رستوران شیطان : فصل اول : شروع ماجرا 

نویسنده: nimaparsioun2004


( سخنی از نویسنده : درود بر همه کسانی که رمان بنده رو میخوانند 
این رمان داری کمی مسائل دلخراش است که مناسب افرادی که سن کمی دارند نمیباشد پس اگر سن شما خواننده عزیز کمتر از شانزده سال است لطفاً از مطالعه این رمان خود داری فرمایید با تشکر )


در شهر زیبا و بزرگ سانتا پلیس، جایی که انسان‌های بسیاری به همراه آسمانی که پر از آسمان خراش‌های پر شکوه و درختان سرسبز بود در کنار هم زندگی میکردند ، در این شهر رستوران "سانتا همبرگر" معروف ترین و محبوب ترین رستوران شهر بود ، این رستوران با همبرگرهایی که سال‌ها به همراه سس دست‌ساز خود درست کرده بود معروف است و همچنان مورد علاقه مشتریان قدیمی خود است ؛ اما پشت این موفقیت خیره‌کننده، رازهای پنهانی خوابیده است که کمتر کسی از آن‌ها آگاهی دارد. مایکل ، صاحب این رستوران، یک مرد مهربان و دلنشین با یک ظاهر آرام و لبخندی گرم است. 

هر روز با عشق و شور به سر کار می‌رفت و با انرژی کارش را شروع می‌کرد. با لبخندی گرم به استقبال مشتریان خود می‌رفت. اما هیچ کس نمی‌دانست که پشت این ظاهر مهربان و آرام، یک شخص شیطانی و خونخوار قایم شده است و در انتظار فرصت مناسب برای نمایش خود بود. مایکل، صاحب رستوران، مردی بسیار مهربان و دلنشین با ظاهری آرام و لبخندی گرم و دلچسب بود.او با همسرش الیزابت و پسرانش، جیمز و ایتن، با محبت و عشق بزرگ شده بودند. اما علاقه‌ی مایکل به خانواده‌اش همواره با بُعد تاریک و عمیقی همراه بود که درون او پنهان بود. جیمز، پسر بزرگ مایکل، فردی با ادب، باهوش و قوی بود. استعدادهای زبان‌زد او ، توجه اطرافیان و افراد محلی را به خود جلب می‌کرد. جیمز همواره در تلاش بود تا رضایت پدر و مادرش را به دست آورد و آرامش آن‌ها را به میان می‌آورد.برادره کوچک‌تر ایتن، فردی بسیار آرام و صبور بود که با چهره‌ای بسیار زیبا او نیز مانند برادرش، در بسیاری از زمینه‌ها موفق بود. مادر خانواده، الیزابت، زنی بسیار زیبا و پرانرژی بود که همیشه مراقب خانواده‌ی خود می‌بود تا هیچ آسیبی به آن‌ها نرسد. همگی به صورت دسته جمعی در رستوران خانوادگی خود مشغول به کار بودند. اما مادر، به علت مشغله کاری زیاد به عنوان یک معلم، وقت کافی برای حضور در رستوران نداشت و همینطور بچه‌ها که در حال تحصیل بودند و بیشتر وقت خود را در مدرسه با دوستان خود می‌گذراندند.مایکل هر دو پسر خود را دوست داشت، اما دیوانه‌وار عاشق پسر کوچک‌ترش بود. ایتن، پسر محبوب او بود و همه می‌دانستند که مایکل حساسیت بیشتری نسبت به او داشت تا نسبت به جیمز ، او همواره مراقب بود تا پسرانش به هم حسودی نکنند و نظم در خانواده را حفظ می‌کرد ، اما یک راز بزرگ وجود داشت، ایتن! پسر دوست‌داشتنی مایکل رازی بسیار مهم را در خود نهفته داشت که تنها دوست صمیمی‌اش، لوکاس، اطلاع داشت زیرا لوکاس عامل اصلی ایجاد این راز بود.

