رستوران شیطان : مینی فصل دوم : درد و سکوت 

نویسنده: nimaparsioun2004


( پیامی از نویسنده : درود به همه دوستانی که قسمت جدید رو میخونن ، این قسمت هم مثل قسمت های قبل همراه با خشونت هست و مناسب افراد زیر شانزده سال نمیباشد پس جدا از خواندن رمان خودداری فرمایید )


مایکل در کودکی با چالش‌ها و اتفاقات مختلفی روبه‌رو بود. او در خانواده‌ای گرم و مهربان به دنیا آمده و بزرگ شده بود. پدرش مردی بسیار صبور و آرام با لبخندی زیبا و مادرش زنی دلسوز و زیبا بود. او یک برادر کوچکتر به نام دنیل داشت که تنها هفده ساله بود و مایکل نیز در آن دوران نوزده ساله بود.دنیل به دلیل چهره زیبا و جذابی که داشت، دل تمام دختران شهر را برده بود و پسران زیادی را نیز به خود جذب کرده بود. تابستان بود و مدارس تعطیل. دنیل و مایکل به کار می‌رفتند تا هم تجربه‌ای کسب کنند و هم پولی در بیاورند، اما همه چیز همیشه طبق پیش‌بینی پیش نمی‌رود.یک روز ظهر، مایکل به دلیل بیماری رئیسش به سر کار نرفته بود. مادرش به او گفت که غذایی برای برادرش ببرد تا گرسنه نماند. مایکل نیز به سوی محل کار برادرش رفت. 

پس از یک ربع پیاده‌روی به آنجا رسید و دید که بر روی در مغازه نوشته شده "در حال استراحت". او فرصت را مناسب دید تا غذا را بدهد و برگردد. اما هرچه گشت، برادرش را پیدا نکرد. 

بعد از پنج دقیقه که ناامید شده بود، صدایی از اتاق پشتی شنید. صدایی شبیه به برقراری رابطه جنسی. مایکل هیچ چیزی به ذهنش نمی‌رسید و با خود می‌گفت: "خدایا این صدا چیست؟" و به سمت در نزدیک‌تر شد تا اینکه صحنه‌ای را دید که باورش نمی‌شد. همانجا خشکش زد و فقط به آن صحنه خیره شد وای خدای من! این دنیل بود که با پسر صاحب کارش در حال رابطه جنسی بود. چرا دنیل مثل دخترها داشت مورد تعرض قرار می‌گرفت؟ چرا هیچ اعتراضی نداشت؟ کلی سوال مختلف در ذهن مایکل می‌چرخید که جریان چیست و چرا این دو چنین کاری می‌کنند. بعد از چند دقیقه مایکل به خودش آمد و قبل از اینکه آنها بویی ببرند، سریع صحنه را ترک کرد تا نفهمند. 

مایکل در تعجب و گمراهی عجیبی بود که چطور چنین چیزی ممکن است. دنیل به خانه برگشت. مایکل هنوز در شوک و تعجب به سر می‌برد.دنیل از مایکل پرسید: "چته پسر؟ چی شده؟" مایکل با عصبانیت زیاد دنیل را به اتاقش برد و سریع او را به دیوار کوبید.

 همه چیز را به او گفت. دنیل که خشکش زده بود و چهره‌اش همراه با ترسی هولناک بود، به مایکل گفت: "ببین داداش، من باید یه چیزهایی رو بهت توضیح بدم، فقط تو رو خدا آروم باش."که مایکل با مشت به صورتش ضربه زد. بعد از چند تا ضربه تقریبا سنگین که باعث شد دماغ دنیل خونی بشود، به او گفت: "خب حالا هرچی باید بگی بگو، فقط سریع بگو." دنیل گفت: "ببین، من یکم فرق دارم با بقیه." مایکل با عصبانیت زیاد گفت: "میدونم، برو سر اصل مطلب. چی شد که به این کار علاقه‌مند شدی؟"دنیل که حسابی از درد صورت داشت گریه می‌کرد، با فریاد گفت: "نمی‌دونم، دست خودم نیست، این کار بهتری بهم می‌ده. آرومم می‌کنه. 

