر را شکل داده بود.
درهمان لحظه رهام رد نگاهی را از پشت سرش احساس کرد، به سرعت برگشت و شمشیر را زیر گلوی مرد ژنده پوش روبه رویش گذاشت، با چشمانی از حدقه بیرون آمده و با نفسی تند از مرد پرسید: تو دیگه کی هستی؟!چطور اومدی اینجا؟
مرد با چهره ای آرام به شمشیر نگاه کرد و با دست آن را آهسته به کنار حول داد: من از اول همین جا بودم، اتفاقا داشتم دنبال این گردنبند می گشتم که دیدم شمشیر قدیمی تیرداد دست تو هست! سپس گردنبند قدیمی و زیبایی که در دست داشت را به رهام نشان داد.
رهام ابروهایش را در هم کشید و با چشمانی تنگ شده به مرد نگاه کرد. هرچه فکر کرد این مرد را به یاد نیاورد، آخرین باری که راهرو را دیده بود هیچکس در آن پرسه نمیزد به جز گنجشک دیوانه ای که در ابتدا حرکتش مزحکانه به نظر میرسید.
سپس با تعجب و من من کنان که معلوم بود از چیزی که میخواست بگوید مطمئن نبود، پرسید:تو... تو.... همون گنجشک... عجیب و غریب هستی؟!
مرد لبخندی زد و با پلک هایی که بر هم گذاشت جواب رهام را داد.
رهام با دهانی باز سر تا پای مرد را ورانداز کرد و گفت: چطور چنین چیزی ممکنه؟!! تو کی هستی؟؟!
مرد گردنبند را در جیب بزرگ ردایش سُر داد و همانطور که در جیبش سرک میکشید تا چیزی پیدا کند گفت: اسمم تُندر سِپهلو هست، ولی تو میتونی منو تندر صدا بزنی.
سپس کلید عجیب و غریبی را از جیبش دراورد و ذوق زده روبه روی رهام گرفت: بالاخره پیداش کردم، دنبالم بیا پسر جون.
لبخند پهنی روی صورتش جا خشک کرده بود و خوشحال به سمت تالار مهمان قصر که حالا به ویرانه ای سوت و کور تبدیل شده بود حرکت کرد. رهام شمشیر را در غلاف کرد و به دنبال مرد راه افتد اما هنوز سردر نیاورده بود که آن مرد از کجا سر و کله اش پیدا شده بود. یا اینکه او اصلا که بود؟
تندر سپهلو با قدم هایی تند راهرو را طی می کرد و با ردای بلندش که کف راهرو میکشید گرد و خاک مسیر را هوا میکرد. او مدام زیر لب حرف های جسته گریخته ای را زمزمه می کرد: باید گردنبند رو بذارم.....نه،نههه، بعیده فریشا جعبه رو بزاره توی اتاقش......پس..... آره همین کار و میکنم.
رهام متعجب پا به پای تندر به سمت تالار قدیمی حرکت می کرد. تندر آنقدر سریع حرف میزد و قدم بر می داشت که رهام کلافه شده بود برای همین سر جایش ایستاد و فریاد زد: وایییییییساااااا!!!
تندر که گویا با صدای داد رهام به دنیای اطرافش برگشته بود، لحظه ای متعجب به اطراف نگاه کرد و زمانی که رهام را دید، انگار تازه به یاد آورد برای چه به اینجا آمده: تو برای چی دنبال من راه افتادی؟
+خودت گفتی دنبالت بیام!
_خوب پس عجله کن، وقت زیادی نداریم باید هرچه زود تر بریم سر وقت جعبهٔ جواهرات فریشتا.
سپس رویش را به سمت ادامه ی مسیر برگرداند. اما رهام به سرعت دستش را گرفت، او به سمت خودش کشید و با عصبانیت گفت: چرا نمیگی کی هستی؟ تالار مهمان قصر سال هاست که ازبین رفته. بعد از مرگ پادشاه همه چیز توی سالسکی عوض شده......
ناگهان صدای جیر جیر کرکنندهٔ چنگناله ها و بلافاصله صدای جیغ حیواناتی که در حیاط قصر روانه شده بودند طنین انداز شد و رهام را از ادامه ی حرفش باز داشت. رهام از شدت هیاهویی که در حیاط قصر رخ داد به سرعت دستانش را روی گوش هایش گرفت. اما تندر تنها با چهره ای وحشت زده به آسمان نگاه کرد.
چنگاله ها پرندگان وحشی و درنده ای بودند که همراه نوای کریحشان رعب و وحشت را از کیلومتر ها فاصله در دل هر موجود زنده ای، زنده میکردند. شنیده شدن صدای چنگاله حاکی از شکست بود، حاکی از نا امیدی تنها امید مردم «فالکی»*.
تندر همانطور که از شنیدن صدای چنگاله ها شکه شده بود، اما به خوبی معنی این نوای پیروز مندانه را میدانست، شنیدن صدای رعب انگیزِ چنگاله ها، به معنی شکست لشکر سپید و قتل عام هزاران نفر از مردان و نیروهای نظامی فالکی بود. فالکی نیز چیزی تا نابودی فاصله نداشت، تندر باید هرچه سریع تر کاری را که به او محول شده بود انجام میداد.
پس از چند دقیقه صدا خاموش شد و همه چیز به حالت عادی برگشت. تندر سریع تر از قبل به سمت تالار حرکت کرد، رهام به سرعت خودش را به تندر رساند: چه اتفاقی افتاد؟ اونها صدای «چنگناله ها» بود؟
تندر همانطور که با اخم و چهره ای جدی و مصمم به روبه رویش خیره بود جواب داد: خودت میفهمی!