لوکاس، ایتن، جیمز و خواهر لوکاس، ماریا، از کودکی با هم بزرگ شدند و یک گروه چهار نفره بسیار صمیمی را تشکیل دادند. رابطه‌ی این چهار نفر زبان‌زد همه بود. کم‌کم این چهار نفر بزرگ‌تر شدند و به ترتیب، لوکاس هفده ساله، ایتن شانزده ساله، جیمز نوزده ساله و ماریا هجده ساله شدند. حالا این چهار نفر نوجوان‌ها و جوان‌های پرشور و پُر از اتفاقات بودند. 

کم‌کم جیمز و ماریا به هم علاقه‌مند شدند و بیشتر با هم وقت می‌گذراندند. طبیعی بود که لوکاس و ایتن نیز باهم تنها بمانند و وقت خود را با هم بگذرانند. حس رفاقت و دوستانه بین لوکاس و ایتن به تدریج تبدیل به حس علاقه و عشق شد. لوکاس ایتن را ترغیب به کارهایی کرد که برای آن‌ها بسیار عجیب و جدید بود و این کارها ایتن را به لوکاس مجذوب کرده بود. حالا دیگر همه چیز فرق می‌کرد و این دو عاشقانه به هم پیوند خورده بودند و هر روز به هم وابسته‌تر می‌شدند.

یک روز، مایکل به طور اتفاقی یادش رفت جعبه فلفل را با خود به مغازه ببرد و مجبور شد دوباره برگردد تا آن را با خود ببرد. ایتن و لوکاس هم چون می‌دانستند که همه در مغازه مشغول کار هستند، این موقعیت را بهترین زمان برای وقت‌گذرانی و انجام کارهای ممنوعه می‌دیدند. 

مایکل وارد خانه شد و شروع به گشتن کرد. بعد از چند دقیقه صدای عجیبی از طبقه بالا به گوشش رسید؛ صدایی که انگار مانند برقراری رابطه جنسی بود. مایکل به فکر فرو رفت و با خودش گفت: "آخه خدایا، کی میتونه این ساعت اینجا باشد؟ همه که الان داخل رستوران هستند. جیمز هم که پیش مادرشه ، ماریا هم که رفته شهر بغلی!"

مایکل که به طبقه بالا نزدیک‌تر می‌شد، صدای عجیبی که شنیده بود، بیشتر و بیشتر می‌شد و حس آشفتگی و پریشانی در او شدت می‌گرفت ، او دم در اتاق محبوب‌ترین پسرش، ایتن، رسید ، با خودش گفت : «حتماً با همکلاسی دخترش آمده‌اند و دارند این کار را انجام می‌دهند .» اما باز هم به خودش می‌گفت که این کار درست نیست و ایتن باید به آنها در این رابطه می‌گفت، چرا که مایکل و خانواده‌اش کمی بیش از حد مذهبی بودند و ارتباط فرزندان در سن کم با جنس مخالف را ملزم به رعایت قوانین مهمی می‌دانستند.

اما مایکل اشتباه می‌کرد. وقتی در اتاق را باز کرد، با صحنه‌ای روبرو شد که حتی در رویا هم فکرش را نمی‌کرد. مایکل مو به تنش سیخ شد. او شاهد بوسه لوکاس و ایتن بود و یکی از خصوصی‌ ترین لحظات آن‌ها را می‌دید. 

سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفته بود و هر سه نفر به هم خیره شده بودند. لوکاس و ایتن از ترس به هم نگاه می‌کردند و مایکل که ذهنش مانند دریای طوفانی به هم ریخته بود، ناگهان حس کرد همه چیز برایش به یکباره به پایان رسیده است. جنون و خشمی فراوان جایش را به لبخندهای زیبا داد و در یک لحظه همه چیز از این رو به آن رو شد. مایکل که انگار دیگر خودش نبود و تاریکی مطلق تمام روح و وجودش را فرا گرفته بود، تصمیم گرفت تا این لکه ننگ را از زندگیش حذف کند.