احساس می‌کنم خود واقعیم هستم. چرا اینو متوجه نمی‌شی؟"آنها به یکدیگر نگاهی سرد کردند و بعد با هم به جر و بحث ادامه دادند تا اینکه پدرشان آمد و آنها را از هم جدا کرد. پدرشان مدام علت مشکل را از آنها جویا می‌شد اما هر دویشان از جواب دادن به سوالاتش طفره می‌رفتند.

همه چیز تقریبا به روال عادی خودش برگشت و از آن قضیه سه ماهی می‌گذشت. دو برادر دیگر مثل قبل اتحاد و علاقه برادرانه را نسبت به هم نداشتند و از دست داده بودند. مدرسه‌ها باز شده بود و دنیل و مایکل هم مثل بقیه به مدرسه می‌رفتند. مایکل دیگر با برادرش حرف نمی‌زد و مسیرش را از او جدا کرده بود.

یک ماهی گذشته بود. چند روزی بود که هرکسی سرش به کار خودش گرم بود. بچه‌ها از مدرسه برگشته بودند و مادر هم مشغول غذا درست کردن بود و مایکل و دنیل هم هر کدام در اتاق خودشان بودند. اما آن روز خیلی فرق می‌کرد با روزهای دیگر پدر از سر کار برگشت به خانه و همه به استقبالش رفتند. مثل همیشه او لبخند می‌زد و آرام بود اما عمق نگاهش پر از غم و وحشت و سوال بود که چرا و چگونه. 

بعد از نیم ساعت پدر مایکل را صدا زد و با چهره‌ای تقریبا سرد و بی‌روح که اصلا مثل همیشه‌اش نبود، گفت: "بیا به اتاق من، باید حرف بزنیم." مایکل که کمی ترسیده بود، به همراه پدرش به اتاق رفت. تا در را بست، پدرش دو تا چک محکم زد زیر گوشش و گفت: "چرا در مورد برادرت چیزی به من نگفتی؟ کوتاهی کردی." و پدر با عصبانیت مایکل را تنبیه کرد و مایکل هم به شدت گریه می‌کرد. بعد از چند دقیقه رو به مایکل کرد و گفت: "چند وقته از ماجرا اطلاع داری و چشم‌پوشی کردی؟"مایکل هم با ترس گفت: "نمی‌دونم، یه مدتی میشه.

پدرش گفت: خیلی خب دیگه نمی‌تونم حرف مردم رو تحمل کنم. دیگه نمی‌تونم این بی آبرویی رو به دوش بکشم و تو خیابون هرکسی منو می‌بینه با تمسخر بهم بگه دختر و پسرت چطورن." پدر اشک در چشمانش حلقه زد و به مایکل گفت: "مگه من و مادرت چی براتون کم گذاشتیم، پسرم؟" و با صدای بلند به مایکل گفت: "این لکه ننگ باید هرچه زودتر از بین بره. 

حاضری کمکم کنی؟"مایکل با ترس و تردید و فکر به اینکه قرار است چه بلایی به سر برادر کوچکترش که سال‌ها با هم بوده‌اند و زندگی کرده‌اند و لحظات شادی داشته‌اند بیاید، به پدرش گفت: "لطفاً بگو قراره با اون چیکار کنیم، من باید بدونم." پدرش گفت: "از شرش خلاص می‌شیم."مایکل از ترس پاهایش شل شد و ته قلبش نمی‌خواست این کار را بکند اما وقتی یاد آن اتفاقات و لحظات و اینکه پدرش چطور خورد شده افتاد، با قاطعیت گفت: "باشه من هستم." و بعد به پدرش گفت: "اما تو از کجا متوجه این موضوع شدی؟" پدر گفت: "وقتی رفته بودم محل کارش که با رئیسش صحبت کنم، پسرش داشت با دنیل تلفنی صحبت می‌کرد و من صدای دنیل رو از پشت تلفن شنیدم. تمام ماجرا برام مشخص شد."مایکل گفت: "آره بابا، متاسفانه حقیقت داره. حالا هم که خودت همه چیز رو فهمیدی، 

پدر گفت: باید تا شب صبر کنیم." مایکل گفت: "حداقل بهم بگو نقشه‌ات چیه." پدرش گفت: "لازم نیست بدونی. تو هنوز ته دلت راضی نیستی. پس اگه ندونی بهتره. و مراقب باش مادرت هم متوجه چیزی نشه."هوا تاریک شده بود و مادر خانواده هم خوابیده بود. پدر و مایکل به اتاق دنیل رفتند و مایکل بیرون منتظر ماند. پدر با روی خوش با دنیل صحبت کرد و او را در آغوش گرفت و گفت: "پسرم، من می‌دونم همه چیز رو." دنیل خشکش زده بود و گفت: "پدر، چی رو می‌دونی؟" پدر گفت: " نترس پسرم، من از تو حمایت می‌کنم.

