رستوران شیطان : مینی فصل اول : تاریکی زیر زمین !

نویسنده: nimaparsioun2004


سخنی از نویسنده : خب دوستان عزیز امیدوارم از رمان خوشتون اومده باشه تا اینجا ، این مینی فصل مربوط به فصل اول هست ، وقتی که جان بیشتر به مایکل شک می‌کنه. 
امیدوارم که خوشتون بیاد ??)


الیزابت به همراه جان و تعدادی از افسران پلیس سریع به خانه رفتند تا واقعیت ماجرا را جویا شوند. الیزابت هنوز در شوک بود که چگونه شوهرش، مردی مهربان و دلسوز، به چنین قصاب خونخواری تبدیل شده باشد. اما جان پر از انگیزه بود تا به حقیقت پی ببرد. 

وقتی به در خانه رسیدند، تپش قلب الیزابت هر لحظه بیشتر می‌شد و انگیزه جان مورفی برای یافتن حقیقت، مانند یک آتشفشان در حال انفجار بود.همگی به سرعت به در زیرزمین نزدیک شدند تا پرده از رازی ترسناک بردارند. 

جان با دقت و حس پلیسی که داشت، به اطراف نگاهی انداخت، اما همه چیز آرام به نظر می‌رسید. بعد از چند دقیقه مکث، الیزابت به جان گفت در را باز کند. 

جان هم با قدرت در را باز کرد.وقتی در باز شد، همه به داخل رفتند و اولین چیزی که حس شد فضای تاریک و بوی نامطلوبی بود که به مشام همه می‌خورد. جان چراغ قوه‌ اش را روشن کرد تا بهتر بتواند تحقیقات و بررسی‌های لازم را انجام دهد. زیرزمین سرد و کمی شلوغ بود. روی دیوارها ابزارهای مختلف زنگ‌زده و قدیمی دیده می‌شد.

جان با دقت همه جا را نگاه می‌کرد و به گوشه و کنارها نگاهی می‌انداخت تا بتواند هرچه سریع‌تر یک سرنخ یا نشانه پیدا کند. بعد از بیست دقیقه گشت و گذار در زیرزمین، ناگهان به سمت گوشه‌ای رفت و چراغ قوه‌اش را به آن سمت انداخت. جان مورفی جلوتر رفت و نزدیک‌تر شد. 

خدای من! چند قطره خون دید که می‌توانست مدرک و سرنخی بسیار مهم برای حل این پرونده باشد. جان با چهره‌ای خوشحال و هیجان‌زده، الیزابت را صدا زد و گفت: "سریع بیا اینجا". الیزابت با استرسی بسیار زیاد رفت و جان به او گفت: "ببین، چند قطره خون اینجا هست که خیلی مهمه و ما باید سریع نمونه‌برداری کنیم.

در حالی که جان درگیر قطره‌های خون بود، چشمش به یک جعبه افتاد. سریع به طرف جعبه رفت. یک جعبه چوبی قدیمی بود که درش را به راحتی باز کرد و کنار گذاشت. 

درون جعبه عکس‌های قدیمی به همراه یک دفترچه یادداشت بود. جان دفترچه را برداشت و شروع به ورق زدن کرد. یادداشت‌هایی بود که مایکل از دوران کودکی‌اش تا به حال نوشته بود. 

درباره دوران بچگی و افکارش بود؛ اینکه چگونه نفرتی خونین از همجنسگرایان پیدا کرد. الیزابت با دیدن دفترچه، چشمانش پر از اشک شد. "این نمی‌تونه حقیقت داشته باشه! نه، اینا متعلق به مایکل نیست..."جان به الیزابت نگاه کرد و گفت: "می‌دونم سخته ولی باید حقیقت آشکار بشه. 

این عکس‌ها و یادداشت‌ها می‌تونه مدرک مهمی باشه."در همین حال که جان و الیزابت در حال گفتگو بودند، یکی از افسران از طبقه بالا آمد و اطلاع داد که مایکل در راه خانه است و باید سریعاً آنجا را ترک کنند.

 همگی به سرعت از زیرزمین خارج شدند و به سمت در خروجی حرکت کردند. مدرک‌های پیدا شده سریع به اداره پلیس برده شد تا تحقیقات بیشتری روی آنها انجام شود. 

مایکل نباید از این قضیه بویی می‌برد که آنها به زیرزمین خانه‌اش رفته‌اند و شواهدی مهم پیدا کرده‌اند.


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.