مایکل دهان و دست و پای ایتن و لوکاس را بست. قبل از این کار، ایتن و لوکاس به شدت التماس کردند، اما مایکل که اشک در چشمانش حلقه زده بود، با سختی این کار را انجام داد و آنها را به زیرزمین خانه برد و پنهان کرد تا در موقعیت مناسبی کار را تمام کند.

شب شده بود و خانواده‌ها دور هم جمع بودند، اما لوکاس و ایتن حضور نداشتند. خانواده لوکاس و الیزابت و جیمز دنبال دو پسر بودند اما هیچ خبری از آنها نداشتند. الیزابت از مایکل پرسید که چرا چهره‌ ات پریشان است و آیا چیزی شده که نمی‌خواهی به ما بگویی ؟! الیزابت ادامه داد و گفت: "من تو را خوب می‌شناسم، همیشه وقتی مشکل خیلی جدی‌ای پیش می‌آید این‌طور به هم می‌ریزی." مایکل بهت‌زده به یک سمت خیره شده بود و بعد از نیم ساعت سکوت، تنها گفت: "من هم چیزی نمی‌دانم."

صبح روز بعد، دو خانواده به اداره پلیس رفتند تا اعلام مفقودی کنند. وقتی وارد ایستگاه پلیس شدند، رئیس پلیس جدید و خوش‌ رو با قدی بلند و چهارشانه وارد شد؛ رئیس جان مورفی، کسی که تازه به سانتا پلیس نقل مکان کرده بود و یک هفته بود که در ایستگاه پلیس شهر شروع به کار کرده بود ، او سابقه‌ای بسیار درخشان داشت و در پرونده‌های جناییه معروفی حضور داشت و توانمندی خود را ثابت کرده بود‌ ، رئیس پلیس جان مورفی به آن‌ها گفت : "چطور می‌توانم به شما کمک کنم؟ چه مشکلی پیش آمده که به اینجا مراجعه کرده‌اید ؟" بعد از آن ، دو خانواده ماجرا را کامل توضیح دادند و افسر هم شروع به پرسیدن سوال‌های مختلف کرد.

در همین حال ، مایکل در زیرزمین خانه بالای سر دو پسر بود و بهت‌ زده زل زده بود و با خودش می‌گفت: "خدایا، من کجای زندگی‌ام اشتباه کردم؟ حق کیو خوردم که این‌طور زجرم میدی؟ گناه من چیه؟ مگر من چه کم لطفی در حق بچه‌هایم کرده‌ام؟" و همین‌طور با خودش کلنجار میرفت. او با سیلیه محکمی به ایتن گفت: "حرف بزن، حرومی! من چه کم لطفی در حقت کردم؟ بگو!" و اشک از چشمانش سرازیر می‌شد. ایتن هم با چشمانی پر از اشک گفت: "بابا، به خدا ما همدیگرو دوست داریم. من و لوکاس..." که مایکل نزاشت حرف پسرش به پایان برسه و با پا به صورتش زد ، ضربه‌ای چنان محکم که ایتن از شدت درد چشمانش سیاهی رفت و بیهوش شد.

لوکاس گفت: "تروخدا، بزار ما بریم به خدا میریم یه شهر دیگه و پشت سرمون رو هم نگاه نمیکنیم. گم و گور میشیم." مایکل گفت: "تو با زندگی من و پسرم چه کار کردی؟ تو ما رو نابود کردی، احمق! حالا من چاره‌ای جز سر به نیست کردن شماها ندارم." مایکل با چهره‌ای بسیار خشمگین به لوکاس گفت: "تو نمی فهمی این چقدر دردناک است که با دست‌های خودت محبوب‌ترین فرزندت رو سلاخی کنی! ایتن تمام امید من بود، او پسر دوست‌ داشتنی و عزیز من بود که حالا جز فساد و تباهی چیزی در زندگی‌اش نیست و من راهی جز سلاخی کردن شماها ندارم.