 میدونم که دوست داری دختر باشی و با پسرها ارتباط بگیری. این اصلاً اشکال نداره عزیزم، تو حق داری آزاد زندگی کنی."دنیل که کلی سوال در ذهنش داشت، گفت: "بابا، تو از کجا فهمیدی؟" پدر پاسخ داد: "مایکل به من اطلاع داد." سپس دنیل گفت: "پس حرف مردم چی؟ نگاه‌های آنها چی؟ آبروی خانواده چی؟ کارت چی؟" پدر گفت: "اصلاً نگران نباش، مهم خانواده است، بقیه چیزها اهمیت ندارند." دنیل با خوشحالی و گریه پدرش را در آغوش کشید و سریع مایکل را صدا کرد و گفت: "بیا داخل و از برادرت عذرخواهی کن به خاطر رفتار زشتی که با او داشتی و اگر می‌خواهی در این خانواده جایگاهی داشته باشی، به برادر کوچکترت و افکار و عقایدش احترام بگذار، فهمیدی؟" مایکل که کاملاً گیج شده بود و اصلاً باورش نمی‌شد این همان پدر داخل اتاق باشد، تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: "چشم پدر."نیم ساعت گذشته بود و پدر دید همه چیز برای انجام نقشه‌اش آماده است و بهترین زمان الان است. رو به مایکل کرد و گفت: "سریع در را ببند." خودش هم یک دستمال درآورد و با زور می‌خواست آن را جلوی دهان دنیل بگذارد. 

دنیل با تعجب و مقاومت شدید از پدرش پرسید: "داری چکار می‌کنی بابا؟ چی شده؟ من مگه چیکار کردم؟" پدر رو به دنیل کرد و گفت: "تو شیطانی، تو نجسی و باید بمیری." سریع دستمال را جلوی دهانش گذاشت و دنیل هم اشک می‌ریخت و به برادرش نگاه می‌کرد. نگاهی پر از حسرت و افسوس و مایکل هم با حالتی بهت‌زده و پشیمان به برادر محبوب خودش خیره شده بود، اما افسوس که کار از کار گذشته بود.دنیل چشم‌هایش را باز کرد و دید دست و پایش بسته است، دهانش هم همین‌طور. بدنش هم پر از زخم و خون بود. یک ساعتی می‌شد که بیهوش بود و ده دقیقه‌ای هم می‌شد که به هوش آمده بود اما گیج و منگ بود. دنیل نمی‌دانست قرار است بدترین کابوس زندگی‌اش را به دست پدر مهربان و محبوبش تجربه کند. 

پدر و مایکل داخل اتاق آمدند. پدر رو به دنیل کرد و گفت: "خوبه که به هوش آمدی چون باهات زیاد کار دارم پسرم." سپس با لبخندی شیطانی به مایکل گفت: "دیگه لازم نیست اینجا باشی، برو بالا تو اتاقت بخواب. بقیه‌اش را خودم انجام می‌دهم." مایکل مقاومت کرد و گفت: "دیگر بس است بابا، او به اندازه کافی تنبیه شده. وقتش است که به این کار پایان دهیم و همگی برگردیم بالا." وقتی دید مایکل داره مقاومت می‌کنه و احتمال اینکه بره بالا و بقیه، مخصوصاً مادرش را باخبر کند، سریع  یک مشت محکم به صورت مایکل زد و او را روی زمین انداخت. سریع دستش را بست و به او گفت: "همین‌جا می‌مانی و می‌بینی چطور آن برادر حیوانت ساعت‌ها شکنجه می‌شود و زجر می‌کشد. شاید اگر مثل بچه آدم به حرفم گوش می‌کردی و می‌رفتی بالا، این‌طور نمی‌شد."