****
روبه روی در بزرگ چوبی تالار مهمان قصر ایستاده بودند. تالار بزرگی، که روزی مهمانی های مجلل و با شکوهی در آن برگزار میشد و صدای خنده و آواز موسیقیدانان ماهر سالسکی از دوران های بسیار دور تا همین چند سال پیش درست قبل از مرگ رتوشتر_پادشاه بزرگ سرزمین سالسکی_ به گوش میرسید.
رتوشتر پادشاه بزرگ و خوبی بود اما اطرافیان و درباریان او شرافت پادشاه را نداشتند با مریض شدن رتوشتر قدرت درباریان نیز روز به روز بیشتر میشد، درست همان زمان ها بود که پچ پچ های شورش علیه رتوشتر در گوشه و کنار قصر به گوش رسید، اما پادشاه خردمند، با همان شرایط سخت هم خوب میدانست که چگونه باید سیاستمندانه تمام قلمرو های سالسکی را متحد کنار یکدیگر نگه دارد، اما درست بعد از مرگ او و روی کار آمدن پسرش و ملکه آرمیس همه چیز بر باد رفت.
تندر با تمام توان در بزرگ چوبی را یک تنه هول داد، و در با صدای وحشتناکی که در تالار میپیچید گشوده شد. وارد تالار شدند میز های بزرگ و وسیعی که از جایگاه اصلی پادشاه تا نزدیکی در ورودی چیده شده بودند، صندلی های علایی که اطراف میز ها قرار داشت، شمعدان های طلایی رنگ بزرگی که به سقفِ مرتفع و آینه کاری شدهٔ تالار وصل بودند و پرده های مخملیِ هفت رنگِ بزرگی که از سقف تا کف تالار آویزان بودند، چون تصویر های زنده و حقیقی ای برای رهام تداعی شدند؛
اما چیزی که حقیقی بود تالار ویران شده ای بود، که تمام میز ها و صندلی هایش شکسته شده بود، دیگر خبری از پرده های رنگین مخملی نبود، روی همه چیز گرد و خاک ده ساله ای نشسته بود که آن تالار زیبا و خوش خاطره را به سیاهی غربت زده ای بدل کرده بود.
دو مرد برای لحظه ای به در و دیوار شکسته و معدوم شده نگاه کردند و تنها به خاطرات خوشی که در این تالار گذرانده بودند، اندیشیدند.
رهام به یاد دوران کودکی اش افتاد زمانی که هفت سال بیشتر نداشت و در میان زنان و مردان بلد قامت با بچه های همسن و سالش دنبال یکدیگر میدویدند و صدای خنده هایشان در میان هیاهوی جمعیت گم میشد. آن زمان هیچکس فکر نمیکرد روزی «مانائی»* هایی که در همین تالار در کنار دیگر سران قلمروها مینوشیدند و سرود سرزمین سالِسکی را همخوانی میکردند در برابر نظام بی نقص و متحد رتوشتر شورش کنند و همه چیز را به خاک و خون بکشند. آنها همه چیز را نابود کردند،همه چیز را.....
تندر دستان رهام را کشید و آن را از خاطراتی که در آن غرق شده بود بیرون کشید:کجایی پسر؟؟!
+همینجام...... راستی برای چی اومدی به این تالار؟ میشه یک بار مثل آدمیزاد، توضیح بدی که تو کی هستی؟ و اینجا چی کار داری؟
تندر بدون توجه به پرسش های رهام به اطراف نگاه کرد دَری که دنبالش بود را پیدا کرد، سپس با ابرو هایی در هم و جدی رو به رهام گفت: میخام سرزمین مون رو از دست ملکه نجات بدم، تو!!....« پسر خسرو؛ نوادهٔ رتوشتر»...توی این راه به من کمک میکنی؟!
رهام با چشمانی درشت شده از حرفی که شنیده بود به مرد نگاه کرد. جرأت زیادی میخواست، که پیشنهاد شورش علیه ملکه آرمیس را قبول کند. بهت زده به تندر نگاه کرد و من من کنان گفت: تو... تو چطور میتونی اینقدر راحت این حرف رو بزنی؟
_ فقط لازمه که نترسی، همین. جوابم رو ندادی کمکم میکنی یا نه؟
رهام لحظه ای فکر کرد معلوم بود که خیالش به اندازهٔ تندر آرام نیست، اما اشتیاقش برای برگرداند اوضوع به سابق هم کم از او نبود این موضوع را از برقی که در چشمانش میدرخشید میشد فهمید،دهان باز کرد تا جواب مرد را بدهد اما اندکی فکر کرد و سپس جواب داد: من حتی هنوز نمیدونم تو کی هستی چطور از من انتظار داری که جواب چنین سوالی رو بدم درحالی که تو حتی خودت رو معرفی نکردی؟
تندر از چیزی که شنید خوشحال شد. میدانست روهام کسی نیست که بدون دلیل و قانع شدن چیزی را بپذیرد میدانست که پسرِ جوان با تمام وجودش سرنگونی ملکه و مانائی های را میخواهد اما با این حال مثل همیشه عقل را شرط کارش گذاشته بود.
تندر بی جهت در آن راهرو پرواز نمیکرد، خوب میدانست چرا تنها کسی که باید سراغش برود رهام است. حتی میدانست چطور میتواند اعتماد او را جلب کند، او بیشتر از چیزی که نشان میداد آگاهی داشت...
*فالکی: نام قلمرویی که، پایتخت سرزمین سالسکی در آن قرار دارد.
*مانایی: نام یکی از قلمرو های متحد سرزمین سالسکی.د