بعد از بیست دقیقه صحبت و التماس برای آزادی، مایکل ساطوری که از قبل تیز کرده بود را درآورد ، ایتن و لوکاس که از ترس چشمانشان پر از اشک بود، به هم زل زدند و یکدیگر را در آغوش پر از عشق و سرد خود گرفتند. در یک لحظه، مایکل سر هر دو را از بیخ برید و بر روی سینه‌هایشان گذاشت. آن لحظه، شیطانی منحوس درون مایکل آزاد شد !! خنده‌های دوست‌داشتنی او به خنده‌های شیطانی و ترسناک تبدیل شد و قسم خورد که همه آن‌ها را از روی زمین حذف کند.

مایکل اجساد را در گونی گذاشت و سریع آن‌ها را به یخچالی که در زیرزمین بود منتقل کرد تا در فرصتی مناسب به مغازه ببرد !! در همین حال ، الیزابت و جیمز به خانه بازگشتند. مایکل سریع به طبقه بالا رفت، اما لباسش خونی بود و از شدت فشار عصبی و روانی که رویش بود، متوجه این موضوع نشد. ناگهان جلوی پسر و زنش ظاهر شد. الیزابت با یک جیغ بلند و ترس زیاد به مایکل گفت: "چرا لباست خونی است؟ چه اتفاقی افتاه ، مایکل؟" جیمز هم با ترس زیاد همین سوال رو تکرار کرد.

مایکل به خودش اومد و متوجه اشتباهش شد، اما باید سریع آن‌ها را متقاعد می‌کرد. با آرامش تمام گفت: "چیزی نیست ، داشتم زیرزمینو رنگ میزدم که متأسفانه سطل رنگ ریخت روی من." الیزابت و جیمز که به مایکل اعتماد صد درصد داشتند و حتی ذره‌ای شک هم نکردند که ممکن است مایکل ربطی به گم شدن بچه‌ها داشته باشد، متقاعد شدند.

مایکل از الیزابت پرسید: "وقتی رفتی اداره پلیس، چه شد؟ پلیس‌ها چه گفتند؟"

الیزابت شروع به تعریف کردن ماجرا کرد: یک رئیس پلیس جدید به شهر اومده که رزومه خیلی خوبی داره و در پرونده‌های جنایی مهارت بسیار بالایی داره اسمش افسر جان مورفیه ، همه چیو به او توضیح دادیم و او هم پیگیر پرونده شد و گفت نگران نباشید ، هر وقت چیزی شد به شما خبر اطلاع خواهیم داد . گفت چرا شوهرت نیومده ، اون گفت بعدا میخواد باهات جداگانه حرف بزنه .

مایکل که کمی ترس در بدنش رخنه کرده بود اما با ظاهری آرام و خونسرد گفت: "آها، باشه، خوبه که همچین کسی پیگیری میکنه و بعدش رفت تا دوش بگیره.

بعد از دو ساعت که همه خوابیده بودن ، مایکل به زیرزمین رفت و جنازه‌ها رو داخل صندوق عقب ماشین گذاشت. او سریع گاز داد و به سمت مغازه رفت ؛ پس از نیم ساعت رانندگی، مایکل به مغازه رسید و جنازه‌ها رو منتقل کرد. بعد از بیست دقیقه ، جنازه‌ها رو لخت کرد و با ساطور شروع به تکه تکه کردن کرد. او تمام اجزای بدن ایتن و لوکاس را با بی‌رحمی تمام تکه تکه می‌کرد و لبخندی سادیسمی به لب داشت. مایکل مدام به این فکر می‌کرد که با جنازه‌های تکه تکه شده چه باید بکند !!! بعد از یک ربع کلنجار رفتن با خودش، ناگهان چشمانش به گوشت‌ هایی که برای همبرگر آماده کرده بود افتاد و فکر شوم دیگری به سرش زد. او قسم خورده بود که تمام همجنس‌گرایان را نابود کند پس ، این فکر شوم را عملی کرد و تمام اجزای بدن ایتن و لوکاس را که تکه تکه کرده بود، داخل چرخ گوشت ریخت و خوب هم زد. سره ایتن و لوکاس را هم در یخچال گذاشت تا بعداً از بین ببرد.