پدر رفت بالای سر دنیل و حسابی کتکش زد. با پا به صورتش ضربه زد و او را خونی کرد، بیشتر دندان‌هایش را شکست و بیرون انداخت. بعدش با انبر دست شروع کرد به کشیدن تک‌تک ناخن‌های دنیل و با جنونی ترسناک این کار را انجام می‌داد. دنیل هم بعد از هر بار تکرار فقط جیغ می‌زد و پشت سر هم طلب بخشش می‌کرد، اما فایده‌ای نداشت. پدر به کشیدن ناخن‌های دنیل ادامه می‌داد، انگار خیلی به او لذت می‌داد. وقتی که این کار تمام شد، تمام دست‌های دنیل پر از خون شده بود.

پدر رو به دنیل کرد و گفت: "کارم هنوز باهات تموم نشده پسرم. این تازه اول خوش‌گذرونی ماست، پس زنده بمون و لذت ببر چون هر چی جلوتر بریم، برات بیشتر سورپرایز دارم." و شروع به خنده‌های شیطانی کرد. مایکل که شاهد شکنجه و عذاب برادرش بود، اشک در چشمانش جمع شده بود و پایان نداشت، اما کاری جز تماشا از دستش بر نمی‌آمد. او هم به نوعی در این کار شریک بود و باید تا آخر عمر عذاب وجدان این کارش را با خودش به دوش می‌کشید.

پدر سریع رفت سراغ موهای بلند و زیبای دنیل و آنها را از ته زد تا دنیل را از لحاظ روحی تخریب کند. او موفق هم شد، چون دنیل بیشتر از قبل زجه می‌زد و فریاد می‌کشید، اما آن شیطان هیچ توجهی نمی‌کرد. بعد از آن، لخت شد که باعث شد مایکل و دنیل بیشتر از قبل بترسند و متعجب شوند. او دیگر پدر نبود، بلکه حالا یک اهریمن شیطانی بود.

وقتی لخت مادرزاد شد، رو به دنیل کرد و گفت: "تو که به همه حال دادی، چطوره یه حالی هم به بابایی بدی عزیزم." و رفت سمت دنیل. دنیل با ترس و استرس بیشتر از قبل می‌خواست فریاد بزنه، اما نمی‌توانست. سپس آن شیطان شروع به تجاوز به پسر خودش کرد، آن هم به خشن‌ترین شکل ممکن. بعد از اینکه کارش تمام شد، دنیل حسابی خونریزی داشت و دیگر حتی نمی‌توانست فریاد بزند.

پدر که به شدت مذهبی بود و همیشه از اینکه آبرویش از دست برود، ترس داشت و نگران بود، پس از اینکه دنیل را به خوبی زجر کش کرد و بدنش را مورد آزار قرار داد، چاقویی که از قبل تیز کرده بود را برداشت و سمت سر دنیل رفت. او شروع کرد به درآوردن دو چشم دنیل از کاسه و آن‌ها را در دهان دنیل گذاشت تا چشمان خودش را بخورد. دنیل که دیگر هیچ جانی نداشت تا بخواهد مقاومت کند، این کار را کرد.

 او تقریباً با یک مرده هیچ فرقی نداشت و تا مردن فقط یک قدم کوچک فاصله داشت.مایکل که شاهد این همه خشونت غیر قابل باور و غیر قابل تحمل بود، از شدت فشار عصبی از هوش رفت و خون دماغ شد. آن شیطان هم بعد از اینکه دنیل را به خوبی زجر کش کرد و بدنش را مورد آزار قرار داد، زبان پسرش را هم از دهنش جدا کرد. 

در آخر، پدر سر دنیل را جدا کرد و بدنش را تکه تکه کرد و در همان زیرزمین چال کرد.پنج سال از آن وقایع گذشته بود و همه در شوک بودند، مخصوصاً مادر خانواده که دیگر اطلاعی از پسر کوچکش نداشت و همیشه در ذهنش سؤال بود که پسرم کجاست. مایکل که دیگر مثل قبل نبود، به شدت مورد آزار روحی قرار گرفته بود. 

پدرش هم از آن شب به بعد تهدیدش می‌کرد که مبادا به کسی حرفی بزند و همینطور به زندگی‌شان ادامه می‌دادند. بعد از گذشت پنج سال، مادر مایکل یک فرزند دختر به دنیا آورد تا دوباره کانون خانواده چهار نفره شود، اما مایکل همیشه در فکر برادر از دست رفته‌اش بود و عذاب وجدانش را با خود به دوش می‌کشید.

(ممنون میشم نظر خودتون رو هم برام بنویسید)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.