مایکل به گوشت‌های تازه کلی ادویه زد و آماده‌ شون کرد اما جنون به قدری در او رخنه کرده بود که همان‌جا از آن گوشت یک همبرگر برای خودش درست کرد و با لذت شروع به خوردن کرد ، در همان حال یک موسیقی ملایم و آرام هم پخش کرد تا لذت بیشتری ببرد. در حالی که لذت زیادی میبرد ، ناگهان کسی در مغازه را زد ! مایکل که ترس سراسر وجودش را فرا گرفته بود، با صدای بلند گفت: "کیه؟ چی می‌خوای؟" 

رئیس پلیس جدید شهر، جان مورفی، پشت در بود. جان مورفی گفت: "من جان مورفی هستم، رئیس پلیس جدید شهر." مایکل گفت: "خب اینجا چی می‌خوای؟ ساعت رو نگاه کردی؟ سه نصفه شبه، همه جا بسته است، اینجا هم همینطور!" جان مورفی گفت: "میدونم آقای مایکل، ولی داشتم یک دوری در شهر میزدم که بوی این همبرگرهای خوشمزه به دماغم خورد. البته بگم کمی هم بی‌خوابی زده به کلم." بعد از کمی مکالمه، جان مورفی گفت اگر مزاحم هستم بروم ؟ اما مایکل با لبخندی شیطانی او را به داخل مغازه دعوت کرد.

جان مورفی وارد شد و شروع به صحبت و معرفی خودش کرد. در حین صحبت، مایکل قسمتی از گوشت را از یخچال درآورد که توجه جان مورفی را به خود جلب کرد. جان متوجه شد که رنگ گوشت کمی متفاوت است و به ذهنش آمد که شبیه گوشت انسان است، اما تردید داشت. مایکل در حال آماده‌سازی همبرگر بود و بعد از یک ربع، همبرگر آماده شد. مایکل گفت: "بفرمایید، غذا آماده است." جان شروع به خوردن کرد. ناگهان چیزی زیر دندانش رفت؛ آن یک دندان دیگر بود! 

جان مورفی که شوکه شده بود، سریع دندان را زیر زبانش گذاشت و به خوردن ادامه داد. بعد از خوردن، به مایکل گفت که متأسفانه باید برود و خداحافظی کرد. وقتی جان به ماشینش رسید و چند خیابان جلوتر رفت، کنار زد و به دندان خیره شد. ابتدا کلی بالا آورد و سپس بیست دقیقه فکر کرد. چیزی به ذهنش نمی‌رسید، اما از رفتارهای مایکل، رنگ گوشت همبرگر و دندان !!! اون شروع به پیوند دادن سرنخ‌ها کرد. جان متوجه شد که ممکن است این مسائل به مایکل ربط داشته باشد، اما همه چیز در حد یک تئوری بود چون هیچ مدرک محکمی نداشت. 

جان تصمیم گرفت بیشتر روی مایکل تمرکز کنه تا شاید سرنخی پیدا کند.

مایکل تصمیم گرفته بود مغازه‌ اش رو به مکانی برای جلب همجنسگرایان تبدیل کند. او بخشی از مغازه را تغییر دکوراسیون داد و با نصب پرچم‌های رنگین‌کمانی و بنرهایی که حمایت از همجنسگرایان را نشان می‌داد، سعی کرد جلب توجه کند. قیمت همبرگرها را نیز برای این گروه کاهش داد تا وانمود کند که حامی آنهاست اما واقعیت این بود که مایکل یک تله بزرگ برای قربانیان طراحی کرده بود. او قصد داشت همجنسگرایانی را که به مغازه‌اش می‌آمدند به قتل برساند و بدن‌هایشان را تکه‌تکه کند و از گوشت آنها استفاده کند.

دو روز از ناپدید شدن ایتن و لوکاس می‌گذشت و هنوز خبری از آنها نبود. نگرانی و اضطراب در خانواده‌ها به اوج رسیده بود. در این میان، اولین مشتری همجنسگرای مایکل وارد مغازه شد؛ پسری جوان با چهره‌ای زیبا به نام ریچارد. اون وارد مغازه شد و با لبخندی دوستانه از مایکل یک همبرگر با سس و قارچ خواست. مایکل از همان گوشت مخصوص برای ریچارد همبرگر درست کرد. پس از ده دقیقه، همبرگر را به ریچارد داد و به خودش گفت که الان بهترین فرصت است. 

مایکل به ریچارد گفت: "اجازه دارم اینجا بشینم؟" 
ریچارد با لبخند پاسخ داد: "بله، حتماً چرا که نه." 

مایکل نشست و شروع به صحبت با ریچارد کرد: "اسمت چیه؟"
پسر جوان گفت : "من ریچارد هستم و بیست سالمه."
مایکل نیز خودش رو معرفی کرد و ریچارد به مایکل گفت : "واقعاً خوشحال کننده‌ است که کسی مثل شما از ما حمایت می‌کنه. کاش همه مثل شما بودند، مهربون و با درک."

مایکل با خنده‌ای شیطانی به پسر جوان گفت: "راستی، پسرم، غذات که تموم شد، می‌تونی با من بیای به آشپزخونه؟ دارم برای چندتا پسر همجنسگرا ساندویچ درست می‌کنم و نیاز به کمک دارم ، البته فقط در حد پنج دقیقه."

ریچارد که مایکل رو آدمی خوب و با شخصیت می‌دانست قبول کرد. بعد از خوردن همبرگر، به آشپزخانه رفتند. مایکل از ریچارد خواست که درِ یخچال را باز کند و گوشت هارو بیاره . ریچارد در یخچال رو باز کرد و چیزی ندید. مایکل گفت: "نه، بازم بگرد."

ریچارد وقتی بیشتر جستجو کرد، چشمش به دو سر قطع شده افتاد. ترس تمام وجودش را فرا گرفت. بدنش کاملا سرد شد. او با وحشت گفت: "این سرها... من این دو تا رو می‌شناسم. عکسشونو تو سطح شهر به عنوان گمشده دیدم. اما چرا اینجان؟" 

سریع سرش را بیرون آورد که فرار کنه اما مایکل با ساطور پشت سرش ایستاده بود. ریچارد با ترس گفت: "داری چیکار می‌کنی؟ دیوونه! این چیه دستت؟ با من چیکار داری؟"

مایکل با خنده‌های شیطانی ماجرای قتل‌ها را برای او توضیح داد و گفت: "آره، اون کله‌ها، سر پسر من و دوست پسرش هستند. شماها چیزی جز لکه ننگ نیستید، برای همه ، مخصوصاً خانواده‌هاتون."

ریچارد که از ترس خودش رو خیس کرده بود، التماس می‌کرد: "خواهش می‌کنم بذار من برم."

اما مایکل در عرض چند ثانیه کار او را تمام کرد و او را تکه‌تکه کرد. سپس تصمیم گرفت یک قدم بیشتر پیش برود. او قبل از هر چیز، تمام خون ریچارد را در چندین ظرف ریخت و با آن سس مخصوص درست کرد. سپس بدن ریچارد را به تکه‌های کوچک تقسیم کرد و در چرخ گوشت ریخت و درون یخچال قرار داد. مایکل قصد داشت این جنایات را ادامه دهد و قربانیان بیشتری پیدا کند تا نقشه‌های شیطانی‌اش را عملی کند . 

چند روز گذشت و همه چیز آرام بود. ریچارد هم مثل همیشه در مغازه بود و اکنون بیشتر وقتش را در آنجا می‌گذراند. اما از اداره پلیس با الیزابت تماس گرفتند و خواستند تا به اداره بیاید، چرا که رئیس پلیس چند کلمه‌ای با او صحبت داشت. الیزابت سریعاً راه افتاد و به سمت اونجا حرکت کرد. جان پس از کمی صحبت و گفتگو پرسید که آیا شما به مایکل شک دارید یا مسئله عجیبی از او دیده‌اید که ارزش گفتن داشته باشه !؟ الیزابت با عصبانیت پاسخ داد: "چه اتفاقی افتاده است؟ لطفاً به من بگوید، من خیلی نگران شده‌ام با این حرف‌های شما." مایکل گفت: "چیز خاصی نیست" الیزابت با عصبانیت گفت: "خب، اگر چیز خاصی نیست پس چرا اینجا هستم؟" جان کمی فکر کرد و گفت: "احتمالاً من می‌دانم که مشکل از کجاست." الیزابت با تعجب بسیار زیاد گفت: "لطفاً بگو!

جان گفت: "مطمئن نیستم، اما احتمالاً مایکل در این ماجرا ها دخیل باشه ، احتمالا اون ربط داشته باشه به گم شدن بچه‌های شما !" الیزابت با عصبانیت گفت: "این امکان ندارد. چرا شما من را اینجا آورده‌اید !؟ تا جلوی من به شوهرم توهین کنید؟ چطور ممکن است او با محبوب‌ترین پسرش این کار را بکند؟"

رئیس پلیس گفت: "خب، ما یک سری احتمالات داریم !! من احتمال می‌دهم که اون ایتن و لوکاس را کشته باشد." الیزابت این دفعه نتوانست خودش را کنترل کند و از کوره در رفت و شروع به یک دعوای شدید با رئیس پلیس کرد. 

پس از چند دقیقه، رئیس پلیس با تلاش‌های زیاد او را آرام کرد و سپس تمام ماجرا را برایش گفت.او گفت: "من یک شب اتفاقی در آنجا بودم و اون بهم همبرگر داد، اما گوشتش رنگی متفاوت داشت ، شبیه به رنگ گوشت انسان بود. بعدش ، در حال خوردن همبرگر بودم که یک دندان داخل گوشت همبرگر من بود که شک من رو بیشتر کرد !!!!

 آخرین دلیل من این است که ریچارد، یک جوان همجنسگرا که آخرین بار در رستوران شوهر شما دیده شده و سپس ناپدید شده است. همه این‌ها دلایلی برای پا فشاری من برای این موضوع هستند، اما هنوز مدرک محکمی نداریم."الیزابت، که در شوک بود و چشمانش پر از اشک شده بود ، گفت: "اما این ممکن نیست." 

جان از الیزابت خواست تا اگر چیزی در این مدت از مایکل دیده بود که واقعاً مشکوک به نظر می‌رسید، بگوید. الیزابت چند دقیقه فکر کرد و گفت: "راستش، یک چیزی وجود دارد. 

زمانی که ما در خانه بودیم، مایکل خونه بود و وقتی که من و جیمز برگشتیم ، او را با ظاهری خونین دیدیم که می‌گفت دارد زیر زمین را رنگ می‌کند اما ما هیچ عجیب و غریبی ندیدیم. سپس جان به سرعت گفت: " احتمالا در همان زمان، پسرهای شما گم شده بودند برای همین مایکل با چهره‌ای خونین از زیرزمین بیرون آمد." 

جان گفت: "واضح است که او قاتل است اما هدف و انگیزه او از این کار چه بوده است هیچ نظری ندارم !!! باید به زودی به زیرزمین خانه شما برویم." الیزابت گفت: "اما هنوز هم باور ندارم.

 این چطور ممکن است؟"در همین حال، مایکل در مغازه‌اش بود و سرش پر از مشتریان عادی و مشتریان همجنس‌گرا بود که می‌توانستند قربانی جدیدی انتخاب کنند. ناگهان، مایکل به دو نفر خوش تیپ نگاه کرد. مایکل در فکرش داشت نقشه قتل برای قربانیان جدیدش را طراحی میکرد که ناگهان رئیس پلیس، جان مورفی، وارد شد...

نویسنده : نیما 

پایان فصل اول 

این داستان ادامه دارد.......
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.